سلام من سی وچهار سالمه ودبیرم وهمسرم 44ساله هست و دیپلمه وبیکار البته فعلا یه کار موقت پیدا کرده..ما دو ساله ازدواج کردیم تو این دوساله خواهر همسرم که دندانپزشکه، هوامون را داشته ولی خب تو زندگیمون خیلی هم خانواده همسرم دخالت داشتن وهر کاری که می خواستیم بکنیم حتما باید با جلب رضایت اونا می بوده خب منم خیلی بهشون احترام میذاشتم وسعی در جبران محبتاشون داشتم .ولی همسرم در کل خیلی آدم گیر وحساس ونکته سنجیه اگه هزارتا خوبی داشته باشم نمی بینه ولی انقدر ریز میشه تا یه ایراد پیدا کنه وبکوبه تو سرت..من تو این دو سال خیلی،سعی کردم باهاش کنار بیام واز هیچ چیز تو زندگیم دریغ نکردم..تشویق وترغیبش کردم به نماز و روزه..به ارامش وصحبت در جمع آقایان و تا تونستم سعی کردم از اون حالت انزوا بیرون بکشمش و دنیای دیگه رو پیش روش باز کنم..الان سه ماهی هست که خواهرش سرطان سینه گرفته و همسرم مدام ولحظه به لحظه در کنارش وهمراهش بوده وهست وهمه کاری واسش کرده ومن هم تقریبا در اکثر موارد همراهش بودم وبه خواهرش محبت کردم اما چون ما روز عمل خواهرش وقتی از بیمارستان برمی گشتیم به خاطر اهانتی که بهم کرددعوامون شد ومامانش فهمید از اون به بعد هر روز به بهانه های مختلف بهم گیر داد که تو هیچ کاری تو این مدت نکردی و یه روز در میان دعوا داشتیم..و هر بار من تو این مدت به سمت خواهرش رفتم خواهرش با بی احترامی تمام با من برخورد کرده ومنو رنجونده اما من اصلا به روی خودم نیاوردم وباز بخاطر همسرم بهش سر زدم و محبت کردم اما بازم همچنان این جنگ ادامه داشته تا اینکه الان یه هفته است از دستش اومدم خونه بابام..خیلی دارم عذاب می کشم ترا خدا بگید چکارکنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)