سلام...وقت بخیر...
من حدود شش ماه پیش با همدردی اشنا شدم...دلیل عضویتم هم وضعیت بد روحیم بود و اینکه افکارم به هم ریخته بود...
تو این مدت هیچ چیزی که بهتر نشد همه چیز وخیم تر شده...
پنج ماه پیش دختری که سه سالی با هم بودیم و ازش خواستگاری کرده بودم بعد از سه سال یهو رفت با یه نفر دیگه ازدواج کرد.اصلا انگار دست و پای من رو از اون روز که پدرش پشت تلفن این خبر رو بهم داد قطع کردند.
نمیدونم چرا اما ابان ماه رفتم از دانشگاه انصراف دادم.حدود یکماه بعدش رفتم انصرافم رو پس بگیرم.بعد از کلی جلسه و روند اداری و برنامه اول قبول کردند که برای بهمن ماه برم سر کلاس اما درست در اخرین لحظه رای برگشت و انصرافم قطعی شد و اجازه ادامه تحصیل ندادن...
این مدت خیلی از همه فاصله گرفتم.نه اینکه خودم بخوام.نه.اتفاقا معاشرت و رفت و امد رو دوست دارم.خصوصا تا همین چند مدت قبل خیلی سعی میکردم بر این حس های منفی غلبه کنم و برم پیش بقیه تو جمع.اما وقتی تو جمع دوستام میرم کلافه میشم.از دیدن ریختشون حالم بد میشه. دوست دارم برم جایی که کاملا تنها باشم.در شبانه روز تقریبا همش تو اتاقم هستم.حتی از نور چراغ اتاقم هم متنفرم.دوست دارم تا جایی که بتونم محیط اطرافم خالی باشه و بی صدا.
حالم تو بعضی چیزا متغیره.مثلا دوست دارم پیش دوستام باشم اما وقتی پیش اونام احساس تک افتادن میکنم و دوست دارم فاصله بگیرم.دوست دارم کاملا تنها باشم و در سکوت و تاریکی اما وقتی این فضا رو دارم احساس ضعف و حقارت میکنم و از این که یه حالت رخوت گرفتم و تک افتادم بدم میاد.دوست دارم برم پیش بقیه...موسیقی بشدت دوست دارم.ساعت ها و ساعت ها مثلا کارهای کلاسیک گوش میدم.وقتی گوش نمیدم یه حس کلافگی دارم.اما یه چند ساعتم که میره باز کلافه میشم از گوش دادن.
دوست دارم ازدواج کنم.دوست دارم عاشق باشم و دوست داشته باشم کسی رو.اما وقتی موردی پیش میاد و شخصی هست وقتی فکر میکنم قراره روزی برم با یه نفر زیر یه سقف و زندگی مشترک داشته باشم.وقتی فکر میکنم قراره نقش همسری داشته باشم از شوهر بودن.از خانواده داشتن و از پدر شدن متنفرم...از رابطه جنسی متنفر شدم.خیلی وقته وقتی دوتا نامزدو یا یه زن و شوهر رو میبینم ازشون متنفر میشم.گاهی وقتی پدر و مادرم رو میبینم که کنار هم نشستن ازشون متنفر میشم.بخاطر زن و شوهر بودن...چند وقت پیش بندگان خدا نشسته بودن رو کاناپه داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن یهو نمیدونم اصلا عقلمو از دست دادم قندونو برداشتم که پرت کنم طرفشون...اما جلو خودمو گرفتم.
شبی که باباش زنگ زد شب عید قربان بود.ما مهمون بودیم خونه مادر بزرگم.سر سفره بودیم که زنگ زد پدرش و گفت دخترم ازدواج کرده.از اون روز تا الان تمام روزهای تعطیل.تمام عید ها برام مثل شکنجه شده.عیدی چیزی که میشه از شدت بی چارگی و استیصال انقدر کلافه میشم و عذاب میکشم که میشینم های های گریه میکنم...
اضطراب دارم.سال هاست ناخن میجوم.ناخن گیر برای من یه چیز غیر لازم و بدرد نخوره...عذر میخوام از همه که انقدر رک حرف میزنم...ببخشید.من قبلا خود ارضایی هم داشتم.نه زیاد اما داشتم هنوز هم دارم.شاید نسبت به قبل کمی بیشتر هم شده.اما چند ماهه بکلی توانایی جنسیم رو از دست دادم.حتی واقعا نمیفهمم برای چی اینکارو انجام میدم.
هنوز هم کابوس میبینم.گاه گاه.خصوصا وقتی بیشتر میریزم به هم اون کابوس ها هم عود میکنن.چند وقت بود دیگه فکر و احساس خودکشی نداشتم.از باز داره اروم اروم هی میاد تو ذهنم.هی فکرم بهش درگیر میشه...اما نه مثل شش ماه پیش.
مشکل الانم کارهامه...من خیلی سر خودمو شلوغ میکردم.از کار کردم یه جا بدم میاد و نمیتونم یه جا بند بشم.کارهای مختلفی دارم . انجام میدم.مشکلم این هست که نسبت به همشون بی تفاوت شدم.بحث کارشناسی ارشدم که با انصراف کلا منتفی شد...یه دو جا دیگه هم کار میکردم که تو این یکی دو ماه اومدم بیرون ازش.الان هم از دوجا سفارش کار دارم اما الان سه هفتست که هر روز کار رو عقب میاندازم و اصلا هم انجام نمیدم.همش بی هدف به خودم و اطرافم مشغولم.هیچ کار مثبتی هم نمیکنم.هیچ کار...فقط به خودم مشغولم.حتی به هیچ چیز مشخصی هم فکر نمیکنم.به هیچ چیزی.اصلا نمیفهمم این یکی دو سه ماه گذشتم به چی رفته.چطور رفته...فردا اخرین مهلت دادن یکی سفارش هاست و تا همین الان حتی یک درصد هم روش کار نکردم.همش دروغ گفتم و بهانه اوردم و گوشی خاموش کردم و انداختم عقب.واقعا خجالت میکشم.مطمعنم فردا کار رو ازم میگیرن و به کس دیگری واگذار میکنند و تو این کار بعد از هفت سال تلاش کاملا وجه خودم رو از دست دادم و فرصتش برام از بین رفت.اون یکی سفارش هم همینطور خواهد شد...یه کاری هم با شهرداری انجام میدادم که اون هم انجامش ندادم و خود به خود از دور خارج شدم و اسمم هم خدشه دار شد تو شهرداری...
در کل من دارم زندگیم رو از دست میدم.من خودم هم میفهمم که دارم چه گندی میزنم.خودمم میفهمم که تبر برداشتم دارم میزنم به خودم.اما اصلا حال خودمو نمیفهمم.نمیدونم چمه.خیلی تلاش کردم حال خودمو تغییر بدم.اما اصلا انگار نه انگار.هیچ چیزی و اتفاقی منو از اینجایی که افتادم و عین یه ادم کاملا فلج تکون نمیخورم حرکت نمیده.من خودمم دوست دارم تغییر بدم زندگیمو.اما نمیتونم. اصلا برام مهم نیست.همه چیز برام پوچه واهی.خدا.دعا.توکل و توسل به خدا برام پوچ شده.کمک از ائمه.پدر مادر و خواهرم.دوستام.اشناهام. همه برام پوچ و بی ارزشند.وقتی یادم میاد که چقدر توکل میکردم به خدا و دعا میکردم و نذر و نیاز کردم.نه اینکه طلبکار خدا باشم.یا انتظاری داشته باشم.نه... اما دیگه برام اهمیتی نداره.به نظرم همش بازی بوده و پوچ و مزخرف.دل خوش کنک...
من از اینده میترسم...دارم زندگیم رو تباه میکنم.اون قدر عاقل هستم که بفهمم راهم درست نیست.دارم گند میزنم به تمام حال و ایندم.اما اونقدر توان و انرژی ندارم.یعنی اصلا هیچ چیزی دیگه ندارم که بخوام رو اون حساب کنم و از جا پاشم.این مدت چندبارم رفتم مشاوره و پرشک.اما هیچ اثری نداشت.
علاقه مندی ها (Bookmarks)