سلام به مدیران این انجمن خوب و همه دوستانی که وقت میزارن و سعی میکنن به بقیه کمک کنن.
من پسری 21 ساله هستم دانشجو و اگه بخام برم سر اصل مطلب باید بگم حدود دوسال پیش با دختری اشنا شدم,یعنی اولین دختر زندگیم.طی چندماه اول ارتباطمون نه من دنبال ایجاد یه رابطه احساسی بودم نه ایشون یعنی اصلا به تنها چیزی که اصلا تا اون زمان بهش فکر نمیکردم دختر و عشقو عاشقی بود.
بعد از مدتی که ایشون مشکلاتشونو به عنوان دوست بامن در میون میزاشت و من بقول خودش ارومش میکردم و باهمه فرق داشتمو ازین جور حرفا, شروع کردن به ابراز علاقه کردن به بنده. من که اصلا تو این وادی ها نبودم و به دلیل یه سری مسائل و شرایط خودم و اعتقاداتی که نسبت به اینجور روابط داشتم, موافق نبودم و سعی میکردم نزارم قضیه جدی شه و تو همون مرحله ی دوستی نگه دارم رابطمون رو.
ولی تو این مدت شاهد رفتار و کارایی ازش بودم نسبت به خودم, که عشق و علاقشو نشون میداد. منم ازش خوشم میومد و تو این مدت تونسته بوئ خیلی بهم کمک و منو اروم کنه تو مواجهه با مشکلاتم.
ولی من خیلی جدی, چون منطقی به این رابطه نگاه میکردم بهش فهموندم که من شرایط مناسبی ندارم و برای تو مناسب نیستم و نمیخام با من هدر بری.با این که خودم دیگه احساس میکردم دوسش دارم و همش به فکرش بودمو هرلحظه نگرانش میشدم.
منظورم از شرایط اینه که من پدرمو وقتی بچه بودم از دست دادم و از 14 15 سالگی هم درس میخوندم هم کارمیکردم که درامدی داشته باشیم بخورو نمیر. و مادر عزیزم با کلی زحمتو خون دل خوردن زندگیمونو جموجور کرد تا من به سنی برسم که بتونم کار کنم.و منو بزرگ کرد و هرجوری بود شرایط رو فراهم کرد که بتونم تحصیل کنم.خلاصه که فرشته زندگیمه.
خلاصه,وقتتونو نگیرم, من بهش میگفتم که وضعیت مالیم خوب نیستو خیلی طول میکشه که بتونم شرایط جوونی که بتونه و شرایط ازدواج رو داشته باشه پیدا کنمو توام حقت این نیست که به پای من بسوزی(شرایط مالیشون نسبتا خوبه.خوبه رو به بالا).,یعنی نگران این اختلاف هم بودم.
بهرحال , بهم میگفت اشکالی ندارهو من دوستت دارمو تو یه خونه رو موکتم حاضرم باهات زندگی کنمو هیچجوره حاضر نیستم که از دستت بدم. با گریه اینارو بم میگفتو من میفهمیدم که از ته دلشه. بچه نبود و منطقی فکر میکرد,کلی راهکارم داشت برا زندگیمون که چجوری بسازیمشو چیکارا کنیم.اعتقاد داشت که باید باهم بسازیم زندگی رو و نگران کمو زیادش تو روع زندگی نباش.
خلاصه منم که دوسش داشتم,به خودم که اومئم دیدم عاشقش شدمو خیلی دوسش دارم.خیلی خوب بود همه چی تا حدود یسال. خواهر بزرگترشو مامانشم ازم خبر داشتن و همینطور مادر من از اون. فقط منتظر بودیم که درسم تموم شه با یه کار بهتر برم خواستگاریش.
این مدت خیلی همه چی خوب بود با اینکه مشکلاتی پیش میومد ولی باهم حلش میکردیمو عشقو علاقمون روز به روز بیشتر میشد.با حفظ حریم و اخلاقیات رابطمون پیش میرفت. بهم احترام میزاشتیم.منظورم اینه که رابطمون بچه بازی نبود و مثل این دوست پسر دخترای امروزی نبود که اصلا قبولش ندارم.به یه بلوغی رسیده بودیم هردومون.
حتی خواهرش باااینکه با این مسائل مشکل داشت ولی بعد از صحبت بامن نظرش عوض شد و متوجه شد که یه فرقی بین من با مثلا کسی که تو خیابون به یکی شماره میده هست.
نمیخام طولانی بشه و از حوصلتون خارج نشه این مطلب. الان بعده دوسال یهو اومد بهم گفته که ما بدرد هم نمیخوریمو از اولش اشتباه بوده و و و و.. خیلی عوض شده.از رتباطش با پسرای دیگه تو اینستا و غیره بهم میگه.که خیلی ازارم میده.از یه پسر دیگه ای بهم میگه که باهاش اشتا شده و خیلی خاصه بقول خودش. اینحرفارو میزنه که متنفر شم ازش و برم. ولی همش واقعیت داره.دروغ نیست.
از وقتی اینچیزارو بهم گفته دنیا رو سرم خراب شده.خیلی حالم بده.کسی که ماله من بودو جونمونو برا هم میدادیم حالا ریهویی از یکی دیگه خوشش اومده و منو حذف کرده از زندگیش. دیگه واقعا انگیزه ا ندارم .از کارمم که خیلی براش زحمت کشیده بودم و عالی بودو مرتبط به رشته دانشگاهیم بود بیکارشدم.دانشگام نمیرم.یعنی نمیتونم برم اصلا تمرکز ندارم و فایده نداره.همه چی یهویی شدو من نمیفهمم از کجا خوردم نمیفهمم چطور میشه که یه ادم یهو اینقدر عوض شه.حرفایی که بم میزنه , طرز فکرش. دیگه اونی که عاشقش بودم نیست. ولی برامن هضمش خیلی سخته.خیلی برام سنگینه.همش نگرانش میشم دلتنگ میشم یاد خاظراتمون اون حرفا همه اینا اذیتم میکنه.نمیدونم چیکار کنم که بتونم کناار بیام. نمیتونم و نمیخام فراموشش کنم .هیشکیو نمیتونم تو زندگیم راه بدمو جای اون تصور کنم.نمیدونم اون چقدر راحت تونسته الان با یکی دیگه باشه.
همه چیمو از دست دادم.خیلی از دوستام شغلم درسم و زمانی که الان دارمو باید ازش استفاده کنم.ولی دارم از دستش میدم و هیچ انگیزه ای برای هیچکاری ندارم.
هرشبو روزم فکرشمو اشکم دمه مشکمه.دیوونه میشم وقتی اون in rel مسخرشو تو اینستا میبینم.دیوونه میشم وقتی میبینم وقتیو که من داغونمو با حالو روزه خرابم که نمیخام توضیحشد بدم,اون داره اینور اونور تگش میکنه قریون صدقش میره.میخام اون لحظه نباشم تو این دنیا.
من ادمه ضعیفی نبودم.با وجود مشکلات زیادی که تو زندگیم داشتم از مالیو خانوادگیو... بازم ناامبد نمیشدمو ادامه میدادم ولی این قضیه بدجوری از پا درم اورده.نمیدونستم اینقدر بد عاشق میشم. کمکم کنید دوستان .
میبخشید که طولانی شد ئوستان .ازتون میخام راهنماییم کنید ممنونم از همتون که وقت میزارید.
اگر چیزی هست که مبهمه بفرمایید که توضیح بدم ,نخاستم که بیشتر ازین طولانی بشه و خلاصه گفتم. بازم ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)