[/size]
سلام عرض مي كنم خدمت مدير عزيز تالار همدردي و تشكر مي كنم از زحمتهايي كه مي كشند و اميدوارم هميشه سالم و سرحال باشند.
مشكل من رابطه اي هستش كه نزديك به سه ساله شروع كردم البته نمي دونم اسمشو بزارم مشكل يا نه ولي الان شكل مشكل به خودش گرفته و خيلي فكرمو مشغول كرده، جوري كه اصلاً نمي دونم چكار بايد بكنم.
سه سال پيش به طور كاملاً تصادفي و از روي خط روي خط افتادن تلفن من با كسي كه الان واقعاً دوستش دارم دوست شديم و از همون ابتدا با اينكه هنوز همديگرو نديده بوديم يه مهر عجيبي توي دل هر دومون افتاده بود كه من احساس مي كنم دليلش همدرد بودن جفتمون بود و اونم اين بود كه جفتمون يه ضربه احساسي قبلاً خورده بوديم. خلاصه كه رابطمون شروع شد و خيلي هم قشنگ شروع شد و از همون اول هم با رابطه هاي امروزي و دختر پسري الان فرق داشت و چه از سمت من و چه از سمت اون هيچ وقت جنبه دوست دختر دوست پسري نداشت و هميشه براي همديگه فراتر از اين بوديم. تا اينكه به همديگه خيلي علاقه مند شديم و روز به روز اين علاقه بيشتر ميشد . البته اينو هم بگم دليل اينكه ميگم فرق داشت اين رابطه اينه كه من خودم پسري هستم كه دنبال يه همچين رابطه اي مي گشتم بهش پا بند باشم و به قول معروف با هم فابريك باشيم و ابراز علاقه كنيم و در مقابل يه همچين چيزيرم از طرف مقابلم مي خواستم و هميشه دنبال يه همچين رابطه اي بودم و اين رابطه از وقتي شروع شد دقيقاً همين شكلو برام داشت و منم خيلي خوشحال بودم و دختري هم كه باهاش بودم تمام فاكتور هايي كه من مد نظرم بود رو داشت و تا همين الان هم هيچ وقت حتي كوچكترين خيانتي بهش نكردم.
تا اينكه من صحبت از ازدواج كردم و بهش گفتم كه من انتخابش كردم براي زندگي كردن ولي مشكل اينجا بود كه من شرايط ازدواج رو نداشتم و همون موقع هم بهش گفتم كه من الان شرايط ازدواج رو ندارم و بدليل مشكلات خيلي خيلي زياده مالي كه داشتم و دارم هم خودم هم خانوادم نمي تونستم همون موقع پا پيش بذارم و تا الان هم نتونستم ، البته از طرفي هم بگم كه خودمم دوست نداشتم تو سن 22 سالگي ازدواج كنم و دوست داشتم تجربه بيبشتري داشته باشم ، در كل اونم پذيرفت كه تا دو سال ديگه صبر بكنه تا من مشكلاتم حل بشه كه البته اين مستلزم اين هستش كه يك اتفاقي بيفته و يك ملكي كه ما داريم به فروش برسه و منم به قول معروف رو هوا نگفتم كه تا دو سال ديگه چون اون موقع ما تمام مقدمات فروش اين ملك رو انجام داده بوديم و در شرف انجام بود ولي متاسفانه به دليل داخل طرح رفتن اين ملك فروش به تعويق افتاد تا الان كه ما با شهرداري طرف هستيم تا ملك مارو ازمون بخره ، يعني 100 درصد بايد اين كار رو انجام بده ولي نميدونم چه مدت زمان مي بره و منم آدمي هستم كه اين نظر رو دارم كه ميگم بدون شرايط مالي هرگز ازدواج نمي كنم.( در ضمن من مادرم و پدرم و خواهرم و برادرم همه مي دونن كه ما با هم رابطه داريم و قصدمون هم ازدواج هستش و حتي اون با مادرم و خواهرم صحبت ميكنه و گاهي اوقات مادرم اونو عروسش خطاب ميكنه )
اينارو گفتم كه يه ذهنيت كاملي از رابطمون و نوعش و شروعش داشته باشين ، چون مي خوام كه واقعاً كمكم كنيد.
تو اين مدت دو سال كه ما با هم هستيم خيلي اتفاقا برامون افتاد . بار ها و بارها بحثمون شده و دعوا كرديم باهم ، بارها و بارها ناراحت شديم از همديگه و با هم دعوا كرديم و قهر كرديم و الي آخر ولي در نهايت باز هم به هم برگشتيمو و از علاقمون كم كه نشده هيچ بيشترم شده و دليل تمام جر و بحث هاي ما واقعاً مسخره و بيخود بوده و سر چيزهاي واقعاً الكي و مسخره به جون همديگه افتاديم . من آدم منطقي هستم و همه چيزو از ديد منطق نگاه مي كنم . اون اوايل وقتي يه سري رفتارهارو از خودش نشون مي داد ناراحت مي شدم و عكس العمل نشون مي دادم و بارها و بارها بهش مي گفتم اين كار صحيح نيست ولي بازم انجام ميداد ، مثلاً اينكه هر وقت سر هر چيز كوچكي ما بحثمون مي شد ميگفت خدافظ من رفتم تو هم برو ،نميدونم خدا جوابتو بده و الي آخر و دو روز بعد دوباره خودش اس ام اس ميزد يا زنگ ميزد و اظهار پشيموني از اين حرفش ميكرد و نا گفته نمونه كه اين وسط گاهي اوقاط هم مي شد كه من مقصر بودم ولي اون بازم اين حرفو زده بود و من با كلي التماسو خواهش كه بابا آخه چرا حرف رفتن مي زني آخه مگه چي شده و غيره ، منو مي بخشيدو دوباره همه چيز به حالت عادي بر ميگشت . ما دو سه بار هم كاملاً از هم جدا شديم و اونم باز به خاطر همين دلايل مسخره و چيزهاي كوچيك. ما كاملاً از هم جدا شديم و بار اول هر كدوم رابطه جديدي رو شروع كرديم ولي 2 ماه بعد دوباره به هم برگشتيم البته با خواست جفتمون و از علاقمون كم كه نشده بود بيشتر هم شده بود.
و بارهاي بعد از هم جدا شديم ولي دوباره باز به هم برگشتيم بعد از گذشت يك ماه يا بيشتر. تا اين اواخر كه به هم قول داديم كه ديگه اگه هر اتفاقي بينمون افتاد و از هم ناراحت شديم هيچ وقت حرف رفتن نزنيم ، ولي فايده نداشت و اين اواخر واقعاً افتضاح شده بود و هر دو روز يه بار ما دعوا داشتيمو قهر و الي آخر و هر بار كه قهر مي كنيم لج و لج بازي كه من منتظر تماس اون هستم و اون منتظر تماس من وهمين باعث بدتر شدن اين قضيه ميشه. و مشكل من اينه كه من هر وقت اشتباهي ميكنم راحت ميپذيرم و ازش عذر خواهي ميكنم ولي اون نه. اصلاً نمي پذيره كه اشتباه كرده و برعكس فكر ميكنه من اشتباه كردم و منتظر زنگ زدن من و عذر خواهي كردن من هستش و منم اوايل شايد اگر مقصر هم نبودم عذر خواهي مي كردم تا قائله ختم بشه ولي الان ديگه نمي تونم اين كارو بكنم و اين اخلاقش برام شده معظل . و نكته ديگه اينكه همش به من شك داره هر جا ميرم هر كار ميكنم، همش فكر ميكنه بهش دروغ مي گم و همش دنبال يه آتو از من هستش تا يه دعوا درست بشه و منم ديگه به هيچ وقت تحمل اوايل رو ندارم و از كوره در مي رم و يه حرفي ميزنم كه خودمم از زدنش پشيمون مي شم و اين دوباره كارو بدتر ميكنه و اون ميگه تو به من مثلاً گفتي بيشعور و من به خاطر اين بهت زنگ نميزنم و عذر خواهي نميكنم و منم ميگم تو باعث شروع شدن اين قضيه شدي و منو محكوم به كاري كه نكردم كردي و باعث شدي اعصابم به هم بريزه و يه چيزي بگم و منم از اون توقع دارم عذر خواهي بكنه و جالب ايجاست كه خودشم مي دونه من اصلاً دنبال دختربازي يا خيانت كردن بهش و اين حرفها نيستم و سرم به كارم هستش و زندگيم و به قول خودش يكي از دلايل انتخاب من همين چيز من هستش ولي بازم همش شك داره به كارام تا جايي كه اين به منم سرايت كرده و منم گاهي اوقات چيزايي كه اون از روي شك مي پرسه و انجام ميدرو انجام مي دم و اون شاكي ميشه و دعوا راه ميندازه و ميگه من وقتي كاريرو نكردم و تو بهم شك ميكني بهم فشار مياد و بايد ازم عذر خواهي كني ، من هم ميگم چطور وقتي خودت مي كني اين كارو به من نبايد فشار بياد و وقتي من ناراحت مي شم ميگي اين حقته كه اينارو بپرسي ولي وقتي من مي پرسم تو اينجوري ميگي بعدم توقع عذر خواهي از من داري.
خلاصه اينا همه تا همين الان ادامه داشته و همش دوباره به آشتي ختم شده تا همين الان كه من واقعً از اين وضع خسته شدم و به جايي رسيده كه ديگه اصلاً حوصله باهاش حرف زدن با تلفن رو ندارم چون مي دونم الانه كه دوباره يه بحث بيخود سر يه چيز بيخود درست بكنه و منم اصلاً اعصابم كشش اين رو نداره چون مشكلاتم خيلي زياده و فكرم خيلي مشغوله از طرفيم زمان واسه ازدواج باهاش رو دارم از دست ميدم و از طرفيام اين چيزا و اينا داره داغونم ميكنه.ولي هيچ وقت نخواستم ازش جدا بشم و هميشه به رسيدن بهش فكر ميكنم ،چون واقعاً دوسش دارم و اونم تمام فاكتور هاي مد نظر من رو داره و اينم مي دونم كه اونم واقعاً منو دوست داره و منو به خاطر خودم مي خواد و اينو همه جوره ثابت كرده ، مثلا اينكه از خيلي موقعيت هاش به خاطر من گذشته و اونم فاكتور هاي زندگيشو توي من ديده ، نا گفته نمونه كه اون خودش ليسانس روانشناسي داره و همين منو خيلي عصبي ميكنه وقتي ميبينم كارهاي بچه گونه مي كنه و سر چيزهاي كوچيك بحث درست ميكنه و يه بار هم سر اين دوامون شد كه من گفتم بابا تو مثلاً خودت روانشناسي آخه چرا اين بچه بازيارو در مياري و اونم شاكي شد و زد زير گريه و الي آخر.
تا همين الان كه ده يا 12 روز پيش ما دوباره سر يه چيز كوچيك دوامون شد و باز هم از هم جدا شديم و اونم اين بود كه به من مي گه تو عوض شدي و تو به بن بست رسيدي ، و ميگه با من سردي مي كني و ميگه تو كه به بن بست رسيدي خيلي راحت بگو خدافظ چرا بهم سردي مي كني چرا عوض شدي و از اين قبيل حرفها. منم كه اصلاً طاقت شنيدن اين حرفارو نداشتم دوباره از كوره در رفتم و يه حرفايي زدم كه خوب نبود البته منظورم فحش نيستا. خوب خيلي بهم بر خورد چون اصلاًاين چيزا تو فكرمم نبود ولي اون منو محكوم به اين كرد و منم ازاين واقهاً شاكيم و همون لحظه هم چند بار بهش گفتم كه دوباره بحث بيخود درست نكن ولي دوباره ادامه داد و كار دوباره به حرفهاي ناجور كشيد و خدافظي و همون حرفاي قبل . تا اين دو سه روز پيش كه دوباره چند تا اس ام اس به هم زديم و من دوباره گفتم كه من به هيچ عنوان حرفاي اون شبتو نمي پذيرم و زير بارش نمي رم چون اصلاً تو فكرمم نبوده و هيچ وقت نخواستم تورو از خودم برونم و رابطمو تموم كنم ولي تو منو به اين محكوم كردي و خودتم دوباره گفتي خدافظ و رفتي منم ديگه نمي تونم اينو هضم كنم و اونم دوباره رو حرفاي خودش اصرار كرد .
واي كه سرتونو درد آوردم ، ببخشيد.
حالا من از شما واقعاً كمك مي خوام . اونم اينه كه ما واقعاً همديگرو دوست داريم و واقعاً جفتمون فاكتورهايي كه طرف مقابلمون مي خوان رو داريم و خانواده هامون هم به هم خيلي شبيه هستن مي خوام بدونم به نظر شما آيا ازدواج ما موفق خواهد بود؟ اصلاً ما به درد ازدواج با هم مي خوريم ؟اگر جواب بله هستش راه حل نبودن اين چيزا چيه؟ چون من وقتي به اين فكر ميكنم كه اين رفتارا اگر بخواد تو زندگيمون ادامه پيدا كنه من اصلاً نمي تونم تحمل كنم. در ضمن اينم بايد بگم كه من 25 سالم هستش و اون 24 سال و چون سنش ، سن ازدواج هستش من خيلي عذاب مي كشم كه از يه طرف مشكلاتم حل نشده كه بخوام برم جلو از يه طرف اون سنش سن ازدواج هستش و از طرف ديگه اون هم داره به خاطر من تمام موقعيت هاشو رد ميكنه و از طرف ديگه نمي دونم اين ملك كي بفروش مي رسه ولي اينو مي دونم كه ديرو زود داره ولي سوخت و سوز نداره . حالا ممنون مي شم جواب اين سوالهامو صريح و جامع بدين . ببخشيد سرتونو درد آوردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)