سلام
من ۳۱ سالمه، همسرم ۳۴ سالشه
ما آشنایی سنتی داشتیم و توسط خواهر همسرم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.
شوهرم همه جوره خوبه، به جرات میگم ما جزو معدود همسرانی هستیم که هیچ مشکلی نداریم.
همسرم خانواده من رو دوس داره و خانوادمم براش احترام زیادی قائلن و از گل نازکتر نمیگن.
امان از دست خانواده شوهرم، مخصوصا مادرش، هرچقدر احترام میزارم، هرچقدر محبت میکنم فایده نداره.
اینا توقع دارن عروس با حجاب کامل ۲۴ ساعته خونشون باشه، بشوره بسابه و...
ولی من آدمش نیستم، من شغل پاره وقت دارم، درگیری های خاص خودمو دارم.
فقط کافیه سه چهار روز دیر برم خونشون، در بدو ورود چنان مورد آزار کلامی مادرشون قرار میگیرم
یه نمونهش امروز که بعد از کلی محبت و در خدمت بودن، چون سه روز احوالی از خانم نگرفتم چنانی زد تو پوزم که بغض راه گلوم رو گرفته بود، نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم تو اتاق و به همسرم گفتم و به بهانه ای زدم تو حیاط و شوهرم اومدم دنبالم و التماسم میکرد بگذرم
ولی من دیگه خسته شدم، امروز آرزوی مرگ خودمو کردم
سر نماز گریهم گرفت و واگذارش کردم به امام حسین
متاسفانه این خانم یک عفریته به تمام معناست، واقعا کم آوردم و از ازدواج پشیمونم.
جالبه دقیقا علت اینکه ۳ روز بهشون سر نزدم این بود به حدی شب آخر مورد آزارش قرار گرفتم که واقعا دلم نمیخواست تا ۳ ماه ریختشو ببینم
امروزم به احترام عید فطر رفتم خونشون
متاسفانه تو دلم دارم به شدت فحش میدم و نفرین میکنم
بارها این رفتارهای زننده رو بخشیدم و از اول شروع کردم ولی تحملم تموم شده
از نظر این خانم خودش فقط خوبه، تو خونشون که میشینی مداااااااااااااام و بی وقفه، اصلا عجییییبببب فقط غیبت این و اون
همش میگی فلانی آدم نیست، فلانی دیوانست و ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)