سلام
من دختری متولد 1370. یک سال هست که به یه کشور اروپایی اومدم و مقطع ارشد دارم می خونم.
من دختری با ظاهری ساده و از خانواده سنتی و معمولی هستم.
تاحالا دوست پسری نداشتم. ارتباط عادی با پسرها داشتم مثل همکلاسی و این چیزا. اما دوست پسر نه.
این ترم سرکلاسمون یه پسری بود متولد 65، خیلی ساده و مودب و خجالتی بود یه کم. خجالتی نه ها، اما خب ساکت تر از بقیه پسرها. خیلی پسر خوبی بود ومن ازش خوشم میومد.
بعد کم کم سرِ کلاس ها درمورد درس و این چیزا باهم صحبت می کردیم هر از گاهی، بعضی وقتا مسیر دانشگاه تا خونه رو تا یه جایی با هم می رفتیم.
بعد کم کم و تدریجی صمیمی تر شدیم، دست همو می گرفتیم، پیاده روی می رفتیم بیشتر روزا
می رفتیم بیرون مغازه ها رو می گشتیم. بیشتر هم اون مایل بود و پیشنهاد می داد.
بعد بعضی وقتا بعد از دانشگاه، من خونه ش می رفتم، ناهار درست می کرد باهم می خوردیم
دیگه کم کم خیلی صمیمی تر شدیم و رابطه ی احساسی و عاطفی زیاد شد و مثل دوست دختر و دوست پسر شدیم .
مثلا من درمورد یکی از پسرای دانشگاه حرف می زدم ناراحت می شد، یا مثلا توی اینستاگرام یه پسری زیر عکس من چیزی می نوشت می گفت این پسر کی بود، یا لباس می خواستم بخرم می گفت لباس یقه بسته باشه کامل و این توجهات و به اصطلاح حالت تعصبی رو نشون می داد که من دوست داشتم اتفاقا. چون حس می کردم به طور جدی منو دوست داره و توجه می کنه بهم.
مثلا مریض که می شدم، می گفت بریم دکتر، این غذاها رو بخور، و خیلی توجه می کرد. خیلی نگران می شد
اون اوایل بعضی وقتها فکر می کردم بهتره که ارتباط خیلی نداشته باشیم که خیلی صمیمی نشیم و دوست پسر نداشته باشم. مثلا دو روز اینترنت گوشیم رو خاموش می کردم و گوشیمو فلایت می کردم که ارتباطمون کمتر بشه. ولی می دیدم پیام میده به هم اتاقیم ، به اون می گفت نگران منه و از اون می پرسید از من خبری نداره؟ دیگه هم اتاقیم بهم می گفت چرا بهش پیام نمی دی، نگرانته چند روز ازت خبر نداره.. منم به اینترنت وصل می شدم، می گفتم ببخشید. من می ترسم دوست پسر داشته باشم.. تاحالا دوست پسر نداشتم و همه چیز رو صادقانه بهش می گفتم،
دو سه باری اینطوری توی موقعیت بی خبری می ذاشتمش، و اون خیلی پیگیری می کرد، می دیدم خیلی توجه می کنه. نگرانه فکر می کنه چیزی شده که به اینترنت وصل نمی شم
بعد که میرفتیم پیاده روی یا باهم پیام می دادیم، می گفت عزیزم نگران نباش، کم کم به خانواده اطلاع می دیم. بهشون می گیم. که من یادمه گفتم تو به مامانم اینا می گی؟ گفت آاره کم کم بهشون می گیم.
من از اول هدف از دوستیم به قصد ازدواج بود، چندبارم بهش می گفتم توی پیام ها، که من تاحالا دوست پسر نداشتم و خودم مایل نبودم که داشته باشم. و هدفم از دوستی با یه پسری، آشنایی برای ازدواجه
تا اینجا حدود 3 ماه از دوستی ما گذشته بود
یه بار توی اتاقش بودم، داشت با گوشیش کار می کرد، پیام نمی داد، داشت یه چیزی رو می خوند. همینطوری به شوخی و خنده گفتم داری به کی پیام می دی، ببینم. که یه دفعه گفت برای چی ببینی، ما باهم چه ارتباطی داریم، با بغض گفتم یعنی چی؟ گفت ما اصلا مثل دوست دختر و دوست پسر نیستیم، منو تو باهم فرق داریم، تو خجالتی هستی و این چیزا.
من یه دفعه خیلی ناراحت شدم، با حالت بغض و گریه بلند شدم از اتاقش برم گفت نرو باهم حرف بزنیم. من گفتم حرفی نداریم، تو حرفای دلتو گفتی.
دیگه دیدم اصرار می کنه، خودمم دوست داشتم نرم و بیشتر حرف بزنه، توضیح بده
گفتم من تاحالا دوست پسر نداشتم، خب طبیعیه که یه کم خجالتی باشم، پررو نباشم، یه چیزایی برام عادی نباشه و این چیزا
بعد گفت فکر نکن من به طور سنتی میام ایران و تو رو از خانواده ت خواستگاری می کنم، باید با کسی می خوام با هم چند مدت باشیم.
بعد من گفتم شاید راست می گه و این یه چیز عادیه،
دیگه با هم رابطه برقرار کردیم و من باکرگیم رو از دست دادم
فرداش که خونه اومدم، همش درحال گریه کردن بودم، از عذاب وجدان نمی تونستم بخوابم، کاری کنم، همش بغض می کردم، گریه می کردم. حالت افسرده زیادی داشتم. به اعتماد خانواده م خیانت کردم.
خیلی روزای بدی بود. همش کلافه بودم. حس خودکشی هم داشتم بعضی وقتا.
بهش زنگ می زدم و درد و دل می کردم، گریه می کردم. اونم می گفت بیا بریم بیرون قدم بزنیم، دلداری می داد، می گفت چیزی که نشده. خودتو آپدیت کن و تفکراتتو جدید کن و سنتی فکر نکن و این چیزا
متاسفانه چندبار دیگه هم اتباط داشتیم
بعد کم کم دیدم خیلی دیگه پیگیر نیست. خیلی توجهی نشون نمی ده .. مثل این بود که عادی شده بودم براش.. این حس ها رو داشتم..
بهش می گفتم حس می کنم دیگه مثل اوایل نیستی، خیلی توجه نمی کنی به من. مثل گذشته غیرتی نیستی. کلا من دیگه برات فرقی ندارم که چطوری باشم، با کی صحبت کنم، چند روز آنلاین نمی شدم براش مهم نبود
بعد تا حدود 3 هفته پیش توی پیام گفت بهتره دوست عادی باشیم. من کلی گریه کردم. بهش گفتم دلم برات تنگ می شه. خاطراتتو نمی تونم فراموش کنم. باهم بیرون می رفتیم قدم می زدیم. می رفتیم توی شهر می گشتیم، می رفتیم کنار رودخونه.. بیرون می رفتیم غذا می خوردیم ...
گفت چیزی نشده که، هنوز دوستیم اما دوست عادی
من خیلی دلم شکست. کلی بهش پیام می دادم می گفتم دلم گرفته.. گفتم دوست جدید پیدا کردی؟ گفت نه حس می کنم تنها باشم راحت ترم. گفت تو واقعا خیلی دختر خوبی هستی، اما من خودمو می شناسم، نمی خوام باهات بازی کنم الکی رابطمونو ادامه بدم. دوست عادی باشیم.
منم گفتم باشه.
الان ترم 3 هستیم، البته چون توی قرنطینه هستیم، و دانشگاه هم تعطیله، امکان دیدن همدیگه رو نداریم. اما خونه هامون خیلی نزدیکه. شاید 10 دقیقه.
2 ترم دیگه هنوز مونده از دانشگاه. این ترم که هیچی. به صورت اینترنتیه کلاس ها. ولی 2 ترم دیگه هنوز هست.
ممکنه باز باهم دوست بشیم و منو دوست داشته باشه؟؟ من خیلی دلم شکسته. با اینکه خیلی وقته از اینکه گفته دوست عادی باشیم می گذره، اما یادش که میوفتم، قلبم می شکنه. اینکه اوایل خیلی پیگیر من بود. خیلی مایل بود و دنبالم بود. بعد باهم صمیمی شدیم کلی خاطره خوب باهم داشتیم. همگروه بودیم توی 2 تا از درسا. بعد من باکرگیم رو از دست دادم. این خیلی بار سینگینی روی قلبمه. هنوز نمی تونم برای خودم حلش کنم. احساس ناپاکی و دست خوردگی دارم. بعضی وقتا با خودم می گم تا آخر عمر مجرد می مونم که نخوام برای یه پسری اینو توضیح بدم که باکره نیستم. چون حتما پذیرشش برای یه پسر هم سخته که با دختری ازدواج کنه که قبلا رابطه داشته..
من هنوز دوستش دارم. ممکنه ترم دیگه که باز دانشگاه میریم، بیاد سمتم و دوباره دوست بشیم؟
البته من دوست ندارم دوباره بره، من فکر می کردم ممکنه بعدا ازدواج کنیم باهم..
نمی دونم. حس قرار گرفتن توی برزخ رو دارم. اول سنگینیه رابطه داشتن با یه پسر خیلی اذیتم می کنه. بعد اینکه منو دوست نداره دیگه، می گه دوست عادی باشیم.. حس می کنم چون خیلی پیشش بودم و همش دستشو می گرفتم و اینطوری بودم، زده شده ازم و براش جذاب نیستم. اون موقع ها که بیشتر فرار می کردم و سعی می کردم خیلی توی چشمش نباشم خیلی جذاب تر بودم.
بعد اینکه دلم براش تنگ می شه. نمی تونم تصور کنم که بعد با یه دختر دیگه ای دوست بشه و بعدا بخوان ازدواج کنن
نمی دونم.. ببخشید که طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)