با سلام
من مدتی پیش یه تاپیک زدم در ارتباط با چگونگی رفتار با خواهر شوهرم. که اون قضیه حل شد.
ولی زندگیم پیچیده تر شده. من یک خواهر شوهر بزرگتر هم دارم که ۴تا بچه داره. ایشون توی شهر دیگه زندگی میکرد. که کلا خیالم از بابتش راحت بود. که باید بگم متاسفانه بعد از ماه رمضون کار همسرش به اینجا منتقل شد و کلا برای زندگی کردن اومدن اینجا و یک خون نزدیک خونهٔ ما تهیه کردن. از روزی که اومدن اینا هر روز خدا پا میشن میان اینجا. خواهر شوهرم هم عادت داره به متلک انداختن و در عین خون سردی عصابه عروس رو به هم زدن. از وقتی اومده تاحالا ۳-۴ تا متلک بارم کرده و من هیچی نگفتم. تا اینکه تصمیم گرفتم باهاش کمتر ارتباط بر قرار کنم. کلا باهاش سنگین بودم این ۲-۳ روز. ایشون از ظهر میان اینجا و همسرشون هم شب برای شام تشریف میارن.
همسرش کلا آدم درستی نیست و هیچ دوستی نداره. همه رو بد میدون و خودش رو خوب. دیشب سر اینکه واسطهٔ ماشین خریدنش همسرم بود سر شام خیلی برخورد بدی با همسرم کرد و زن و بچه هاش رو با داد از خونه برد بیرون. مادر شوهرم هم خیلی ناراحت شد.
امروز صبح هم برگشت به من گفت تو مشکلت با .... چی بود که ۲ روز باهاش سنگینی. منم خیلی صریح گفتم مادر جون ایشون عادت دارن به متلک انداختن و من تصمیم گرفتم کمتر باهاشون برخورد داشته باشم که مشکلی پیش نیاد. ایشون هم مثل یه بمب منفجر شد که گفت که گفت. فقط دختر من نباید به تو متلک بندازه. مگه خواهر تو باهاات شوخی نمیکنن که این نکنه. اینجا خونهٔ پدرشه و تو باید بهش احترام بذاری اون مهمونه ........ و هزار جور حرف دیگه.
من بهش گفتم مادر جون من توقع داشتم بهتون بگم ایشون حرفایی رو بهم زده شما برین بهش بگین چرا این حرفارو که به تالین زادی چون به عادل بودنتون ایمان داشتم ، نه اینکه کاملا طرفشونو بگیری. که قضیهٔ اون روزی که من با خواهرشوهرم حرفم شد رو وسط کشید و گفت تو هم اون روز کم نذاشتی. کلی هم گفت تو و شوهرت هر۲ آدم بدی هستین. تو هرچی هست میری به شوهرت میگی پسرم هم چند روز با ما سنگین میشه. با اینکه این حرفش اصلا درست نیست. رفتار همسرم تو همهٔ شرایط کاملا بهاشون عادیه.
خییییلی گفت که واقعا نای نوشتنشو نداشتم.
راستش همهٔ این حرفای خاله زنکی دیگه خواستم کرده. از اینکه اینقدر بهشون نزدیک باشم که بابت هر رفتاری اینطوری مئاخزه بشم خسته شدم
به این نتیجه هم رسیدم که علاقهٔ همسر من مشروط به سازش من با خانوادش و کلا سبک زندگی مطلوبشونه . یعنی من تحت هر شرایطی اعلام کنم که میخوام مستقل باشم، ممکنه همسرم خیلی راحت منو کنار بزاره. با اینکه خیلی دوستم داره. ولی احساس مسولیتی که در قبال خانوادش حتی خواهر ازدواج کردش داره خیلی قویتر از عشقش به منه.
شرایطم خیلی خیلی سخته.
شوهر من حتی وقتی خواهرش پایینه و من بالا زود میاد میپرسه که چرا بالایی؟ برو پایین. همش سعی داره همگی در هم باشیم. هیچ درکی از این مساله نداره که خوب بابا ایشون خواهر شماست. شما دوست داری ایشون رو هر روز ببینی. من از این ارتباط زیادی که هست داره حالم بد میشه.
خستم.
بگین چه کار کنم.
از صبح تا حالا فقط ذکر گفتم تا اروم بشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)