سلام. مدت 6 سال با همسرم به قولی دوست بودیم و به شدت به هم علاقه داشتیم، اما چون شرایط اجازه ازدواج را به ما نمی داد 6 سال طول کشید تا با هم ازدواج کردیم و الان 6 ساله که ازدواج کردیم، عاشقانه دوستش داشتم جوری که می تونم بگم اوایل تا یه سال مسخ شده بودم و همه چیز رو بی چون و چرا ازش می پذیرفتم، زمان گذشت و ما صاحب دو فرزند شدیم، از ابتدای زندگی بسیار قانع بودم، بیش از هر زنی و همش حساب و کتاب می کردم بلکه بتونیم تا چند سال آینده صاحب خونه بشیم، تا گذشت و سال گذشته شوهرم مقداری پول داشت ازش خاستم یه خونه پنجاه متری برامون بخره تا هر سال مجبور به جابجایی نباشیم، گفت حاضر نیستم تو خونه پنجاه متری زندگی کنم، یک سال گذشت قیمت خونه ها به شدت افزایش پیدا کرد، گفتم بیا امسال حومه یه خونه بخریم و از اجاره نشینی راحت بشیم، بهم نگفت نه اما طوری برخورد کرد که خودم پشیمون بشم. از اون زمان پنج شش ماه گذشته و هر روز دلسرد از دیروز میشم، حس می کنم براش نماد کاملی از شاورهن و خالفوهن بودم که تو همه چی باهام مشورت کرد و مخالفت کرد، دیگه مثل قبل وقتایی که سر کاره دلتنگش نیستم، دیگه وقتی در هر موردی نظر می خاد نمی تونم همراهیش کنم و میگم نمی دونم، که به شدت ناراحت میشه و سرم داد میزنه و باهام دعوا می کنه اما جوری شده که دیگه وقتی سرم داد می زنه هم ناراحت نمیشم و جوابی ندارم که بدم و برام اهمیتی نداره. فکر و ذهنم خسته است و نمی دونم چطور با خودم کنار بیام به نوعی زندگی برام بی مزه شده.
علاقه مندی ها (Bookmarks)