سلام به همه
من تازه ثبت نام کردم اما مدت هاست که این سایت رو دنبال می کنم.
من پارسا 24 سال دارم. از خانواده ای تقریبا متلاشی با 3 خواهر برادر ناتنی بزرگ شدم. تقریبا از زمانی که سلول های مغزم رشد کرد یادمه تو خانواده درگیری های زیاد داشتیم. درگیر ها بین پدر و مادرم و بیشتر با موضوعیت بچه ها بود. من تقریبا همیشه تماشاچی این داستان ها بودم. روند اینطوری شده بود که تقریبا از 30 روز ماه 25 روز درگیری های شدید تا حد زد و خورد تو خانواده داشتیم. تا زمانی که کلا خانواده پاچید و هر کسی رفت دنبال کار خودش.
من چون سنم خیلی کم بود پیش مادر و پدرم موندم. شب و روز ها می اومد و می رفت و رابطه من با اون ها روز به روز سرد تر می شد. کسی دور و اطرافم نبود به دلیل شرایط هیچ فامیلی یا رفت و آمد یا مهمونی یا حتی مسافرت و... نداشتیم. من همیشه سر به راه اما شدیدا دچار مشکل روابط عمومی بودم. حتی نمی تونستم با سوپر مارکت محل دو کلام صحبت کنم.
وقتی رفتم دانشگاه مثل امل ها بودم از همه فراری و آخر کلاس دور از جمعیت جایی رو انتخاب می کردم. تا اینکه خیلی اتفاقی به خاطر حرفه ای که تو زمان تنهایی یاد گرفته بودم تو یه شرکت استخدام شدم. اونجا روابط عمومیم زنده شد. خیلی سریع تونستم خودم رو با جامعه وقف بدم و از اون حالت قبل کاملا جدا بشم. چون درآمدم خوب بود دانشگاه رو ول کردم و بیشتر سرگرم کار شدم. تو این مدت خانواده بخاطر اینکه جو شرکتی که کار می کردم خراب بود یعنی عرق و مشروب و... اونجا قانون بود و رفتار های من هم تغییر کرده بود واکنش نشون می دادن. مثلا قصد داشتن نصیحت کن اما همیشه از بچگی تا الان نصیحت کردنشون بیشتر تحقیر شخصیتی بود تا نصحیت. منم همیشه به خودم می گفتم آدمایی که نتونستن یه زندگی سالم برا خودشون دست و پا کنن در حدی نیستن که من رو نصیحت کنن و اصلا گوش نمی کردم.
وضعیت زندگیم خیلی خوب شده بود همه من رو بخاطر کاری که بلد بودم می خواستن اما حرفه من همیشه باعث تمسخر پدرم بود خیلی اذیت می کرد و به شدت رو مخم بود. منم گوش نمی دادم اما همیشه تاثیرش رو من گذاشت بطوری که همیشه یادم می آد و از درون می شکنم. بین من و اونا خیلی فاصله افتاده تقریبا سال هاست در طول روز بیشتر از چند کلمه صحبت نمی کنیم من هم چندین سال هست که سعی می کنم زمانی رفت و آمد داشته باشم که اونا خواب باشن.
الان جدیدا با اینکه اعتماد به نفسم خیلی زیاد و روابط عمومی بالایی دارم همیشه یه خلع رو تو خودم حس می کنم. من شدیدا تنهام و کسی پیگیر حال من نیست. اگه چند روز خبری ازم نباشه و حتی نرم خونه کسی گوشی لامصب رو برنمی داره تا یه زنگ به من بزنه و بگه حالت به چن من. دوستام هستند گرچه اما اون مراقبتی که باید از طرف خانواده باشه هیچ وقت نبود و نیست. از موقعی که یادمه تا 3 4 تا صبح تو خیابون پرسه می زنم بعد می رم خونه دوباره صبح که همه خوابن می زنم بیرون. این چرخه مسخره داره حالم رو بهم می زنه. مردم رو می بینم خانواده های خوب دارن مهر و محبت و عاطفه و تف و لعنت می فرستم که چرا یدونه خوبش نصیب من نشد. از این حالت های خودم خسته شدم تمام انرژیم رو می ذارم که شاد بشم اما 2 3 روز بعد دوباره از اول چرخه تکرار می شه. غرقم تو الکلو سیگار و راه رفتن های کیلومتری رو تو شب. دیگه بریدم چکار باید کرد؟
- - - Updated - - -
اینم بگم اصلا آدم منفی بافی نیستم. افسردگی خودم رو بروز نمی دم. تو هر جمعی باشم همیشه سعی کردم به همه انرژی مثبت بدم اما خودم از درون متلاشی ام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)