با سلام . در این پست میخام کلا هر چی تو دلم در مورد مادرم هست رو بگم ....
دوستان اگه خواستن میتونن پاسخ بدن یا نظر بدن، آزاده...
یه مقدار زیادش حالت درددل داره، اگه حوصله ندارین، نخونین...
خب من یه مقدار باید از خودم بگم. من آدم نسبتا درونگرایی هستم که خب معمولا مشکلات و دغدغه ها رو در درون خودم میریزم و سعی میکنم به کسی نگم. به همین شکل، احساساتم رو هم خوب نمیتونم بروز بدم و در این زمینه هم مشکلات اساسی دارم. این یه مقدمه در مورد خودم...
کلا توی این چند سالی که با مادرم زندگی کردم (از بدو تولد تا پانزده روز پیش)، خیلی خیلی توی ذهنم دنبال راه حل بودم که یه جوری دل مادر رو شاد کنم. یه کاری بکنم دلش خوش باشه، دغدغه نداشته باشه... ولی خب با توجه به اون مقدمه ای که گفتم، بیشتر مینشستم جلوش و سما بکما هیچی نمیگفتم. بیشتر سعی میکردم کاراشو انجام بدم، خونه رو جارو کنم، ظرفا رو بشورم، وقتی استراحت میکنه، حواسم باشه نوه ها اطرافش نباشن که بیدارش کنن. اصلا و ابدا نشد که یه بار وارد خونه بشم و بگم سلام مادرم، خیلی دوست دارم! خیلی نادر پیش میومد که بهش بگم مادرجون من نوکرتم هر کاری داری بگو من غلامتم برات انجام میدم. ولی به خدا قسم که همه اینا توی ذهنم بود، مدام توی ذهنم میگفتم مادر نوکرتم... ولی حیف که یه بار هم نشد کلامی بهش بگم که یکمی دلش خوش بشه.
خب مادرم سختی زیاد کشید (اینو در مورد اکثر مادرا میگن، ولی واقعا مادرم اذیت شد برای بزرگ کردن بچه ها، هیچ کسی هم هواشو نداشت). دستهای مادرم رو که میدیدم همش به فکر فرو میرفتم، میگفتم مادرم یه زنه، چرا باید دستاش اینجوری باشه. آدمی هم نبود که غلو کنه، ولی بعضی وقتا که خیلی دلش میگرفت و از خاطراتش میگفت، بدنم به لرزه میفتاد از اون همه سختی که کشیده. خب یه چند سالی بود که از لحاظ مالی به شرایط نسبتا استیبلی رسیده بودیم و خیلی دوست داشتم که از این شرایط مادرم هم متنعم بشه، ولی حیف که دیر جنبیدم. تلاشمو کردم، ولی مادرم رفت از پیشمون و نشد که به اون صورت یه لذتی ببره.
همش غصه ماهارو میخورد. هی بهش میگفتم اینقدر فکر ما رو نکن. ولی دست خودش نبود. همش نگران ماها بود (و ما هم نگران مادر). این اواخر سر یه سری مسایل مالی هم خیلی حرص و جوش خورد.
رابطه بین من و مادرم یه رابطه مبتنی بر احترام بود، هم من احترام مادرم رو سعی میکردم نگه دارم و هم مادرم انصافی خیلی احترامم رو داشت. من همیشه مادر رو با لفظ "شما" خطاب میکردم. خیلی دوست داشتم فقط یه مقدار بیشتر با مادرم حرف میزدم. این سری آخری قبل اینکه برم سر کار، مادرم بهم گفت آدما وقتی پیر میشن مثه بچه کوچیک میشن، دوست دارن یکی کنارشون باشه، مدام بهانه میگیرن و ... و بهم گفت خیلی بهت عادت کردم، نرو سر کار! (وقتی یاد این جمله ش میفتم، آتیش میگیرم).
من که نمیتونستم زیاد بخندونمش یا براش قصه و داستان تعریف کنم. تلاش میکردم ببرمش زیارت مکانهای مقدس. خیلی با اینکار خوشحال میشد. یه آرزو هم داشت که ببرمش کربلا که این کار هم نتونستم انجام بدم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)