سلام دوستان خوبم ، امیدوارم حالتون خوب باشه
تا الآن که در تالار عضو بودم بیشتر خواننده پست ها بودم و کم و بیش هم از خودم نوشتم ..میدونم اینقدر مشکلات مهمتری در زندگی اعضای این تالار وجود داره که مسئله من شاید هیچ باشه ولی الآن احساس میکنم نیاز دارم تا راهنمایی بشم تا بتونم آروم تر بشم و زندگی خوبی رو شروع کنم.
ببینید من احساس میکنم زندگی بسیار متفاوتی به نسبت بقیه دارم ( حداقل به نسبت هم سن و سالان خودم ) ... میدونم همه یه سری مشکلاتی در زندگیشون دارن ولی زمانیکه میبینم دختر ها اینقدر شاد و پرانرژی فعالیت میکنند ، به خودشون میرسن ... ورزش میکنن.. کلاس های مختلفی ثبت نام میکنن...یه عالمه دوست خوب و شاد مثل خودشون دارن و باهاشون میرن بیرون ...من هم وقتی به خودم میام میبینم بیشتر وقتم یا خوابم ( چون قرص افسردگی مصرف میکنم و دکتر تجویز کرده ) یا برای گذران اوقاتم جلوی لب تاپ و اینترنت و گاهی هم فیلم ...
دوست هم یکی دارم و خب نمیشه گفت اینقدر صمیمی که هر وقت حوصله ام سر رفت بگم بریم بیرون و خب نمیخوام موجب اذیت کسی بشم ...برای همین احساس میکنم تنهام و زندگیم به بطالت میگذره ... از خانواده ام راضی ام ..خداروشکر .. همینکه فرزند خانواده خوبی هستم راضی ام ..
یکبار داشتم برای خانواده ام صحبت میکردم که پدرم گفت : آخه تو خودت نمیگردی دنبال دوست های بیشتری برای خودت بگردی و تا زمانی که اینطور پیش بری همینطور خواهی بود ..ولی من آخه در جامعه بودم ..مدرسه ..دبیرستان ...و الآن هم دانشگاه ... بخدا دخترایی که میبینم یه جوری هستن و با من جور نیستن ..چون حالا خیلی دختر ها عوض شدن ... خیلی زرنگ و کمی هم ناخالصی دارن ...اهل فخر فروشی هستن ... یا دوست پسر دارن ... حسودن ... برای همین من ترجیج میدم تنها باشم و خوشم نمیاد ازشون ...حتی اون هایی که حجابشون را هم حفظ میکنند خودم دیدم دوست پسر دارن ...به هیچکدومشون اعتماد ندارم...
بگذریم
مدتی هست که دارم ادای دختر های شاد و سرحال را در می آورم.... به قدری وسواس گرفتم که مرتب لباس هایم را تو ماشین میندازم و یا کیف و کفش هام رو مرتب میشورم و امان از روزی که یه پرز روی مقنعه ام باشه ... فکر میکنم اگر اینطوری بشه نزد مردم دیگه محبوب نیستم و دیگه کسی دوستم نخواهد داشت... انگار خودم نیستم ... یه سری لباس های جدید خریدم که توی خونه بپوشم ... با اینکه درونشون راحت نیستم ولی میگم باید عادت کنی تا تو هم مثل بقیه بهترین باشی و زندگیت از حالت یکنواختی و بیهوده بودن بیرون بیاد .
ویترین کتاب هام رو با دفت و حساسیت زیاد تمیز و مرتب میکنم و به سری لوازم تزئینی توش گذاشتم تا حالت زندگیم مثل بقیه آدمایی باشه که میبینم ... در حالیکه خودم همیشه لوازمم نا مرتب بود و به زور کتاب هام رو مرتب میکردم ولی الآن من انگار یکی دیگه شدم...
انگیزه و هدفی ندارم... شاد نیستم ... و از همه بیشتر از پیری میترسم ..امیدوارم به اون زمان نرسم ولی اگر هم رسیدم افسوس نخورم که یه زمانی که جوون بودم هیچکار مفیدی توی زندگیم انجام ندادم ...
یه مدت دنبال فلسفه زندگی بودم که چرا ما به این دنیا اومدیم و باید چکار کنیم تا زندگی خوبی داشته باشیم.
همه ی حرفام همین ها بود ... نمیدونم چطور از این وضع د ربیام ...میخوام خود خودم باشم ...با اینحال زندگی خوب و پر ثمری داشته باشم.
لطفا راهنماییم کنین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)