ان.. راستشو بخواین یه جورایی میدوننم این مشکلم راه حل خاصی نداره و اگر هم قرار اتفاقی بیفته باید از جانب شوهرم باشه...
ولی خوب گاهی وقتا حتی با بیان مساله ای احساس بهتری به آدم دست میده... تاپیکی در مورد مشکلم با مشاورهایی که رفتیم و نتیجه نگرفتیم باز کردم که از ادامش ناامید شدم و دیگه تاپیک رو ادامه ندادم... و بعدش هم در مورد مشکلی که با شوهرم بر سر خواهرم داشتم..
اینا مسایل متفرق زندگی من هستد و تصمیم داشتم در مورد مشکل اصلی زندگیم چیزی ننویسم... ولی باید بگم گاهی وقتا آنچنان غم و ناراحتی تمام وجودم رو میگیره که راهی جز بیان مسائل هر چند بدونی راه حلی نداره ولی لااقل حتی یک نفر تجربه مشابه من داشته باشه میتونه آروم ترم کنه.
6 سال از زندگی مشترکمون میگذره قبل از اون هم چند سالی عقد بودیم.. 3 یا 4 سال اول زندگی آنچنان دوست و صمیمی بودیم که کسی باورش نمیشد.. همه جا با هم بودیم و اجساس خوشبختی خوبی داشتم... صمیمیت و محبت بینمون رو با تماااام وجود حس میکردم حتی اگه شوهرم چیزی به زبون نمی اورد ولی کاملا میشد احساسش کرد.
الان که دارم مینویسم دوباره بغض لعنتی گلومو گرفته و اشک امونم نمیده
لابد میپرسید چی شد بعدش؟
هیچی بدون هیچ دلیلی کم کم صمیمیت از بین رفت و الان چیزی ازش باقی نمونده... دیگه به شوهرم نمیتونم حرفای دلمو بزنم چون به دعوا و ناراحتی و بدتر شدن اوضاع کشیده میشه.
هر چی راهکار بوده انجام دادم و تنهایی مشاوبه هایی گرفتم که باید چطور برخورد کنم.. خودمو شاد الکی خوش جلو شوهرم نشون میدم تا بلکه فکر نکنه منهمیشه ناراحتم و مساله دارم ...ولی انگار برای اون فرقی نمیکنه من شادم یا ناراحت... اونقدر رفتارهاش بهم سرد شده که انگار دو تا هم اتاقی هستیم که داریم با هم زندگی میکنیم
وقتی در موردش باهاش حرف میزنم میگه تو میشینی با خودت فکر و خیال میکنی.. یا عصبانی میشه میگه بیخود فکر میکنی.. و اشتباه میکنی
ولی حس من چیز دیگه ای میگه
الان تو اوووج درسهام هستم و یکماه دیگه امتحان مهمی دارم ولی ولی... کاش فقط صبح ها یه لبخند و صبح بخیر معمولی رو ازم دریغ نمیکرد.
کاااااش بعد اونهمه گله و شکایتهای من از بی توجهی و محبت نکردن فقط یکبار نقش بازی میکرد
به من میگه خودتوومشغول کن تا فکرای بد نکنی... حرف خوبیه ولی چطور میتونم ؟ وقتی میبینم زندگی که دارم براش تلاش میکنم هیچ چیزی ازش نمونده
اوج بی تفاوتیش بهم از زمان تولد بچم بود... دو سالی میشه که منو حذف کرده و دیگه منو نمیبینه
خواهش میکنم کسایی که تجربه ای دارن یا میتونن کمکی کنن دریغ نکنن چون دارم نابود میشم... یه مدت افسردگیم زیاددشد و دارو مصرف میکددم
احساس میکنم دوباره باید پیش روانپزشک برم
دلموبرای بچه نازنینم میسوزه.... چقدر دوست داشتم مادر شاد و پرانرژی بودم
در مودد رفتارهای شوهرم بخوام کامل تر بگم
تو خونه اصصلا حرفی نمیزنه جز در مورد بچه مون.. مثلا ببین چیکار میکنه.. و غیره.
تلویزیون و موبایل دایم اونو مشغول میکنن
وقتی با دوستان بیرونیم اونقدر خوشحال و پرانرژیه که من شک میکنم این همون آدمیه که توخونه است.. هر چند اوایل با من اونجوری بود
اصلا یکبار سر همین مساله بحثمون شد... با دوستامون که بیرون میریم وقتی میبینم با خانما گرم میگیره و چقدر به فکر اینه که اونا رو راضی و خوشحال کنه منو داااااااااااغون میکنه
من حتی مشاوره تلگرامی هم گرفتم و یکی دو ماهی تمام راهکارها رو رفتم از جمله اینکه شاد باش.. به شوهرت محبت کن... گل طبیعی سر سفرهوبذاار.. محیط خونه رو تغییر بده.. به خودت برس
ولی فایده نداشت که نداشت و در نهایت خودش گفت باید بری مشاوره
در مورد مشاور هم بهتون گفتم که چه بلایی سرم آورد و تو همون جلسه اول هر چی بهش گفته بودم کاااامل گذاشته بود کف دست شوهرم و شب شوهرم اصصصصصصصلا باهام حرف نمیزد و بالاخره از زیر زبونش کشیدم که گفت من کی اینجور اخلاقایی دارم که رفتی گفتی؟
خلاصه اون شب که سر بی توجهی هاش باز بحثمون شد گفت باز برو پیش مشاور بگو ما مشکل داریم ببینم به کجا میخوای برسی
ای کاش مدیران تالار برای یکبار هم که شده به تاپیک من سری بزنن
من قبلا عضو فعال بودم و دو سالی تالار رو به خاطر تولد بچم و مشکلات دیگه ترک کرده بودم
لطفا اگه نظری دارید بگید چون ادامه زندگی به این روش برام داره غیر ممکن میشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)