سلام دوستان همدردی.
متاسفانه هرگز تصور نمیکردم که معضل زندگین بشه خانواده همسر ولی کاملا درمانده شدم در برخورد باهاشون.
۴ سالی هست که ازدواج کردم و ۳ سال در شهر محل زندگی پدر و مادرهامون هستیم. و این ۳ سال درگیر بیماری پدر همسرم بودیم. از سال گذشته خواهر همسرم که از ایران رفتن مشکلات ما چند برابر شد. مسائل مربوط به خواهرشون و حل اونها به وظایف همسرم اضافه شد. در مقابل کمک های ما خانواده ش هر روز پر توقع تر میشن. مثلا مادرشوهرم به بهانه سر زدن به دخترش با توجه به مشکلاتی که براش پیش اومده دایما در حال سر زدن به دخترش در یکی از کشورهای همسایه هست و انتظار داره ما شوهرش که واقعا مراقبت نیاز داره تنهاش نذاریم که من اوایل همراه همسرم شبها رو هم خونه پدر شوهر میخوابیدیم ولی اخرین باری که رفت من فقط نهار و شام رو خونه خودمون اماده میکردم و بعد لز سر کار شام رو با پدرش میخوردیم و من میرفتم خونه پدرم و همسرم شبها پیش پدرش میموند. و نهار فردا رو براش اماده میکردیم که فقط زحمت گرم کردن داشته باشه. همه اینها در شرایطی بود که مادرشوهر با وقاحت فقط و فقط از همسرم تشکر میکرد.ولی دفعه آخر که باز دیدم تشکر نکرد و موقع رفتن هم کاملا خودش رو به کوچه علی چپ زد و اصلا بمن چیزی نگفت اعتراض کردم به همسرم و در مقابل یه رفتار ناشایستش همسرم به مادرش گفت که وظیفته از خانومم هم تشکر کنی گرچه که تشکرش بیشتر شبیه حالت بی منت کردن بود ولی پذیرفتم و همچنان محترمانه برخورد کردم. تا اینکه مشکلات خواهرشوهر بیشتر شد و تصنیم گرفته از شوهرش جدا بشه و در حالیکه هنوز ۲ هفته نشده مادرشوهر برگشته اعلام کرده که میخواد دوباره شوهرش رو بمدت دو هفته تنها بذاره و بره و در مقابل اعتراض همسرم گفت که وظیفته، و همسرم گفته وظیفه من هست ولی وظیفه خانومم نیست و تا حالا نشده یه بار من نباشم تو زنگ بزنی حال خانومم رو بپرسی ایشون شروع به داد و فریاد کرده که عروس های مردم ببین چکار میکنن لوستر پاک میکنن برای خونه مادرشوهرشون!!! و چرا شبها نمیومده اینجا بمونه و میرفته خونه پدرش!!! دوستان بعد شنیدن این حرفها با وجودی که من ادم فوق العاده مهربونی هستم و تا حالا کوچکترین بی احترامی در مقابل رفتارهای ناشایستشون نداشتم و اینکه همه جوره همراهیشون کردم تو تمام مشکلاتشون، حمله عصبی بهم دست داد و بصورتی که انگار رفتارم دست خودم نبود نفسم بند اومده بود و بعدش گریه های عصبی.خیلی حالت بدی بود و همسرم خیلی ترسید و من تصمیم گرفتم بعد این ناراحتی خونه رو ترک کنم و این زندگی سخت رو پایان بدم که با گریه های همسرم مواجه شدم و منصرف شدم. همسرم خداروشکر آدم منطقیه و کاملا از رفتار مادرش شرمنده. مادرش افسردگی شدید داره اینو مشاورش به هنسرم گفته بود که قرار شده تحت درمان قرار بگیره. حالا نظر دوستان در مورد برخورد با این خانوم چیه؟ من تصمیم گرفتم دیگه نرم خونشون و کاملا ازش دوری کنم مگه اینکه بخواد دعوت کنه.. لطفا من رو راهنمایی کنید. و بگید چه برخوردی درسته در این شرایط.
علاقه مندی ها (Bookmarks)