سلام دوستان - امیدوارم که پیامم رو بخونید و نظر بدید و راهنمایی کنید
من 30 سالم هست و چند سالی هست فوق لیسانسم رو گرفتم. تا 1 سال قبل مطابق علاقه م و با کمک دوستانم از دوره دبیرستان، در کار فروش قطعات کامپیوتر بودم. در یک گروه موسیقی کاملا مجاز گیتار می زدم. و در نهایت کار طراحی سایت رو هم در کنارش ادامه می دادم که خیلی دوست داشتم. درآمد خوبی داشتم. رابطه های دوستی خوبی داشتم. خوشحال بودم و از زندگیم و خودم خیلی راضی بودم. تو همین دوران اوج بود که به بعضی مشکلات برخورد کردم. مشکلات کوچکی که تغییرات بزرگی در زندگی من ایجاد کرد و من الان یه انسان نابود شده هستم و واقعا می خوام که زندگیم رو تغییر بدم و مثل سابق بشم بدون آسیب به مادرم.
این مشکلات از این قرار بود :
1) در بخش فروش قطعات کامپیوتر یک بار یک نزاعی صورت گرفت و یک مشتری به یکی از همکاران حمله کرد که با دخالت ما نزاع که بیشتر لفظی بود پایان گرفت که البته کار به پلیس کشید. البته چون موضوع هیچ ربطی به من نداشت و در فیلم های دوربین هم مشخص بود و خود حمله کننده هم اظهار کرد من در مدت کوتاهی شاید کمتر از 4 یا 5 ساعت رها شدم.
2) در کار طراحی سایت هم یک بار مشتری با توجه به قرارداد مبلغ مورد نظر رو پرداخت نکرده بود که من قانونی شکایت کردم و بعد از 3 جلسه دادگاه مشکل برطرف شد.
3) یه بار هم در یک اجرای موسیقی، یکی از نگهبان های محل کنسرت پس از اجرا قصد دزدیدن ساز من و دوستم رو داشت که به موقع متوجه شدم و با نزاع و فحاشی کار پایان گرفت و به شکایت و .... نرسید.
همین چند اتفاق باعث شد مادرم من رو فرد شروری بدونه و هنوزم فکر میکنه من آدم اهل دعوا و شلوغکاری هستم. بعد از این ماجرا ها که تقریبا در طول 2 سال رخ دادند، مادرم به شدت با من برخورد کرد و خواست از همه فعالیت هام دست بکشم و از نظر اون انسان درستی بشم، من فقط به خاطر علاقه به مادرم و اینکه دچار بیماری جسمی یا روحی نشه از همه کار های به قول اون شرورانه دست کشیدم. ضربه بزرگی بهم بود چرا که هم درآمدم به صفر رسید هم همه دوستانم رو از دست دادم. بهم گفت باید به سراغ کاری بری که من تعیین می کنم که آبرومندانه هست. خلاصه متاسفانه من خودم رو نابود کردم. حالا شغل آبرومند مادرم تدریس ریاضی دوره راهنمایی هست که من قبول نکردم چون اصلا حوصله یه مشت بچه بی ادب و لوس رو نداشتم اونم با یه حقوق حداقل. الان هم در جمع مدام سرکوفت بهم می زنه. اصلا نمی ذاره من حرف بزنم کاملا یک جانبه از نظر خودش در مورد هر چیزی از زبون من حرف می زنه.
بار ها و بار ها ساعت ها باهاش حرف زدم. توضیح دادم. ولی اصلا درکی نداره از وضع من. تو همون جریان ها و قبل از اون هم باعث شد یه موقعیت ازدواج خوب رو از دست بدم. تمام این که تا الان گذاشتم در زندگیم حضور داشته باشه به خاطر این بوده که دوستش داشتم و نخواستم آسیب ببینه یا مریض بشه. ولی دیگه نمی تونم.
برعکس من داداشم رفتار خیلی زشتی و بی ادبانه ای با مادرم داره که به نظرم موفق هم بوده. مادرم جرات نداره رو حرف یا خواسته ش کوچکترین نظری بده و کاملا در خدمتشه. متاسفانه به اصرار مادرم امسال آزمون دکتری شرکت کردم و رتبه خوبی هم آوردم. الان قصد داره خونه رو بابت شهریه بفروشه! اصلا دارم از دست این زن دیوونه می شم. نمی دونم باید چیکار کنم که متوقف بشه. راهی که به ذهنم میرسه این هست که من هم تبدیل بشم به موجودی مثل برادرم که بتونم رامش کنم. نظر شما چیه؟ چیکار کنم که به زندگی سابق برگردم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)