به خاطر بیماری روز به روز چاق تر میشد . تمسخر همکلاسی هایش در مدرسه وحشتناک شده بود . پای تخته که می رفت ، باران متلک آغاز میشد . تخته را که پاک می کرد ، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.
آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد . کلاس شلوغ بود. یکی گفت : خانم اجازه ! نیکی چاقالو بازم دیر کرده . شلیک خنده بچه ها کلاس را به هم ریخت .
معلم برگشت . چشمانش پر از اشک بود . آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند . لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضای مدرسه پیچید .
هرگز کسی جای خالی شاگرد اول کلاس را پر نکرد ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)