سلام
8 ساله که با همسرم زندگی می کنم و یک دختر هم داریم. تو این مدت عاشقش بودم و دوستش داشتم و همیشه حس می کردم حسش نسبت به من یه جور دیگه ایه وقتی که بهش می گفتم میگفت من خیلی دوست دارم و تفاوتمون تو اینه که دیدگاههامون فرق داره و من عاشقتم و ...
هفته پیش یه بحثی بینمون پیش اومد که خیلی بزرگ هم نبود ولی فهمیدم که از ابتدا هیچ علاقه ای به من نداشته و اومده تو زندگی من تا شاید علاقه ایجاد بشه. رفتم پیش همون مشاوری که ایشون میره و مشاور به من گفت که هیچ حسی بهت نداره و اگر نگران خانوادش نبود همین امروز ازت جدا میشه. تو هم بی خیالش بشو و برو دنبال زندگی خودت و برای تو زن زیاده و ... به مشاور گفتم خانم من یه بچه دارم و با این راهنمایی شما تکلیف این بچه چیه که بی مادر میشه و ... راهنماییش کن برگرده سر زندگیش و ... مشاور روانشناس ایشون تقریبا برای من همه حرفای همسرم را گفت و حس اینکه چقدر به من بی احساس بوده و گفته 8 سال فیلم بازی میکرده من رو خرد کرده. هر چه تصمیم گرفتم به نگهداشتن این زندگی می بینم نمی تونم و احساس حقارت و کلک خوردن دارم. زمانایی که فکر میکردم دوستم داره و ... و الانی که میگه همش فیلم بوده. جالب اینجاس بعد از مشاوره اخرش من بهش تماس گرفتم و مثل همیشه با من صحبت کرد ولی چند دقیقه قبلش به یکی دیگه گفته بود که هیچ علاقه ای نداره و ارزوشه از این زندگی بره بیرون. حتی پیش وکیل هم رفته که اینده اقدامش را بفهمه. الان تصمیم به جدایی گرفتم. خانوادش التماسم کردن که جدا نشیم و مادر و خواهرش گفتن جدا بشید ما خودمون را میکشیم و ... خودش هم اومد به من گفت نمی خواستم از دستت بدم به همین دلیل اومدم تو زندگیت ولی عشقی ایجاد نشد و ... به اصرار خانوده اش جدا نشدیم ولی دیگه هیچ حسی بهش ندارم. اصلا دوستش ندارم و وقتی بهم میخنده میگم یه فیلم دیگه شروع شد. وقتی بوسم می کنه میگم بازم داره کلک میزنه و ... الان خیلی داغونم نه به محبتش اعتماد دارم و نه حرفاش یادم میره. لطفا بگید چکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)