سلام
مسله ای که این روزها ذهن منو به شدت درگیر خودش کرده اینه که چرا من اون اشتباه و کردم و عذاب وجدان ناشی از اون اشتباه خیلی آزارم میده. شاید به نظر بعضیا کار من اوتقدرهام اشتباه بزرکی نباشه اما برای من که سالها به اخلاق و خانواده و ابروم وفادار بودم اشتباه بزرگیه و نمیتونم خودم و ببخشم.
از دادن اطلاعاتی بیشتر از آنچه خودم میگم معذروم. امیدوارم منو درک کنید.
و اینکه خواهش میکنم حرفامو باور کنید و مثل روانشناسی که رفتم پیشش منو متهم نکنید. قسم میخورم هر انچه که میگم درسته چون میخوام کمکم کنید. مس باید واقعیت و بهتون بگم.
نزدیک به 12 سال از زندگی مشترک من و همسرم میگذره. من سن پایین ازدواج کردم. اون موقع همسرم درسشو تموم کرده بود و من به خاطر بچگی فقط به خاطر موقعیتش بله رو گفتم. اونم از ظاهر من خوشش اومده بود. منم دوستش داشتم اما نه عاشقانه. نه اونجوری که ادم دوست پسرشو عاشقانه دست داره. اما همیشه خودمو پایبند به دوست داشتن اون و وفادار به رابطمون میدونستم.
با اون سن کم من تو خانواده پرجمعیت همسرم بهم خیلی سخت گذشت و منو خیلی ازاردادند تا تونستیم ازاون خونه بریم و خونه مستقل بگیریم.
همسرم اخلاقش خیلی بد بود. خیلی. در حدی که وقتی اولین حقوقش و گرفت ازم پنهون کرد و برای مادرش کادو گرفت و به من که گفتم پیراهن ندارم برام بخر گفت خودت بخر به من چه. گفتم با کدوم پول گفت گوشواره هاتو بفروش. منم فروختم با پولش لباس خریدم.
ازم توقع داشت خیلی کار کنم.و اکثر اوقات پولاشو برا خانوادش خرج میکردارحالیکه اونا وضعشون خوب بود ولس ما هیچی نداشتیم هیچی.
من درمقابل همه کارای بد خودش و خانوادش سکوت میکردم چون اصلا جرات نمیکردم اعتراض کنم میگفت خفه.
به خدا من تمام این سالها با همه این بداخلاقیاش دوستش داشتم. حتی روز به روز بیشتر دوستش داشتم. و فکر میکردم میگفتم مرده دیگه.
تا خودم رفتم دانشگاه و کارشناسی و بعد ارشد خوندم. دیدم باز شد رشته ام طودی بود که مطالب زیادی در نورد فمینیسم خوندیم و بعدها کمی سیاست زنانه هم یاد گرفتم اما باز همسرم تغییر زیادی نکرد. بداخلاق بود و هرچقدرم سعی میکردم یادش بدم یادنمیگرفت ونمیخواست یادبکیره که باید اونم به من ارزش قائل بشه.
اونم نوازشم کنه. وقتی یه روز یا دوروز خونه نیستم بهم حاقل یک پیام بده. یا وقتی مریضم سرم داد نزنه و دعوا نکنه و جو متشنج نکنه.
من همه اون کارایی که خودم ارش انتظار داشتم از روز اول ازدواج براش انجام میدادم.
همسرم مشگل نازایی هم داشت. و من بارها و بارها به خاطر مشکل اون زیر بار میکرو رفتم .
حدود دوسال قبل من باردارشدم.خوشحال بودم که حداقل فرزندی میاد و من از تنهایی و بی مهری راحت میشم. اما خوشی من طولی نکشید که سونو گفت قلب نمیزنه. مجبور به سقط و کورتاژ شدم. درد زیادی برای سقط کشیدم و بعد سقط هم.
اما همسرم نه تنها کنارم نبود بلکه بیشتر به دردم اضافه میکرد. ت ازم دور شد.
و من این بار بعد سالها به خودم قول دادم از دلم بیرونش کنم. طول کشید اما یه روز دیدم عشقش تو قلبم نمونده.
تو همون اثنا یه بار با یکی از همکارای مجردش که دوستشم هست دیداری داشتیم.
اون دیدار طوری بود که دوست همسرم خیلی بهم توجه کرد. منم که تشنه توجه همسرم بودم انگار یه دفعه برای یکی مهم شدم اونقدر برام این توجه عحیب بود که فکر کردم طرف دوستم داره و من تابه خودم بیام دیدم دلم رفته.
و مثل یک احمق براش پی ام دادم و گفتم نمیشناسه در حالیکه پی ام مرتبط با رشته ام بود و حتما فهمیده و اینکه واتساپ هم اسمم بود و اون موقع من حواسم نبود به اسن مسله. بعد دو روز الکی الکی با تلگرامم براش یکی دو تا شکلک چشم و دست فرستادم.
طولی نکشید که انگار ترسم ریخته باشه براش یه پیام نسبتا عاشقانه فرستادم.
همه این پیاما بی جواب موند.
من تمام این مدت بهش فکر میکردم.
تا بعد چند ماه طرف من و همسرمو و یکی دیگه از همکارا و خانمشو دعوت کرد
اون شب حتی به من خوش امد گویی نگفت. فقط موقع ورود که ما سلام کردیم با نوک زبان جوابمو داد. اما در عوض با خانم اون یکی همکارش که اصلا نمیشناختش خیلی گرم برخورد کرد و خیلی بهشون میرسید.
اون شب وقتی برگشتم صدبار خودمو به خاطر کارم لعنت کردم.
گفتم الان اون احمق راجبت چه فکری کرده.
خی اونم بی تقصیر نبود.
من اشتباه کرده بودم.
تا هفته قبل که عروسیش بود و باز مارو دعوت کرد.
باز اون همکار و خامش و یه همکار دیگه و خانمشو دعوت کرد.
این بار دیگه بدتر از قبل منو تحقیر کرد انگار صدتافش بد بهم داد.
اصلا جلوی همه با اون عین خواهر رفتار کرد و گرم وصمیمی شد اما دقیقا انگار من نامریی بودم. اشکام داشت میومد اما از ترس ابرو ساکت شدم.
الان شب و روزم گریه است
نه که الانم دوستش داشته باشم نه به خدا
الان ازش بدم میاد.
اما از تحقیر شدنم ناراحتم.
نمیدونم چه فکری راجع به من کرده و احساس میکنم ابروم رفته و شایدم پیش بقیه همکاراش ابرومو برده.
تحقیر شدم خورد شدم
الان خیلی احساس بدی به خودم دارم مشکلم اسنه.
توروخدا کمکم کنید چطور با این ابرو ریزی کنار بیام؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)