با سلام
من در دو موضوع قبلی که ایجاد کردم در یکیش در مورد مشکلات مالی صحبت کردم و در یک موردش هم در مورد مشکلم با مادر شوهر و مادرم.
خودم:
25 ساله،فوق دیپلم،دوساله متاهلم.
خانوده من:
پدرم ادمی هست که هیچ سختی را به خاطر خانوده حاضر نیست تحمل کنه، مادرم هم نسبت به ما بر تفاوت هست و همیشه اولویت اولش راحتی خودش بوده.پدرم برای بهتر شدن اوضاع زندگیمون هیچ وقت هیچ تلاشی نکرده. همیشه میگه من دارم تلاش میکنم اما درواقع این طور نیست. اصلا هم اینده و زندگی ما براش مهم نیست.همیشه ما مجبور بودیم بار این بی مسولیتی پدرو مادر را به دوش بکشیم. این واضاع گذشت تا این که من وارد دانشگاه شدم. توی خوابگاه از معدو پدر مادرهایی که توی دوسال تحصیل بچشون یه بار هم نیومد ببینن بچشون کجا زندگی میکنه پدر و مادر من بودن.هفته ای یه بار به من زنگ میزدند و گاهی هم که اصلا زنگ نمی زدند. من چون همیشه همین طور بزرگ شده بودم خیلی برام سخت نبود تا این که کم کم با دیدن رقتار های بقیه والدین این سوال برام پیش مد که چرا نباید پدر و ماد من همه مین طور باشند.معذرت میخوام که میگم اما من برای مواد غذایی که باید هفته به هفته میبردم خابگاه یه عالمه توی دعوا داشتم با مادرم. یه طوری رفتار میکرد انگار دارم زور گیری می کنم. زورش می امد من جها تا نون و مواد غذایی ببرم.چون ما وضع مالی خوبی نداشتیم. منم جلوی هم اتاقی هام خجالت می کشیدم.کم کم من احسا بدی پیدا کردم حس افسردگی و نا امیدی و دو ترم آخر افت تحصیلی که معدلم از هجده رسید به پانزده.یه عقده بزرگی توی دلم ایجاد شده بود.عقده محبت،عقده نداشتن حامی.دو ماه بعد از فارغ التحصیلی من همسرم به خواستگاری من آمد.همه چیز خوب پیش میرفت که مادرم با مادرشوهرم سر ناسازگاری گذاشتن.دیگه روزگار من سیاه شد توی یک سال دوره عقدمون.(مادرو پدرم من را گذاشتن لای منگنه و از اون طرف هم مادر شو.هرم. مادرم تمام کارهای جهیزیه ام را انداخت گردن خودم.بابام همش میگفت پول ندارم از اتون طرف مادرشوهرم می امد نیش و کنایه جهیزیه را به من میزد که باید خوب باشه.بابام زمین داشت که میتونست بفروشه و برام جهیزیه خوبی بخره ما اینکار را نکرد. ومن همشتوی عذاب بودم. با نه میلیون تومان خودم برای خودم جهیزیه آماده کردم و خیلی چیز ها رانتونستم بخرم و مادم هم همون موقع چشمش را عمل کرد و دیگه دست به سیاه و سفید نذاشت. بابام هم که خدا راشکر کار به هیچی نداشت.) این وسط عموم خیلی بابام را پر میکرد که برام چیزی نخره و درمورد خانوده همسرم پیشش بد میگفت یا اگه شوهرم می آمد خونه ما میرفت توی گوش بابام میخوند که برای چی توی دوره عقد اینقده پیش هم هستن و این حرف ها،روز عقدم هم دختر عموم و عموم وسط کوچه شروع کردن به داد و بیداد و دعوا با هم که هیچ وقت هم معلوم نشد دلیل اون دعوا ی پدرو دختری چی بود اما هنوز ترکش های اون دعوا داره به میخوره.(مادر شوهرم همش میگه)(دختر عموم از من بزرگتر بود و شش ماه یعد من عقد کرد.).هر وقت شوهرم می آمد خونه ما یه ساعت طول می کشید تا مامانم از آشپزخونه بیاد بیرون.همش خودش را مشغول میکرد که دیر بیاد. چون دو تا خواهر دیگه توی خونه داشتم شوهرم راحت نمیتونست خودش بیاد بره با مادرم صبت کنهو مجبور بودم راهنماییش کنم توی اتاق تا مادرم بیاد. مثل یه مهمون غریبه بود انگار.به مامنم هم که می گفتم یه کم زودتر بیاید با شوهرم حرف بزنید عصبانی میشد وبا هام بد رفتاری میکرد.شوهرم خونه خودون برام تولد گرفت به مامانم گفتم بیاد بریم نیومد.شوهرم رفت مشهد مادر وشهرم آش پخت گفتم بیا بریم نیومد(می گفت من وظیفه ندارم چند وقت پیش هم به من گفت اگر میخوای من بیام بهت سر بزنم میخواستی موقع عقد توی قرار داد بنویسی شوهم هم شنید وخیلی نارحت شد از اون موقع دیگه نرفتم خونه بابام قبلش حداقل هفته ای یه بار می رفتیم با وجود بی احترامی هایی که میکردند.)موقع بردن جهیزیه هم هیچ کدوم خاله هام نیومدن،چون از مادر شوهر من خوششون نمی آمد.مامانم هم با چند تا دیگه امدن وسیله ها راریختن توی اتاق و نیمه کار ول کردن رفتن و من موندم با سرکوفتهای مادر شوهرو کمک کرد وسایلم را چیدیم اما تا یه سال بعد خون به جگر بودم از نیش و کنایه.بعد عروسی هم مامانم دیگه شورش را درآورد،من هر هفته میرفتم اما اون ماهی یه بار می امد از دم در برمیگشت می گفت من کار دارم دیرم میشه. مادر شوهرم هم منا تحت فشار میذاشت به من کم محلی میکرد.مجبور شدم رفتن به خونه بابام را کم کنم(من با همه ین اوصاف دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد میخواستم برم ببینمشون)سال اول عید که رفتیم خونه بابامینا خواهر ها وبرادرم نیومدن.(آخه مجردن خونه بابام هستن)سال بعد که امسال باشه فقط داداش کوچیکم امد).
در کل خلاصه داستان من و پدر و مادرم این هست که اونها هیچ اهمیتی به من نمیدن. نمیگن تو کجایی؟چکار میکنی؟ اصلا من براشون مهم نیستم.من را رها کردن انگار یه وسیله داشته باشی بدی به کسی دیگه سراغش رانگیری. یه همچین چیزی.
اماخانواده همسرم خدایی ادم های خوبی هستن مادرم اون اوایل عقد با من خیلی خوب بودو میرفتم خونشون خیلی هوای من را داشت اما این مشکل پدر و مادرم باعث شد رفتارش با من عوض بشه. یه طورایی می خواست با اذیت کردن من باعث بشه پدر و مادر من به من توجه کنند در صورتی که نمیدنه من برای خانودم اصلا مهم نیستم.
حالا من موندم یه شوهر که دوستم داره و دوستش دارم.ی یه بابا و مامان که دیگه هیچ علاقه ای بهشون ندارم.یه خانوداده همسر که به خاطر پدرو مادرم من را لایق محبت خودشون نمیدونند.من جاری دارم که دختر عموی شوهرم هست و تک دختر و بسیار بسیار پولدار. خواهر شوهرم هم با پسر عموش داره عروسی میکنه که اونها هم پولدار هستن. توی جمع ما مادرشوهرم هوای دخترش را داره. مادر جاریم هوای دخترش را داره مادرشوهر خواهرشوهرم هوای دخترش را داره. من همیشه توی جمعشون یه موجود اضافی به حساب میام که به درد ظرف شستن میخورم.به درد این که بگن برو یه لیوان آب بیار.به درد کار کردن.با وجود این که تا به حال بی احترامی به هیچ کدومشون نگردم اما رفتار های پدر و مادر با من باعث شده اونها من را هیچی به حساب بیارن.
من دیگه کسی را توی دنیا برای رفت و آمد ندارم. اگر خونه همین چند نفر اقوام همسرم هم نریم دیگه واقعا افتضاح میشه. و من خیلی توی جمعشون اذیت میشم. هر وقت با هم جایی میریم بعدش من تا چند روز کارم گریه است. هیمن دیشب خونه مادرشوهر خواهر شوهرم(زن عوموی شوهرم بودیم) رفته بودیم یه مقداری از جهیزیه خواهر شوهرم را ببریم پدر شوهرم که تنهاکسی بود که با من درست رفتار میکرد و نگاه به خانوادم نمیکرد جواب من را وقتی داشتم باهاش حرف میدم نداد و روش را برگردوند.(تاثیر حرف های مادر شوهرم. چون از من خوشش نمی یاد به خاطر خانوادم) دیشب اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.دیگه نمی دونم چکار کنم.
ببخشید طولانی شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)