سلام . من قبلا توي تاپيك رفتارهاي غير طبيعي خانواده همسرم مشكلم را مطرح كردم .راستش الان به جايي رسيدم كه به طلاق فكر ميكنم از اول ازدواج هميشه به اين مساله فكر ميكردم ولي الن خيلي حادشده اين تنها رفتناش خونه فاميل هاش باعث شده روز به روز از هم دورتر بشيم احساس ميكنم هيج جايگاهي تو زندگي ندارم .وقتي ميره شهرستان ومياد هيچ چيزي در مورد خانوادش اينكه چه كارهايي اونجا انجام داده كجا ها رفته نميگه حتي وقتي ازش ميپرسم با اكراه جواب ميده . تواين 3سال خيلي ازش خواستم كه به من اعتماد كنه ومنراهم در جريان دخل وخرج خانه ودرامدش قرار بده كه نداد .من سعي كردم خيلي بهش محبت كنم وخواسته هامو كه واقعا منطقي بود با مهرباني ازش خواهش كنم ولي اصلا براش مهم نبود .رفتار هاش با همه مرداييكه تواطرافم ديدم فرق ميكنه من فكر ميكنم اون اول خودش را دوست داره بعد هم خانوادشو .من هيچ اهميتي ندارم رفتارهاش اينو ثابت كرده . چند وقت پيش يك عمل جراحي سخت انجام دادم خيلي اذيت شدم .بعد ازمرخصي از بيمارستان براي استراحت خانه مامامنم رفتم چون خونمون پله زياد داشت ومن بالا رفتن از پله برام خوب نبود تو 20 روزي كه اونجا بودم 2 روز رفت شهرستان اين در حالي بود كه من بعد از عمل خيلي حساس شده بودم با گريه بهش گفتم من از اين رفتار تو كه منو تنها ميگذاري وميري خونتون خيلي عذاب كشيدم خواهش ميكنم ديگه اين كارو نكن .ولي هنوز يك هفته از عمل من نگذشته بود باز هم اين كارو تكرار كرد من فهميدم كه اون فقط ميخواد منو عذاب بده .به اين نتيجه رسيدم كه تو زندگي با اون آرامش ندارم فكر ميكنم ما اصلا براي هم ساخته نشديم ونميتونيم همديگرو خوشبخت كنيم به طلاق دارم جدي فكر ميكنم .اون آدميه كه به حرف زنش هيچ اهميتي نميده وزندگيش براش مهم نيست
علاقه مندی ها (Bookmarks)