سلام. از تالار خیلی خوبنوت ممنونم.
از سالها قبل به کسی علاقه داشتم. بچه که بودم گربه داشتیم. من همیشه نگران این بودم که من هم مثل خیلی ها به خاطر این قضیه نازایی داشته باشم. اون فرد از من خواستگاری کرد و چون میدونستم بچه خیلی دوست داره اول رفتم و آزمایش دادم. مشکل داشتم. ولی اون موقع نمیدونستم قابل حل و درمانه و جواب منفی دادم. بعد از اون فهمیدم که ایشون هم بعد از چواب منفی من تا حداقل سه ماه حال خرابی داشته. وقتی فهمیدم قابل درمانه رفتم دنبال درمان و خدارو شکر رفع شد.از طریق یک نفر قابل اعتماد متوجه شدم ایشون هنوز به من فکر میکنه. و این باعث شد احساسم رو حفظ کنم. در اون مدت انتظار اونقدر این علاقه در من قوی شد که با هیچ راهی نمیتونم فراموش کنم. ایشون نهایتا ازدواج کردن و بیش از یکسال از ازدواجش میگذره. من ایشون رو از سرم بیرون کردم. ولی هنوز درونم از آرزوی عمیق خوشبختی براش خالی نشده. هنوز از خیابانشون که عبور میکنم قلبم فشرده میشه. خبر بیماری و.. که ازش بشنوم نمیتونم تحمل کنم. تمام خوبی ها رو براش آرزو دارم. اولین کسانی که براشون دعا میکنم ایشون وهمرشون هستن.
ولی الان که بیست و شش ساله هستم احساس میکنم باید تکلیفم رو در مورد ازدواج خودم مشخص کنم. خواستگاران خوبی دارم. اما احساس میکنم آنقدر از ی احساس دیگه سرشارم که نمیتونم با کس دیگه زندگی کنم. احساس میکنم ازدواج نکنم بهتر از اینه که نتونم قلبم رو همراه کسی کنم که دارم باهاش زندگی میکنم.
تمام تلاشم رو کردم که این حالت رو در خودم از بین ببرم ولی تا حالا موفق نشدم. خانواده ام کم کم دارن به ازدواج من اصرار میکنن ولی خودم....
اگر دوستان به خصوص اعضای فعال و مدیر همدردی و کارشناسان افتخاری بنده رت هم راهنمایی بفرمایند بسلر ممنون میشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)