ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز...
سلام به همگی ، من آیلین هستم و در حال حاضر ۱۷ سالمه. اول از همه میخوام قبل پرسیدن مشکلم یکم از خودم بگم. من توی خانواده ای زندگی میکنم که پولدارن و همش دنبال پیشرفت و پول و مادیات هستن. مثلا از بچگی مدام بهم تلقین شده که باید به جاهای خیلی بالایی برسم و شغل عالی داشته باشم و با یه مرد خیلی پولدار عروسی کنم و دوستانی داشته باشم که موقعیت های تحصیلی-مالی بالایی دارنو ازینچیزا!
انقدر اینارو کردن توی ذهنم که من همیشه استرس دارم توی مدرسه و بخاطر نمره هام و از همین الانم استرس کنکور باهامه. اینم بگم که پدرمادرم برام هرچی بخوام میگیرن و هیچ کمبودی برام نزاشتن و همیشه بهترین معلم خصوصی هارو برام گرفتنو تمام مناسبت ها مثل تولد و روز دختر و ولنتاین برام طلا میخرن و برای اینکه از بقیه ی دوستام کم نیارم از بچگی منو کلاس زبان های مختلف ثبت نام کردنو هر جا هروقت خواستم با ماشین منو بردن آوردن و کلی کارای دیگه
حالا چرا اینارو گفتم؟
خب من همه ی اینارو گفتم که بگم همونقدر که بهم توجه میکنن همونقدرم ازم انتظار دارن که در آینده دختر خیلی خیلی موفق و پولدار و تحصیلکرده ای بشم اما من دلم اینارو نمیخواد و از همین الان فشار زیادی رومه.
راستش من اصلا دلم نمیخواد خیلی موفق یا پولدار بشم درعوضش دوست دارم آرامش داشته باشم و بی دغدغه و آروم زندگی کنم و از لحظه های زندگیم نهایت لذت رو ببرم نه مثل مامان بابام که هرروز خدا همش استرس دارن که الان بورس چی میشه یا کجارو بخرن بکوبن بسازن یا چجوری ۱ ملیونو بکنن ۱ ملیارد!!
یجورایی من همیشه میل و اشتیاق به آرامش و زندگی بدون فکر و خیالِ خلاف مامان بابامو داشتم مثلا علاقه مند بودم که یروز یه معلم ساده باشم و بتونم دانشمو با بقیه تقسیم کنم یا بتونم مثلا به یه نحوی به دیگران کمکی برسونم اما پدرمادرم دنبال هدف های بزرگن و اگه اینارو بهشون بگم فکر نکنم خوششون بیاد (البته وقت ازاد هم ندارن که بشینن پای حرفای بنده، هربار هم اومدم به یه نحوی از علایقم بگم این جوابو شنیدم که بهم میگن شما فعلا سرت تو ابراست و چیزی از زندگی واقعی حالیت نیست دخترجان!!)
من از وقتی که کتاب راز راندا برن رو تو بچگی خوندم همیشه سعی میکنم انرژی مثبت و افکار خوب و قوی داشته باشم تا کاینات هم بهم خوبی و خوشبختی هدیه بده اما نمیدونم چرا هیچوخت اون خوشبختی جادویی که توی کتابرو حسش نکردم یا شایدم هنوز نیمده سراغم...
این خلاصه ای از زندگیم بود اما حرفی که الان میخوام بزنم و به کمک همگی نیاز دارم اینه که من شدیدا و عمیقا عاشق شدم
تصمیم گرفتم با کسی که عاشقش شدم ازدواج کنم و یه زندگی خوب و آروم داشته باشم اما نمیدونم چجوری این شخص رو از عشقم مطلع کنم و بهش بفهمونم که مایل به ازدواج و داشتن زندگی کنارش هستم.
این آدم باعث شد زندگی من کاملا عوض بشه و من دیدگاه و عقایدم بعد شناختنش حسابی برگشت و راه زندگیمو پیدا کردمو حس میکنم فقط کنار اونه که میتونم طعم خوشبختی حقیقی رو بچشم. لطفا بهم بگین و یاد بدین که چیکار کنم که یه مرد بفهمه بهش متمایلم و ازم خواستگاری کنه؟
این آقا مذهبی و فرهنگی هستن و رفتار بسیار محکم و شخصیت توداری دارن. میترسم قدم اشتباه بردارم و از خودم برونمش. در ضمن فکر نمیکنم این آقا خیلی پولدار باشن، بنظرم زندگی ساده ای دارن
تازگی ها هم تو خونمون زمزمه ی رفتن و مهاجرت به خارج از کشوره و من کاملا مخالفم. وطن خودمو دوست دارم و دلم میخواد همینجا زندگی کنم و همینجا هم بمیرم. لطفا کمک :(
من این آقارو از ته قلبم دوست دارم و الان چندساله که میشناسمش، ینی از ۱۴ سالگی و الان توی این سن به این نتیجه رسیدم که عاشقشم. از ته قلبم دلم میخواد باهاش عروسی کنم پس دچار هوس های زودگذر نیستم واقعا دوسش دارم ...
دست و دلم به هیچ کاری نمیره فقط دلم میخواد هرجور شده کنارش باشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)