فقط دلم همدردی می خواد و اینکه توروخدا یه نفر به من بگه چه جوری میشه یه عالــــــــــــــمه خاطره را فراموش کرد
مثل خل ها فقط راه می رم و گریه میکنم...دیگه چشمام درد گرفته از بس گریه کردم نفسم بالا نمی یاد...هر چیزیو می بینم یاد اون می افتم...هر ساعتی منتظرشم ...صداش تو مغزم میچرخه...درس می خوونم یاد اون می افتم...توی کوچه خیابون میرم گوشه گوشه اش منو یاد اون می اندازه...همه آهنگای کوفتی که باهم گوش کردیم توی مغزم می چرخه...همه چی ...حتی خودم
عکسشو نگاه میکنم و گریه میکنم...باورم نمیشه
8 ماه آزگار روزی نبود بدون اون بگذره...هر روز صبح با تلفن اون بیدار میشدم ...با تلفن اون می خوابیدم...همش حرف میزدیم و می خندیدیم...به خدا دارم دیوونه میشم
بعد از کلی شکست عشقی دیگه فکر کردم یه نفرو پیدا کردم که عاشقمه که عاشقشم...که باهام صادق و روراسته... دیوونه هم بودیم ...باهاش که بودم انگار هیچ غصه ای تو دنیا نبود...چه نقشه هایی واسه آیندمون داشتیم...تا اینکه بابام بهش شک کرده بود و غافلگیرانه برده بودش آزمایشگاه و فهمیدیم داره قرصایی مصرف میکنه که واسه ترک اعتیاده
فکر کنین یه آدم سفید تپل درسخون ورزشکار با خانواده ...حتی باورمم نمیشه
البته یه بار به من گفت که دو سال پیش سیگار میکشیده اما ترک کرده...من چه میدونستم این قصه سر دراز دارد
فقط یه شب که رفتاراش (عرق کردن و دستپاچه شدن برای رفتن به خوونه) و این موضوع که بعضی وقتا یهویی غیبش میزد نه گوشیشو جواب می داد نه تلفنی نه خبری...منو به موضوع مشکوک کرد و به بابام گفتم...البته از اول به خاطر یکم قرمزی چشماش بابام بهش شک کرده بود
دلمم براش می سوزه...می ترسم رفتن من باعث بشه برگرده به مواد
تازه دکتر میگه این رفتار سرخوشانه ای که توش میدیدی و این بگو بخندش واسه قرصایی بوده که مصرف میکرده...فکر نکن این خودش بوده که تو دوست داشتی
تصمیمم قطعیه من با همچین ادم ضعیف النفس و دروغگویی ازدواج نمیکنم...اما چی کار کنم که اونم ضربه نخوره؟؟...چیکار کنم که خودمم دارم دیوونه میشم؟؟
هنوز نمی دونه که من میدونم...چون الان توی وضعیتیه که نباید بهش بگم...مسافرته... باید بگذارم وقتی برگشت خوونه اشون بهش بگم...که یهو دوباره گرفتار مواد نشه...البته اگه من واقعا براش اهمیت داشته باشم...مردم از بس نقش بازی کردم و هی مدام داره میگه دوست دارم...خدایا من چی کار کردم که مستحق همچین اتفاق هایی بودم
تازه داشتم از یه شکست دیگه بلند میشدم و خودمو پیدا میکردم که این سر راهم سبز شد...فکر میکردم چقدر خوشبختم که بعد از اون اتفاق الان اونو دارم...8 ماه زندگیم هدر رفت...من شاگرد اول دانشگاهمون بودم اما حالا مطمئنم تا دو سال دیگم نمی توونم روی تزم کار کنم...حالم خیلی بده
تورو خدا یکی به من بگه چه جوری اروم تر بشم...گاهی وقت ها دلم می خواد خودکشی کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)