9 سال پیش با خانمی اشنا شدم که تا سرحد پرستش من را دوست داشت و سالهای اول آشناییمان دیوانه وار عاشقم بود متاسفانه من همیشه به او شک داشتم و توهم داشتم که شاید با مرد دیگری دوست باشد علیرغم اینکه هرجا میرفت و هرکاری میکرد به من میگفت و حتی 10 دقیقه نمیگذاشت از او بی خبر باشم اما من مدام او را ازار و اذیت میکردم و شکنجه میدادم از کتک زدن گرفته تا فحاشی و ناسزا گویی و تهمت زدن تا اینکه دو سال پیش متاسفانه من پیرو همان توهمات مجهول خودم با یکی از دوستان این خانم که او هم خانم بود رابطه دوستی برقرار کردم و به خیال خودم او را به عنوان جاسوس پذیرفتم تا از کار کسی که من را صادقانه دوست داشت سر در بیاورم و بعد از مدتی هم به فکرم امد که بهتر است کسی را جایگزین همان خانم عاشق خودم نمایم و بر این پایه با یکی از دخترهای همکلاسم در دوره فوق لیسانس دوست شدم و یک روز که من و همان خانمی که واقعا من را دوست داشت از سر کار برمیگشتیم او به من حتی التماس کرد که چند ساعتی کنارش بمانم و با هم حرف بزنیم چون واقعا دلش برایم تنگ شده است اما من به دروغ به او گفتم باید برگردم سرکار در حالی که با همان دختر همکلاسیم قرار داشتم بعد که سر قرار رفتم و همکلاسم را سوار ماشین کردم و مسافتی حرکت کردیم متوجه شدم همان خانم که خیلی من را دوست داشت با ماشین خودش دقیقا کنار ماشین من است و من را با همکلاسم دید با همان احوال هم بعد از اینکه کلی گریه و زاری کرد و من قول دادم از آن دختر جدا شوم متاسفانه بازهم به او دروغ گفتم و جدا نشدم و در یک روز که گوشی موبایلم دستش بود همان دختر همکارش هم زنگ زد و راز خیانت کثیف من کاملا معلوم شد و او باز هم گفت اگر جلوی خودش به هر دوی ان دخترها زنگ بزنم و بگویم اشتباه کرده ام و دیگر نمیخواهم ادامه بدهم من را خواهد بخشید اما من گفتم من با روش خودم آن رابطه ها را تمام میکنم و همین حرف باعث شد تمام اعتماد و عشق او از بین برود .حالا بعد از دوسال از آن ماجراها و اشکار شدن خیانت های من او دیگر اصلا مثل قبل نیست و من به اشتباه فاحش خودم پی برده ام و بارها روزی دو ساعت که حرف میزنم برایش میگویم که قبول دارم اشتباه کرده ام و مقصر هستم اما الان واقعا به این نتیجه رسیده ام که واقعا از ته قلب دوستش دارم و بدون او اصلا حال و روز خوبی ندارم حتی غذا هم نمیتوانم بخورم.طی این یکسال اخیر خیلی نسبت به من بی اعتنا شده است اصلا برایش مهم نیست چکار میکنم و کجا میروم .روزی حداکثر یکبار با من حرف میزند و جواب پیامک هایم را اصلا نمیدهد و فقط میگوید دیگر حوصله قبل را ندارد اما دوستم دارد.مدام رفتارهای گذشته من را تداعی میکند و یادآوری میکند .هرکاری توانسته ام کرده ام که اعتمادش را جلب کنم و عشقش را برگردانم اما هیچ تاثیری نداشته است واقعا درمانده شده ام . و جدیدا هم باز شک کرده ام شاید دلیل این دلسردی و دوری کردنش این باشد با مرد دیگری اشنا شده باشد.در محل کارش با مردی نسبتا همسن خودش همکار شده است که آن مرد رییس اوست و وجود ان مرد و کارها و حمایت هایی که از آن خانم میکند برای من کابوس شده است و این یک ماه اخیر بازهم من با او دعوا میکنم و میگویم با آن رییست دوست شده ایی و او میگوید نه اشتباه میکنی .اما فکر اینکه م نبه او خیانت کردم و حالا شاید او جبران نماید ازارم میدهد.
البتخ این را هم اضافه کنم من قبلا هرجا میرفتم مخصوصا مسافرت تا به مقصد میرسیدم و از سالم رسیدنم خبردار نمیشد صدبار طی مسیر زنگ میزد.
بی اندازه دوستم داشت و چنان نگران من بود که مایه تعجب بود.اما اکنون چنان دلسرد و بی روح با م نبرخورد میکند که انگار من غریبه هستم و هرگز اورا نشناخته ام.قبلا اگر 5 دقیقه (بدون اغراق) من را نمیدید یا از من بی خبر بود دنیا را بهم میریخت تا سراغ من را بگیرد اما الان حتی خودم به او پیشنهاد میدهم که همدیگر را ببینیم میگوید کار دارد یا استراحت میکند.
لطفا راهنماییم کنید
چگونه مثل قبل او را عاشق خودم کنم؟
چگونه اعتمادش را بازسازی کنم؟
چگونه و چه کار یانجام دهم برایش مهم باشم و باز هم مثل قبل سراغم را بگیرد و نگرانم باشد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)