سلام.نمیدونستم چه عنوانی باید مشخص کنم
مشکلو تاحد امکان خلاصه میگم.روبری خانه ما کلی مغاره هست تو یکی از مغازه ها تو تا مرد هستن یکی فروشنده یکی شاگردش.من دو سال پیش اتفاقی بهمراه مادرپدرم تو مغازه دیگه ای بودیم که شاگرده به بهانه خرید اومد اونجا و یه چند ثانیه یا یک دقیقه ای بیشتر یا کمتر به من نگاه کردپدر مادر زلیل من ذوق کرده بودن!!!!!!!!!! یه چیزی م گفت من که اصلا حواسم نبود کجا چه خبره یه جوابی هم دادم.من اصلا تو این باغ ها نبودم وگرنه حسابی حالشو میگرفتم.
از چندر روز بعد از اون ماجرا مادرم یه بار اومد گفت هروقت چیزی خواستی برو اونمغازه بخر.یا با ذوق و شوق میگقت شاگردش روزی نه تومن!!! میگیره.من باز تو این باغ ها نبودم.مادرم که فکر کرده بودم سکوت یعنی رضایت همچنان با زوق و تخیلاتش رو ادامه میداد.بعد از چندماه که رفتارای بد عجیب خواهرای متاهلم رو دیدم و اصرار مادرم بر یه سری حرفا.مثل اینکه توخونه بلند داد نزنید اون مغازه اونطرف میشنوه و انواع و اقسام این حرفا بعد از 6و7ماه منو شیرفهم کرد چه خبره.
بعد از این چندماه سکوت میکردم شاید بفهمه من علاقه ای به حرفاش ندارم .لی فایده نداشت
توی پرانتز اینو حتما بگم مادرم دچار اختلالات شخصتی زیادی از جمله خیال بافی بدبینی شدید کمال گرایی در فرزندان پایین اوردن وجود و شخصیت فرزندان خودخواهی و ...چیزای دیگه یادم بیاد میگم
خلاصه مادرم فکر میکرد من هم مثل اون ذوق کردم و شبا از خوشحالی یه ادم بیسواد با حقوق روزی نه هزارتومن در پوسنت خودم نمیگنچم!! کلا فکر میکرد من باهاش دوستم!!!! طبق همون اختلالات شخصیتی مادرم فکر میکنه هر ادمی رو من ببینم باهاش دوست میشم و تا یه هفته بعد منتظره ما قرار ملاقاتمون رو بزاریم.حتی اگه برم چیزی بخرم که ازبچگی دوستداشتم.فکرمیکنه من عاشق و دوست صاحب مغازه هستم و .... الان هم دارم با دوست پسرای اینترنتیم چت تصویری میکنم(طبق توهمات و چیزایی که تو ذهن مادرمه)
والا دو چیز بعیده یکی اینکه صاحب مغازه با اون درامد زن نداشته باشه(برای مادرم من ظاهرا متاهل مجرد فرق نداره.دکتر هم که میرفتیم میخواست منو غالب مردای مسن یا معمولی متاهل کنه.چه طوری نمیفهمه یه مرد مزدیک 40سال پزشک مجرد نیست!!).چیز دوم اینکه شاگرده بعیده اگه شرایط ازدواج داشته باشه نره و ازدواج کنه و مادر من به همچین ادم بیخودی گیر داده.
خلاصه کلام بعد حدود یکسال از سکوت به پرخاشگری رسیدم و بعد از یه مدت حتی صریحتا گفتم ایا فکر میکنی من زن همچین ادمهای بیخودی میشم؟ ولی فایده نداشت کافی بود پامون رو از خونه بزاریم بیرون و چشماشون به انها بیفته و ذوق کنن و اعصاب من خورد
درضمن مادرم ارزش خخانواده و شاید حتی منو هم زیرپاگذاشته و باخریدن جنس های اشغال مارو بدبخت و بیچاره جلوه داد.
شاید 6ماه هرروز باهاشون دعواکردم تا دیگه از حرف زدن درباره اونها دست برداشت.اما رفتارش نه.کافیه من یه زوز در ماه از خونه برم بیرون فرداش سریعا میره به بهانه اب در مغازه اینها و اعصاب منو که حساس شدم رو یهم میریزه
اما مشکل اصلی من چیه.اینقدر به رفتار مادر و خانواده اهمیت دادم. که باتوجه به اینکه مشکلات زندگیم الان زیاده و مشکلات اساسی تو زندگیم دارم .نمیتونم ذهنموو به سمت یه کار هدف یا هرچیزی جهت بدم.کافیه یه مساله ای پیش بیاد شروع میکنم به داد و بیداد و اسم اون مغازه دار و شاگردش رو میکشم وسط. یعنی جایی که اسمی از اونها نیست من خودم اسمشونو میارم وسط. واین بخاطر اینه که بعد از یکسال و نیم و تدام رفتار مادرم بخشی بزرگی از ذهن منو این ادمها پر کردن.یعنی ناخواسته تا اعصابم خورد میشه یاد اونها میفتم.البته خیلی هم تقصیره مادرم هست اگه دیگه درمغازه اینها نمیرفت و به رفتار مشتاقانه خودش در قبال اونها ادامه نمیداد من اروم میگرفتم
من تو خونه مون نمیتونم راجب به جنس هایی که اینها میفروشن نظر بدم. چون برداشت های تخیلی خودش از جمله اینکه من باهاشون اشتی کردم .یا قهرم. یا اینکه پشیمون شدم که گفتم اینها رو نمیخوام فکر میکنه
منو نجات بدید په طوری ازدست مادرم و کااراش و ذهن حساس شده خودم بربیام؟با این فشارها میترسم سرطان بگیرم یا هنوز 30 نشده تموم پوست و وجودم پیر بشه.من 25 رو تموم کردم
کاربر قدیم یتر هستم که رمز دسترسی به ایمیل و اکانتم رو گم کردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)