در درون هر یک از ما ترسهایی وجود دارند که به هر نحوی مانع جریان یافتن حس خود_عشق ورزی هستند.
برای شناسایی این ترسها باید از چند سطح عبور کرد :
سطح اول : رفتارهایی که به طور معمول از ما بروز می کنند.
سطح دوم : افکاری که در زمان بروز کنش یا واکنش در ذهن ما رفت و آمد می کنند.
سطح سوم : احساساتی که در پس افکار ما شکل می گیرد.
سطح چهارم : نیازهای پنهان ما که از کودکی و یا قبل از آن در ناخودآگاه ما شکل گرفته اند و به طور معمول ما به آنها دسترسی مستقیم نداریم.
سطح پنجم
که عموما لایه نهایی تلقی میشه :ترسها هستند .
ترسهایی که خود را در تاریکترین اعماق وجود ما پنهان کرده اند و به شکلی کاملا پنهان و باور گونه, تمام تصمیمات و انتخابهای ما رو از طریق شارژ مداوم حس "خود- بی ارزشی" ,"کافی نبودن "و دوست داشتنی نبودن" مدیریت و ساماندهی می کنند.
و
اما لایه ای وجود دارد که نقطه محرکه ی همه ی این سطوح است:
در واقع لایه نهایی و زیرین همه ترسها,
حس خود_پرستی** ست که دقیقا در نقطه مقابل خود_عشق ورزی قرار دارد.
....
پس وقتی می توانیم جریان سیال و لطیف خود- عشق ورزی رو در خودمون مشاهده کنیم که با عبور از لایه های چهارگانه, بتونیم با لایه زیرین ترسها مواجه بشیم.
وقتی رودر روی ترسها می ایستیم و اونها رو در معرض نورافکن آگاهی قرار میدیم, اونها ابهت و قدرت خودشون رو از دست میدن و وجود ما به سادگی می تونه لطافت و زیبایی خودش رو درک کنه ..
البته
عبور از این مرحله چندان ساده نیست و ممکنه ترسها ما رو با خودشون به اعماق ببرن و اونجا گرفتار بشیم.. ممکنه دل بدیم به اون باورهای تلخ و سنگین در مورد خودمون و همونجا بمونیم, یا ممکنه فرار کنیم از پذیرفتن واقعیت های وجودمون و انکارش کنیم و یا..
اما رمز رهایی اینه که خودمون رو با همه چیزی که در درون ماست بپذیریم..
دست از فرار, مقاومت, مبارزه و جنگ برداریم و قبول کنیم که ما هم نقصان داریم, ضعف داریم و.. اما اینها هیچ کدوم به معنی بد بودن و دوست داشتنی نبودن ما نیست..
برای درک بهتر موضوع از تجربه شخصی خودم مثال میزنم:
وقتی مامان از دنیا رفت, یک باره با حس گناه, تقصیر و تنفر عمیق از خودم روبرو شدم و اینکه بدون هیچ دلیل منطقی احساس می کردم من مسئول مرگ او هستم.
سالها با این رنج زندگی کردم تا حدی که خسته شدم از به دوش کشیدن این بار.
پس شروع کردم به آنالیز افکار و احساساتم..
لایه اول رفتار:
وقتی کسی از مامان حرف میزد دلم می خواست فرار کنم
استقلال طلبی شدید و اصرار به کمک نخواستن از دیگران حتی در سخت ترین شرایط
غرق شدن در کار و حذف هر نوع شادی و تفریح و فرار از خود و هر نوع فکر
گوشه گیری شدید علیرغم مشغله
دوری کردن از اعضای خانواده
سکوت در جمع های خانوادگی و دوستانه و ندادن حق اظهار نظر به خود
احساس تنهایی همیشگی
لایه دوم فکر:
حقت بود خدا مامان رو ازت گرفت. تو شایستگی داشتن اون مادر رو نداشتی. تو به هیچ دردی نمی خوری. حق نداری باری روی دوش دیگران باشی و ..
لایه سوم احساس:
غم, دلتنگی,حقارت,درد, تنفر,
به اینجا که رسیدم سعی کردم منطقی نگاه کنم چرا من اینجوری فکر می کنم؟ مرگ مامان خیلی طبیعی اتفاق افتاد, پس چرا من اون رو به خودم نسبت میدم؟و این احساس گناه از کجا میاد؟
و شروع کردم به مرور خاطرات کودکی و نتیجه این بود:
وقتی چند ماه از تولدم گذشته بود پدرم از دنیا رفتند و به تبع, من به عنوان فرزند کوچک خانواده که سهم چندانی از حضور پدر نداشت, به شدت مورد توجه و محبت اعضای خانواده قرار داشتم. و این موضوع به صورت خیلی نرمال و در دنیای کودکانه, برای خواهر قبل از خودم که حدودا سه سال از من بزرگتر بود ,خوشایند نبود. پس من توسط ایشون از گروه بازی مدام اخراج میشدم و وقتی مامان حمایت می کرد از من و تذکر میداد به او, من, بچه ننه خطاب میشدم و لوس و نازک نارنجی..
این برچسب ظاهرا برای وجود کودکانه و ظریف من خیلی بزرگ بود.. و گویی با تمام وجود باور کردم که من موجودی ضعیف, وابسته و دوست نداشتنی هستم.
اوج این باور اونجا خودش رو نشون داد که من تمام سالهای کودکی و نوجوانی رو ناخودآگاه از مامان فاصله می گرفتم بویژه به لحاظ عاطفی تا به خودم ثابت کنم که من بچه ننه نیستم. پس وقتی مامان از دنیا رفت, همون ناخوداگاه منو به خاطر این دوری عمدی و فاصله خودخواسته محکوم می کرد و تاکید می کرد که به هر حال تو ضعیفی, به هیچ دردی نمی خوری و اصولا دوست داشتنی نیستی, تازه مقصر هم هستی..
توجه کنید, اینجا لایه نیازم رو شناسایی کردم.
یعنی
متوجه شدم که نیاز من این بود که قوی و مستقل به چشم بیام تا اجازه ورود به بازی رو پیدا کنم.
و ترسم از چی بود؟
باور داشتم که بچه ننه هستم, ضعیف و نالایق و می ترسیدم از اینکه دیگران به عمق و حجم ضعف ,وابستگی و ناشایستگی من پی ببرند.
...
وقتی یکی یکی با این سطوح و لایه های درونی خودم روبرو شدم, شناختی که از خودم داشتم تغییر کرد.
برای خودم و ترسهام گریه کردم. خودم, خود کوچولوی درونم رو به آغوش کشیدم و برای همه دردها و رنجهایی که واقعی نبودند ازش عذرخواهی کردم. بهش گفتم مهم نیست حتی اگر من ضعیف باشم, حتی اگر وابسته باشم و حتی اگر بدون دیگران, کاری از دستم برنیاد.. مهم نیست.. مهم اینه که واقعا لطیف, سرشار از احساس و دوست داشتنی هستم..
این نقطه ای بود که تا حدی منو به آزادی رسوند و به مسیر جدیدی از زندگی هدایت کرد و ...
ادامه دارد..
علاقه مندی ها (Bookmarks)