ماجرای واقعی وعبرت آموز
سلام دوستای خوبم.اینو نوشتم تا اگه کسی می خواد ازدواج کنه با دقت بیشتری شریک زندگیشو انتخاب کنه.من یه روانشناسم.کارم مشاوره ودرمانه.ولی تو مشکل خودم موندم.من تو 21سالگی با یه داروساز به شکل سنتی ازدواج کردم.(البته با تحقیقات کامل وآشنایی کامل خانوادگی).همسر من تک فرزند خانواده بود وباخانوادش تو یه شهر دیگه زندگی می کردند.همسرم شرطش این بود که چون تک فرزنده باید با خانوادش زندگی کنیم.من هم که از خدام بود چون تو شهر اونا کسی رو نداشتم.غافل از اینکه مادر همسرم دچار بیماری روانیه ودرست بعد از 3ماه کرهایی رو که انتظارش رو هم نداشتم شروع شد.هر شب از پنجره با چراغ قوه من وهمسرم رو می پائید.با تلفن مزاحم می شد وپشت سر همسرم بدگویی می کرد.با خانوادم تماس می گرفت وبه اونا می گفت که من خودکشی کردم.البته همه این موارد رو بعدا متوجه شدیم که کار اونه.متاسفانه من تلفن همراه نداشتم وتلفن منزل هم دست مادر همسرم بود.حرف واسه گفتن زیاده.الان 6 سال از زندگی ما گذشته.3 ساله که من و همسرم جدا از هم زندگی می کنیم.مادرش اجازه نمی ده ما با هم زندگی کنیم.همسرم هم نمی خواد طلاقم بده.به دادگاه تقاضای طلاق دادم.دادگاه هم می گه فقط با درخواست طلاق غیابی می تونم طلاق بگیرم.و اگه همسرم نخواد منو طلاق بده مجبورم همین طور زندگی کنم.من و همسرم هر ماه 1 بار می تونیم همدیگرو ببینیم.اونم یواشکی می یاد محل کارم چند دقیقه می شینه و بعدش می ره.همیشه اظهار تاسف می کنه ولی تاسف اون به هیچ درد من نمی خوره.از همه می خوام خوب دقت کنن تو انتخاب شریک زندگیشون.عمر وزندگی وجوونی ادم تباه می شه.از دست هیچ کسی کمکی ساخته نیست.من هم می سوزم ومی سازم.
آنچه کرم ابریشم پایان دنیا می پندارد در نظر پروانه آغاز زندگی است
علاقه مندی ها (Bookmarks)