با سلام خدمت تمامی عزیزان
همونطور که از عنوان تایپیکم مشخص است من خودم را به کلی گم کرده ام.
با اجازه مدیران سایت تایپیکی باز کردم شاید عزیزی محبتی کند و من را در راه پیدا کردن خودم کمک کند.
سعی میکنم تا انجا که ممکن است بطور خلاصه شرحی از وضعیتم بدم ممنون از صبر و بردباری شما هنگام خواندن این مطلب.
20 ساله بودم و تازه دیپلم گرفته بودم کار خوبی پیدا کردم و مشغول شدم در کارم بسیار بسیار موفق بودم چندین نوبت کارمند برتر انتخاب شدم و در اون سالها مورد توجه بسیاری از همکارهای مردم و همینطور ارباب رجوعهای مردم بودم و چندین و چند خاستگار و خواهان داشتم اما تمایلی به ازدواج نداشتم و با اعتماد بنفس بالا و خوشحال و خندان به زندگی ادامه میدادم تا اینکه متوجه شدم تمام خواهانم وقتی میفهمن من دیپلم دارم نگاهشان به من عوض میشود(من عاشق تحصیل بودم اما پدرم حاضر نبود مبلغی در این راه برای من خرج کند و همینطور اعتقادی به تحصیل در شهرهای دیگر نداشت) و من بیزار ازین نگاهها...
تمام نقطه ضعف من همین بود تا اینکه پسری با 12 سال بیشتر از سن من به من علاقمند شد و برعکس بقیه با اینکه لیسانس داشت و ر کارش بسیار موفق بود به من گفت تحصیلات نشانه شعور و شخصیت نیست سه سال تمام به من محبت کردو خواهش کرد تا خاستگاری ام بیاید و من بلاخره قبول کردم ( اون زمان بسیار خودشیفته بودم شاید دلیلش خاستگارهای زیادم و موفقیت خوبم در کارم بود)
ما بعد از 2 سال نامزد کردیم ولی بعد از چند ماه کوتاه به علت اینکه ما خواهان جشن جداگونه با رعایت شئونات بودیم و انها اسرار به گرفتن مراسم مختلط داشتن نامزدیمان بهم خورد(من با اقا پسر قبل خاستگاری صحبت کرده بودم و گفته بود برایم مهم نیست جشن چطوری باشد و هرچیز که تو بگویی اما خب بعدش مشخص شد خانوادش نظرشان چیز دیگری بود) بعد از دعواهای زیاد بین پدرانمان من نامزدی را بهم زدم و فکر میکردم اقا پسر قادر به ایستادن روی حرفهاش نیست ایشان هم اسراری برای بهم نزدن نداشتن.
این قضایا با افسردگی شدید من تمام شد و من به کلی عوض شدم اعتماد به نفسم پایین اومد و با تمام دوستانم قطع رابطه کردم شاید چون دلم نمی خواست شکست من را ببینند اما با زحمت بسیار وارد دانشگاه شدم و با نمرات عالی پیش میرفتم تا اینکه با پسری اشنا شدم که برخلاف نامزد سابقم حس کردم مستقل است و می تواند من رو خوشبخت کند! منی که سرشار از غرور و خودشیفتگی بودم در رابطه با این اقا جور دیگری رفتار میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم رابطه رو تمام کنم تا اینکه ایشون خاستگاری من اومد(دقیقا 4 سال بعد در بیست و شش سالگی من) و باز هم منجر به ازدواج نشد به این دلیل که مادرش اسرار داشت مراسم عروسی برگزار نشود و مادر من قبول نمیکردن...
حالا من به تازگی متوجه شدم نامزد سابقم ازدواج کرده...
و در حال خودخوری شدید هستم همش فکر میکنم اشتباه کردم که به حرف خانوادم گوش دادم و نامزدی رو بهم زدم
یک لحظه فکر میکنم مقصر من بودم که هردوبار کسانی که دوستشان داشتم به ازدواج ختم نشدن
یک لحظه خانوادم رو مقصر میدانم که هر دوبار باعث جدایی ما شدن
و این فکرها هروز من رو میخوره
وقتی مریض میشوم خوشحالم چون فکر میکنم حقمه چون در حق ان دو نامردی کردم!!!
خلاصه اینکه هیچ امیدی به زندگی ندارم و بارها و بارها به خودکشی فکر کردم ولی از ترس رنج و درد خانوادم ازینکار جلوگیری کردم
حال 27 ساله هستم و علاقه ای به هیچ کسی ندارم لیسانسم رو گرفتم و احساس میکنم فرصتهای خوبم رو از دست دادم
واقعا هم از دست دادم..
خیلی جالبه شاید تو این چند سال کلا دوخاستگار داشتم که وقتی فهمیدن من لیسانس دارم پا پس کشیدن چون خودشون دیپلم داشتن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میتونین کمک کنید خودم رو پیدا کنم؟
من در حال حاضر درد سنگینی میکشم که حتی با یک نفر هم در این باره صحبت نمیکنم
کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)