سلام خدمت دوستان تالار
من چند سالی هست دچار افسردگی هستم که کم وبیش با شرایط مختلف در حال ضعیف و قوی شدنه که فعلا به شدت در حال افزایشه...و من همیشه به دنبال یافتن علت یا علل هایی بودم که بتونم لااقل در حالت ضعیف نگهش دارم.... یا یک بخش ذهن من لااقل آزاد بشه.....
همیشه در حال تجزیه و تحلیل احوالات و تفکرات ناخودآگاه خودم هستم تا بهتر به همون علل پی ببرم...
مدتیه متوجه شدم که به صورت مزمن دچار ترسی نهادینه در درون خودم هستم..ترسی که همانند قلب دوم در درونم می تپد و تمام روح و ذهنم را تغذیه می کند....همیشه در فکر کردن به نتیجه تصمیمات دچار یه احساس نا خوشایند خلامانند میشوم.برای شروع هر کاری دچار اضطرابی تلخ- نه اضطراب معمولی-می شوم که منو از گام اول منصرف میکنه.
به طور کل در این چند سال احساسی عجیب در روح و حتی جسمم وارد میشه که فقط عنوان-فشار شب اول قبر-می تونه تعبیر درستی ازون باشه. یه احساس فشار خفقان آور که زمین و زمان را برایم تنگ و پیچیده کرده است. یه احساسی که از درون به بیرون هدایت میشه نه برعکس!...
حالا مدتیه من اسم بخش کوچکی از این احساس وصف نشدنی را هراس یا ترس گذاشتم(اسمشو هنوزم مطمین نیستم ولی فعلا به همین نام باشه)...عجیب اینکه من سالهای پیش ازین کسی بودم که از هیچ چیز هراس و ترس نداشتم حتی به دیگران کمک هم می کردم، ولی به علت مشکلات و سختیها طی سالها تبدیل به این موجود شدم.
تبعات هراس زیاده ولی من فقط الان می خوام فقط یک نوعش رو با شما در میون بگذارم.
من دچار هراس یا ترس از جامعه بیرون شدم..(امیدوارم اسمش رو درست حدس زده باشم).وقتی بیرون از منزل میرم یه احساس ناخوشایند در من رخنه می کنه...حسی که منو در خودم گره میزنه و غرق میکنه و شدیدا انرژی رو ازم میگیره..دچار سرگیجه میشم ولی با تمام سختیها راهم رو ادامه میدم..این حس تلخ تا به منزل بر می گردم باهام هست...برای همین کمتر سعی میکنم بیرون برم.
مثلا تصمیم میگیرم بانک برم و کارتم رو تمدید کنم...از هیچ موردی که بخام در موردش تو بانک تصویر سازی کنم ترس ندارم ولی نمیدونم منشا این احساس عجیب تلخ چیه که در من بوجود میاد...شایدم واقعا هراس باشه!من قبلا در اجتماع اینطور نبودم خیلی افول کردم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)