سلام.
امیدوارم حال همگی خوب باشه.
فکر کنم دوستانی که در جریان تاپیک قبلی من بوده اند، از کم و کیف قضیه خبر داشته باشن.
دیروز معرف زنگ زد.
میگفت پسر بالاتر رو قبول کرده و گفته ""میتونم یک سوم دارایی و هستیم رو به عنوان مهریه بدم ولی بعدش دیگه احساس تنهایی میکنم و حس میکنم اونجور که باید همراه و پشتیبانم نیست و هم رو درک نمیکنیم"
من جوابی ندادم. ولی خب درک میکنم که میگه احساس تنهایی بهش دست میده.
فقط پرسیدم خب چرا اینها رو به شما میگن ؟
گفت :"خودم هم نمیدونم و بارها هم بهشون گفته ام به من ربطی نداره. ولی پی در پی با من تماس گرفته اند این چند روز. و من هم خیلی سرزنششون کرده ام بابت خساستی که در تعیین مهریه به خرج داده اند. ولی در کل حرفشون اینه که شما رو دوست دارند و لایق زندگی مشترک میدونن شما رو و نگات مثبت شما براشون ارزشمند بوده. ولی درخواستی از من برای اینکه با شما حرف بزنم نکرده اند و اونها هم الان خبر ندارن که من دارم با شما حرف میزنم"
میگفت :" قسم میخورم و با زبان روزه دارم حرف میزنم"
در کل معرف رو قبولش دارم و بهش اعتماد دارم.
حالا من موندم اصلا چه حرفی بزنم؟ خب اگه نظر من و خانوادم رو میخوان چرا به خودمون زنگ نزدن؟
از طرفی ودم تا دیروز حالم داغون بود. یعنی تا پریشب که فقط داشتم گریه میکردم و درد شدیدی توی قفسه سینم داشتم و غذا هم نمی تونستم بخورم. هم از عذاب وجدان. هم از اینکه چرا شانس من اینجوریه. هم وقتی میدیدم اصلا هیچ تماسی نگرفتن به خودم میگفتم دیدی؟ برای اینها هم ارزش نداشتی.
و هم یه حس ناامیدی و گم بودن داشتم.
ولی خب از دیروز که معرف زنگ زد و گفت اونها چند بار باهاش تماس گرفته ند، یهویی اون درد شدید توی قفسه سینم از بین رفته.
از طرفی این چند روز خانوادم یه حرفایی زدن که قبلا نزده بودن.مثلا هی بهم میگن خوب شد که نشد، قیافش یه جوری بود، اهل کار نبود، قد و یه دنده بود، مریض بود، تکلیفش معلوم نبود و ..... یکم توی دلم رو خالی کرده این حرفاشون. نه از این نظر که خودم مثلا نمیدونستم که مریضه، از این نظر که یهو حس کرده ام برای خانوادم اعتبار نداشته و توی دلشون چی فکر میکرده اند.
یه چیز دیگه هم هست. الان حس میکنم مثلا همون سی تایی که خودش با دلش و میل خودش میخواست بده، برام شیرین تر از مثلا صد تاییه که بدونم به زور چونه زدن من و خانوادم و معرف قبول کرده و دلش باهاش نباشه. یعنی اون صد تاريا، برام دلچسب نیست الان دیگه. حس فروشی بودن بهم دست داده. من قلبش رو میخواستم نه پولش رو.
کاش خودش از اول، توی همون پیشنهاد اولش، اونقدر کم نگفته بود که کار به اینجاها بکشه.
کلا توی دلم خالی شده نمیدونم چرا.
نمیدونم هم به معرف چی بگم؟ من دیروز فقط حرفهاش رو گوش کردم. حرفی نزدم. فقط همون سوال رو ازش کردم. اونم در کل باز گفت که هیچ کس کامل نیست. اینها شاید یکم خسیس باشن ولی شما در برابر کسی که خسیسه، نباید ملاکتون رو مادیات قرار بدید و دستت بذارید روی فقط یه نقطه منفی اونها و منکر خوبیهاشون بشید. و اگر با شناختی که تا اینجا داشته اید ازشون اونها رو در کل مورد مناسبی می بینید، باز هم فکر کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)