دوران نامزدی خوبی داشتم شوهرم اجازه ی حرف زدن میداد و بحثمون میشد حرف میزدیم حلش میکردیم.
بعد عقد دیگه اینطور نبود ازحرف زدن فرار میکنه میگه استرس میده بهم.وقتی خستست تا سوژه پیدا میکنه سرمن خالی میکنه ی چیزایی میگه ک دلم میشکنه بااین حال ن ب روش میارم ن وقتی خوب شد دربارش میحرفم.زودرنجیش کلافم میکنه من اینقدر بهش محبت کردم ک از خودم ی وقتا بدم میاد میگم جواب این همه محبت سردیه چرا محبت کنم.ولی بخاطر خیلی چیزا میبخشم ولی ته دلم هربار ترس هست.دارم خسته میشم از زندگی مشترک تازه هنوز زیر یه سقف نرفتیم این همه بی رحمه.بریم چی میشه دیگه.
نمیتونم ناراحتیمو بروز بدم چون اقا از ناز زیادی خوشش نمیاد.نمیتونم حرف بزنم چون سریع بهش برمیخوره.وقتیم حرفامو میزنم اخرش فرعو میگیره ن اصلو میگه تو بگی ف تا اخرش رفتم.وقتی عصبانیه انگار منو نمیشماسه انگار دوس دخترشم هرجور دوس داره برخورد میکنه.من خیلی ازرده ام من خیلی خسته شدم کمک میخوام.از طرفی اینقدر ادم شکاکیه ک میترسم خواستگار 4سال پیشم ک فقط هرسال تولدمو تبریک میگفتو خیلی بد از همجدا شدیم حرفی بزنه و باورش شه و منو ول کنه.این استرسا برا منی ک تا تو نازو نعمت بزذگ شدم زیادی کم اوردم هیچ فکرشو نمیکردم ب اینجا برسم کمک میخوام
علاقه مندی ها (Bookmarks)