با سلام به تمامی اعضا گروه<br>من 29 سالمه که سه ساله طلاق گرفتم و 19 سالگی با همسر سابقم ازدواج کردم.<br>که حاصل این زندگی 2 فرزند 4 ساله پسر و 5 ساله دختر هست...<br>وقتی ازدواج کردم نهایتا یک خیابون بالاتر از خونه مادرمو میشناختم و شناختم از دنیا همین قدر بود و با توجه به اینکه همسرم خیلی پاک هست ازدواج کردم و قیافه و اندام و وضع مالی و سطح خانوادگی خیلی واسم مهم نبود.<br>متاسفانه از لحاظ سطح خانوادگی ، سطح فرهنگی ، اجتماعی مالی و زیبایی خیییلیی خیییلی با هم متفاوت داشتیم .<br>و من توی عقد متوجه تفاوت هامون شدم و به خانواده عنوان جدایی که اعلام کردم شدیدا مخالفت کردن که ما عقد بهم خورده نداریم...
<br>خلاصه ازدواج کردم و توی این 8 سال خییییلی زجر کشیدم چون شوهر سابقم بیماری دو قطبی داشت و وقتی فهمیدم خیلی دچار مشکل هست بردمش دکتر و قرصاشو مصرف نکرد و خوب نشد و هی بدتر هم شد...
<br>خلاصه چون اولین پسری بود که توی زندگیم وارد میشد هیجان داشتم و دوستش داشتم خییلی خیییلی سعی کردم خوب شه ولی نشد ...<br>خودشم بعضی موقع ها میفهمید خیلی ادیتم میکنه و دوست داشت خوب شه ولی نمیتونست چون تحت مراقبت پزشکی نبود.<br>یک ثانبه خوب بود یک ثانیه بد ...من در طول 8 سال زندگی هیچی نداشتم نه عشق نه احساسی نه رابطه ای نه احترام نه احترام به خانوادم نه تفریح هیچی ...<br>در طول 8 سال زندگی همش داشت درس میخوند و از منم کمک می خاواست یک سال موسیقی یک سال خلبانی همه چیزو تجربه کرد و هیچی ارضاش نمیکرد بخاطر مشکل دو قطبی بودنش بود...<br>ماشین ، خونه ، و تمام طلاهای منو فروخت و رفت خلبانی خوند...
<img srخلاصه تمام مخارج زندگیمونو هم بابام میداد ...<br>و منت خانوادم سرم که داریم خرج شوهرتو هم میکشیم...<br>دکتر هم به من گفته بود نازا هستم هم به همسرم که بعد 4 سال ناخواسته اولین بچمو حامله شدم ...<br>خیلی سعی کردم بچمو سقد نکم ولی خانوادم نذاشتن...شوهر سابق من از هیتلر هم بدتر هست...<br>وقتی میرفتم به مشاور میگفتم که راهنماییم کنه میگفت خودت مشکل داری مگه میشه کسی انقدر اذیت شه و بازم بمونه<br>حتی رابطه جنسی هم که داشتیم حس تجاوز بهم دست میداد .شوهر سابقم یک آدم غود لجباز خودخواه احمق هست...<br>توی 8 سال زندگی همه مخارجمونو پدرم تامین می کرد حتی پدرمم مجبور میکرد چون نمی تونه کار کنه و باید درس بخونه پدرم قسط هایی که توی دوران مجردیش گرفته رو بده و خانوادمم همه این کارو رو می کردن تا من طلاق نگیرم...چون طلاق زشتهt;
مثلا یکی از اذیتهاش این بود که میرفت با دوستاش مواد میکشید و منم همش پاس میداد خونه بابام که راحت باشه و بعد شب واسه شام مییومد خونه پدرم و چت میکرد به حرف زدن نزدیک 3 ساعت یک پشت با مامانم حرف میزد اگه مامانم وسط حرفاش حتی ازش سوال هم میکرد بدون خواحافطی که چرا حرف منو قطع کرده بلند میشد و میرفت خونه.<img t;بعد منم میرفتم همراهش دیگه بعد توی راه زنگ میزد به دوستای ارازلش ادرس خونه مادرمو با مشخصات مادرمو میداد و به دوستش میگفت فقط بزنید به پاش در حد شکستن همین...
<img srو &nbsp;حتی کی بار خواهر طفلک خودشو هم با موتور زد چون میخواست اذیت خانواده خودش کنه...<br>و خیلی خیلی رفیق باز بود خیلی در حدی که خونمونو به رفیقاش میداد که با دوست دختراشون باشن<br>یا اینکه واسه همه دوستاش چک میزاشت ...
<br>و اینکه دیگه روزهای آخر خیلی حالش بد شده بود در حدی که وقتی من تو اتاق بودم میرفت روی یخچال منم فکر میکردم رفته بعد نیم ساعت میپرید پایین که یک بار متاسفانه خیلی حالم بد شد و تشنج کردم...<br>خلاصه در حدی خودم داشتم بیمارستان روانی بستری مشدم تحمل کردم...<br>و دیگه با تمام مخالفت های خانوادم بلاخره طلاق گرفتم...
;خیلی تنها بودم که بعد طلاقم با اقای مجردی ازدواج کردم وقتی توی فاز مثبت بود خودش میگفت من خیلی اذیتت کردم و بدبختت کردم امیدوارم باکسی ازدواج کنی و خوشبخت شی...
;حضانت بچه ها با من بود که بعد یکسال ازم گرفت که یا روی صورت خواهرت اسید میریزم یا باید بچه ها رو بدی به من...به قول خودش به هرچی که میخواست با کلاش بازی تونسته بود بدست بیاره و منو هم میتونه دوباره بدست بیاره...<br>خلاصه منم حضانتو دادم و خانواده خودمم مثل موش ازش میترسن...<br>و تمام تلاششونو کردن برگردم ولی برنگشتم چون میدونستم انقدر روانی هست که منو بکشه ...<br>خلاصه خانوادمم میخواستن ازش مرد زندگی بسازن حالا بعد 8 &nbsp;سال خیلی اصرار کردن که شوهر سابقم بچه ها رو ببره و به منم نشون نده تا من از شوهر دومم طلاق بگیرم و برگردم به شوهر اولم...
;البته بگم یک بار یک ماه بعد طلاقم میخواستم برگردم دیدم هنوز روانی هست و بدتر هم شده دووباره سه ماه یعذ طلاق دوباره همین طور و دوباره یک سال بعد طلاق هم خیلی سعی کردم برگردم بازم دیدم خیلی روانی هست اگه برگردم خودم بیشتر آسیب میبینم ...و شوهر سابقمم با پررویی تمام میگفت داره بهم خوش میگذره نمیخوامت و وقتی دوست دخترهاش تنهاش میذاشتن زنگ میزد و گریه میکرد که غلط کردم...
;خلاصه منم کلا تسلیم شدم و بچه هامو دادم به شوهر سابقم شوهر سابقمم از ازدواجم خبر نداشت و یکسال کلا بچه هامو ندیدم و حتی یکبار هم رول بازیکرد که از کشور خارج شده که بعدا به وسیله ای فهمیدم دورغ گفته خلاصه خیلی بچه هامو اذیت کرده و توی این یک سالی که حضانت بچه ها رو داره سه بار ازدواج کرده و هی طلاق گرفته و حتی آخرین همسرش بچه هامو میزده که در دی ماه به خانوادم گفتم بهش بگید میرم شکایتش میکنم اخه حتی نمیزاره صدای بچه ها رو گوش بدم و به بچه هام گفته مادرتون مرده و کلا توی این 1 سال بچه های بیچاره فکر میکردن من مردم ...
&l;و منم واقعا چون اون بچه ها رو صلاح برای اذیت کردن من نذاره من کلا از بچه ها فاصله گرفتم و اصلا ناپدید شدم و کلا حتی به خانوادمم سر نمیزنم و حالا دو ماهی هست که بچه ها رو داده به خانوادم چون از زن سومشم طلاق گرفته و بچه ها رو چون خیلی کتک زده بوده بچه هام دچار افسردگی شدن&a
حالا من باید چکار کنم ؟<br>چه راهی برای من هست که این شوهر سابق روانیم به بچه ها آسیب بیشتری وارد نکنه؟<br>و البته من اصلا توی محل زندگی بچه هام نیستم و شهر دیگه ای زندگی میکنم که شوهر سابقم حساس نشه و بچه ها یا خانوادمو اذیت کنه;و اصلا چه قانونی برای من وجود دارده متاسفانه قانون ایران که کلا تمام حق به پدر میده
ببخشید چون مطالب درست رد نشد و زیاد بودن مجبور شدم کپی کنم ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)