من دچار نادرترین نوع سرطان شدم
سلام دوستان عزیزم
کم و بیش من رو میشناسید...یه زن رنج کشیده که از اول انگار خدای مهربون پایه زندگی من رو به روی سختی و مشکلات گذاشته.کلا سخت گدشت بهم.کودکی...نوجووونی...جوانی و الان که 28 سالمه.....ناشکر نیستم.اما این همه گرفتاری مگه میشه یک نفر با خودش بکشه؟؟؟ مگه این شونه های من چقدر توان دارن؟
7 الی 8 سال پیش یه ازدواج سنتی باعث شد بی نهایت عذاب بکشم.شب ها و روزهام با مردی سر شد که نمیشد حتی بهش گفت انسان...هر بلایی که بلد بود خودش و خانوادش سر من اوردن و خلاصه جدا شدم.در همون شب ها و روزها یواشکی درس میخوندم (چون اون اقا مخالف درس بود) و من شرط کرده بودم که میخوام ادامه تحصیل بدم و ایشون زمان عقد قبول کرد اما بعده ازدواج و زد زیر حرفش.منم با اینکه رتبه ارشدم در کنکور سراسری تک رقمی شد ولش کردم..به محض اینکه ازش جدا شدم دوباره درس خوندم و ارشدم رو دانشگاه تهران قبول شدم و دکترا رو هم با رتبه 7 همون دانشگاه.الان دانشجوی دکترا و مدرس دانشگاهم.....نمیخوام سرتون رو درد بیاررم.
من یه شناگر ماهرم.رکوردم تو استان تکه و عضو تیم ملی بودم ولی خب چون در این رشته زیاد جای رشد نداریم منم تا سطح کشوری رفتم و مثه بقیه شناگرا رفتیم سراغ ناجی گری و مربیگری.چند وقتی بود میدیدم خیلی خون دماغ میشم.دیگه نمیتونستم شنا کنم و دچار افت فشار میشدم.وزنم شروع به کم شدن کرد.تا رفتم یه ازمایش دادم و دیدم پلاکت هام تقریبا در افتضاح ترین وضع موجود هستن.اون روزی که رفتم جواب بگیرم دیدم مسئولای اونجا پچ پچ میکنن.یکیشون سنمو پرسید.یکیشونم گفت همراه داری؟یکیشونم گفت ازمایش خودته؟چند سالته؟
فهمیدم خبریه.....منم از همه جا بی خبر نشستم.دکتر ازمایشگاه اومد و گفت نشونه های خوبی نیست تو ازمایشت و ما تکرارش میکنیم برات.خلاصه ازمایش تکرار شد و نتیجه بهتر که نشد، بدترم شد.
رفتم سراغ متخصص و بهم گفتن دچار نوع نادری از سرطان خون(سرطان مغز استخوان) شدی که همش ناشی از استرس ها یی که بهت وارد شده.چون نه زمینه ژنتیکی داشتم و نه ادمی بودم که رعایت نکنم و ...و جالب اینکه یهو این اتفاق در بدن من افتاد.
حالا من یکسری شیمی درمانی هم گذروندم و هیچ جوابی نگرفتم که هیچ، بدترم شدم.
پلاکت بهم تزریق میکنن اما بدنم پلاکت رو قبول نمیکنه و حساسیت نشون میده و بلافاصله خون دماغ میشم.گویا بدنم پلاکت ها رو بیگانه تشخیص میده و از بین میبیرتشون.به قول دکترم میگه این یه مورد بسیار نادره و از بین یک میلیون نفر یکی اینجوری میشه....
دوستان عزیزم و همدردی های خوبم دوست نداشتم بنویسم براتون و ناراحتتون کنم اما امروز که دیگه از درمان دکترم نا امیدم کرد غیر مستقیم، احساس کردم یهو زیر پام خالی شد...واقعا احتیاج داشتم براتون بنویسم...
گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)