نوشته اصلی توسط
میشل
راستش نمی دونم چطور بنویسم. هم از نوشتنش خجالت می کشم و هم بهتره با یه نفر در موردش حرف بزنم.
مستقیم میرم سراغ مشکل. نه به این خاطر که نمی خوام وقتتون رو تلف کنم... به این خاطر که این روزها هم مثل خیلی از روزهای گذشته، اونقدر مبهوتم، که سلول های مغزم فقط همدیگه رو نگاه می کنن و هیچکدوم هیچی برای گفتن ندارن.
مشکل اینکه:
حدود 1.5 سال پیش بود که یه روز یه چیزی حدود یکی دو تا وانت وسیله آورد خونه. کتاب و دفتر و روزنامه های مربوط به سالها پیش، و چیزهای عجیب غریب دیگه. از دبستان تا راهنمایی تا دبیرستان تا دانشگاه تا بعدش.
یک دفعه هال پر شد و چند هفته طول کشید تا جمعشون کنه و از بعضی هاش به سختی دل بکنه و بذاره کنار. این بعضی ها مثلا شامل کاغذهای باطله، یا روزنامه های خیلی قدیمی بود که با دقت تا کرد و گذاشت روی همدیگه که بده بازیافت یا بفروشه.
اما بعد یه دفعه همشون رو گذاشت روی هم و گذاشت کنار اتاق. من که چند هفته منتظر بودم حجم وسایلش کم بشه و بقیه مرتب بشه توی کمد، وقتی یه روز عصر اومدم و دیدم تا نزدیک سقف اتاق کارم جعبه رفته، دچار حمله اضطراب شدم. اون موقع ها هنوز شوکه می شدم.
بعد از کلی ترفند و به زبون گرفتنش و استفاده از روش های تعاملی ای که حتما از بقایای خاطرات انسان های اولیه برای رام کردن درندگان توی ذهنم مونده بود، نهایتا همه رو موقتا چپوند توی کمدها تا سرفرصت بصورت اساسی مرتبشون کنه. و وسایلی که اونجا داشتیم رو بردم خونه مادرم.
یکسال گذشت، تا پنج شش ماه پیش اومد مرتب کنه. همه رو ریخت بیرون، و به من هم افتخار داد که بهش کمک کنم. نقش من این بود که بدون اینکه نظری بدم، برم بالا و کتاب ها رو اونطور که می خواد بچینم، یا کاغذهای دور ریختنیش رو تا کنم. نهایتا موفق شد از روزنامه ها و کاغذ باطله ها و یه مقدار کتاب درسی دوره راهنمایی و دبیرستانش دل بکنه و یکی رو آورد کیلویی فروختشون. اما باز نتونست کارو تموم کنه. یه بخشی رو به نامرتب ترین شکل ممکن تو کمد گذاشت و گفت اینا رو دیگه باید سر فرصت مرتب کنم. یه بخش قابل توجهی هم جمع شدن وسط هال... که مثلا قراره یه مقدارش رو ببره جمعه بازار کتاب، یه مقدارش رو بذاره تو کتابخونه و یه مقدارش هم برگرده توی کمد.
الان ماه هاست که هال پر از کتابه، کتاب هایی که ده تا ده تا روی هم چیده شدن. هر از گاهی مثلا خواسته جمعشون کنه، حتی یه شب تا صبح بیدار موند، اما هیچی تغییر نکرد، و نامرتب تر هم شد. بعضی وقتا که مهمون داشتیم، همه رو جمع کرده گوشه ی اتاق خواب، و بعد دوباره برگردونده سر جاشون...
دیگه همین... نمی دونم با این وضعیت چیکار کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)