سلام و عرض ادب. نمي خوام سر كسي رو درد بيارم خلاصه درد دلم اينه كه ميخوام مستقل بشم ولي نمي تونم. مهارتي هم ندارم (دس رو هر كاري ميذاشتم يا نه ميشنيدم يا تحقير و توهين). اعتماد به نفس ندارم، خود كم بينم و همه اينا دست به دست هم داده و يه درمونده وابسته از من ساخته. نمي دونم باز براي كنكور بخونم يا دنبال يه كار بگردم (تو اين كار هم مشكل دارم). حافظم به خاطر استرس خيلي ضعيف شده. اگه چيزي به فكرتون ميرسه دريغ نكنيد لطفا، اگه حوصله داشتيد برا شناخت كلي مطلب زير رو بخونيد.
دلم هيچجوره از خانوادم صاف نميشه. هر روز چند بار با مادرم دعوا مي كنم كه در نهايت منجر به قهر ميشه. در حال حاضر متاسفانه تنها چيزي كه منو به مادرم و خانواده وصل كرده پوله. پول كه ميگم فكر نكنيد من ريخت و پاش دارم و ولخرجم. حداقل مايحتاج منظورمه. من اصلا استقلال مالي ندارم، اين ميشه كه ناخود آگاه بعد از چن روز قهر موندن به ناچار آشتي مي كنم. اگه حداقل اندكي درآمد داشتم نه تنها از خانواده جدا ميشدم كه شناسنامه و خط تلفنم رو هم عوض مي كردم نه اينارو عذاب ميدادم نه خودمو.
از بچگي خيلي اذيتم كردن، خودشون هيچ جوره زير بار نميرن ولي تجربياتي كه من داشتم براي من به شدت تلخ بوده و مثل باري با خودم به دوش ميكشمشون. انقدر تلخي كشيدم كه نمي دونم از كجا شروع كنم، از كدوم مشكل بگم. امسال براي كنكور خونده بودم و فكر مي كردم قبول ميشم ولي مثل هميشه استرس و اضطراب نذاشت خودم باشم. بودن با خانواده نه تنها نكات و ويژگي هاي مثبتي بهم اضافه نكرده و باعث رشد من نشده، بلكه برعكس، اعتماد به نفس من رو از من گرفته. افسردگي، اضطراب، استرس، بي خوابي، خود كم بيني، دور بودن از اجتماع و خشم كمترين چيزايي هستن كه من تو اين خونه دچارشون شدم. شبا ناخودآگاه دندونامو رو هم فشار ميدم و صُبا با درد شديد فك و دندون بيدار ميشم. تحصيل كرده بودن و در آمد داشتن پدر و مادر برا همه نكته مثبته برا من پوئن منفي.
پدرِ معتاد، الكلي، خود شيفته، پرخاشگر، خوش گذران، مستبد و بد دل. مادر ساده و در عين حال براي من زورگو و مستبد. تو يه خانواده پر تنش بزرگ شدم. پدر و مادرم آدمايي نيستن كه بايد ازدواج مي كردن. هر دو عاشق خانواده هاشون و عاشق خرج كردن پول براي اونا، هر دو به شدت كمال پرست، هر دو مهر طلب هستن، هر دو ناراضي از ازدواجشون. خلاصه اينكه مي خوام مستقل باشم ولي نمي تونم. هم مادر و هم پدر من هر دو درآمد دارن و براي خانواده هاشون خرج مي كنن و همش دعوا دارن سر اينكه اين به اون ميگه تو براي برادرت خرج كردي، اون يكي ميگه خوب كردم تو براي خواهرت خرج كردي. اينم بگم كه سرپرست خونه ما مادرم هست و پدرم نه از لحاظ شرعي نه عرفي و قانوني هيچ جوره حمايت نمي كنه.
يكي از دلايلي كه بدجوري دلم از مادرم شكسته اينه كه بچه بودم بهم ميگفت كاش توي خاك بر سر نبودي تا من مي تونستم به برادرا و خواهراي خودم برسم. اين جمله مادرم هميشه تو گوشمه و كودكيِ خودم يادم مياد كه چقدر معصوم و مظلوم بودم و مادرم اين جمله رو بهم ميگفت. من از بچگي عاشق مادرم بودم و اون عاشق خواهرا و برادراش. از لحاظ عاطفي دل كندن از مادرم برام سخت تره ولي ببينيد من چيا شنيدم و چيا ديدم كه حاضرم دس رو احساساتم بذارم و مثل تيري كه از چله كمون رها شده برم و ديگه بر نگردم. هر چقدر مي خوام به مادرم نزديك بشم و رابطمون رو درست كنيم اوضاع بدتر ميشه. تو زندگي من هميشه طرف هرچي رفتم بيشتر از من فاصله گرفته و داشتن رابطه خوب با مادرمم از اين قضيه مستثني نيست. منو مادرم از دو دنياي به شدت مخالف و متضاديم.
نمي خوام تنفر رو به باري كه دارم با خودم حمل مي كنم اضافه كنم ولي مي تونم بگم كه از اعضاي خانواده پدري و مادري - صغير و كبير از همشون بدم مياد. شمايي كه حس مي كني بايد به پدر و مادر و خواهر و برادرت خدمت كني با وجود اينكه هيچ احتياجي ندارن چرا ازدواج مي كنين و بچه ميارين؟ نكنين، گناهه. همون خونه پدر و مادر بمونين و بهشون برسين.
يه چيزي مي خوام بگم شرم دارم، به خداوندي خدا قسم آخرين لباس زيري كه تونستم بخرم 5 سال پيش بوده. كدومتون باورتون ميشه؟ به عنوان يه دختر يه دست كاسه بشقاب ندارم براي جهيزيم كه دلم خوش باشه ولي پدر و مادرم براي عالم و آدم جهيزيه خريدن. چراغي كه به خونه رواست به مسجد حرومه. اگه نياز داشتن ميگفتم اشكالي نداره ولي خواهرا برادراشون آپارتمان پشت آپارتمان ميسازن و هر سال مدل ماشين عوض مي كنن. مادر بزرگم هر سال بايد سرويس طلاش رو عوض كنه. اين وسط اونايي كه احتياجاتشون برآورده نشد بچه هاي خودشون بودن. زن دايي دارم 13 سالشه حامله شده مادرم براش هديه خريده. ميگم مادر من، من بيش از دو برابر سن اون آدم سن دارم، هيچ كسيو ندارم از حالم جويا بشه. سوراخاي لباسمو ديدي؟! اون 13 سالشه پدر و مادرش، همسرش، خواهر شوهراش و مادر شوهرش دورش ميگردن، احتياجي نداره به هديه شما. بيا مارو درياب. من اين حرفارو با پدر و مادرم در ميون گذاشتني ميشم چش سفيد و حسود و نمك به حروم. خدا شاهده برادرم دو ساله دماغك عينكش شكسته روي دماغش زخم شده پدر و مادرم انگار نه انگار! من با هزار اميد و آرزو پولامو قرون قرون جمع مي كنم در نهايت ميبينم برادرم نياز شديد داره خودمو ناديده ميگيرم براي برادرم وسايلي كه احتياج داره (نه كه دلش بخواد) مي خرم! پيارسال يه جفت گوشواره مصنوعي (تاكيد مي كنم مصنوعي!) قيمت كردم گفت بيست هزار تومن نتونستم بخرم بندازم گوشم تا سوراخش گرفته نشه ولي مادربزرگ من بايد بهش پول بدن تا سرويس طلاش رو به روز كنه (بيش تر از هزار مورد ميتونم مثال بزنم).
براي ختم كلام هم اين نكته رو عرض كنم. من كسي نيستم بگم زود باشين بهم پول بدين، ميگم كاش پدر و مادرم بهم ميگفتن دخترم ما قرار نيست احتياجات تو رو تامين كنيم تو خودت به فكر چاره باش. بميرم اگه دروغ بگم در اين صورت مي گفتم باشه چشمم كور دندم نرم، ممنون كه اطلاع دادين و تكليفمو مشخص كردين. ولي پدر و مادر من از طرفي نيازاي من (نيازاي ما) رو تامين نكردن از طرفي اجازه ندادن برم كار كنم و نون بازوي خودمو بخورم. (خيلي حرف دارم ولي از حوصلتون خارجه)
تو سن سي سالگي حس كسي رو دارم كه فهميده تو باتلاق فرو رفته و حتي نميتونه دست و پا بزنه. تو فيلما ديدين رو سر يكي نايلون ميكشن بكشنش؟ من همونم..
علاقه مندی ها (Bookmarks)