سلام
نمیدونم دقیقا" از کجا شروع کنم.
بخاطر مسئله ی دیگه ای با این سایت جالب آشنا شدم , اما الان یک مشکل قدیمی دوباره اومده سراغم.
مشکلی که فکر میکنم از وقتی بدنیا اومدم با من بوده .
پدرم.
این 2-3 روز اخیر که از دستش عصبانیم , با عرض شرمندگی احساس میکردم سایه اش روی سرم سنگینی میکنه.
جالب اینجاست که بعدش از احساسم پشیمون میشمو عذاب وجدان میگیرم. دلسوزی همراه با نفرت
پدرم دو قطبیه, تا حدودی مرد سالاره, البته واسه مادرم ولی واسه فامیلای خودش نه
افسردگی هم داشته و قرص میخورده و لرزش بدن داشته , تحت درمان روانپزشک بوده,الانم فکر کنم وقتی اعصابش خورد میشه یه قرص خاصی میخوره.
من مشکلات روحی داشتم , از حدود 11 سالگی من که بچه ی پررویی بودم یهو رفتم توی سکوت, اونقدر از وضع خودم ناراحت بودم که هر روز تو فکر بودم کتابای روانشناسی مختلف خوندم ولی فایده نداشت,بلد نبودم به خودم کمک کنم.
از طرف خانواده گهگاهی با یکی از دخترای فامیل مقایسه میشدم که خیلی عذابم میداد.
خلاصه این برزخ من کم کم بعد از 10- سال و بتدریج تموم شد اما اعتماد بنفس من هنوز اونطور که دوست دارم نیست. من آدم ایده آلگرایی هستم. گویا ((شخصیت مرزی)) هم هستم . و چند سال پیش ((هم وابسته)) بودم(عاشق شدم) .
همزمان با این مشکلات عاشقی , با پدرم هم مشکل داشتم. از ظاهر من ایراد میگرفت....در صورتی که من به سادگی توی فامیل معروفم.
فامیل ما هم خودشون خیلی پر زرق و برق نیستند ...وای بحال من.
پدرم از وقتی که یادمه این مفهوم رو برای من داره: یک مردی که وقتی از سر کار میاد خونه خیلی خسته است و قیافش عصبیه و باید یهو جو خونه عوض بشه و معذب و بدون دردسر تو خونه باشم تا که اعصابش خورد نشه یا ایراد نگیره.
البته این 2-3 سال اخیر که جلوش وایستادم و حرفم رو با ترس ولرز یا نامه نوشتم دیگه کاری بکارم نداره .
ولی مادرم رو هنوز زیر سلطه داره.
با برادرم که مثل دشمن رفتار میکرد یه زمانی.
ببینید پدر من بشدت آدم پاکیه,خیر خواهه, با وفاست, اما اعتماد بنفس پایینی داره واسه مردم, خیلی آبروش واسش مهمه, بد بینه,روابط محدودی داره, فکر میکنه مادرم باید در بست کنارش باشه تا اون کمبود نداشته باشه.
نه اینکه مادرم رو زندونی کرده باشه ولی یه محدودیتایی داره مادرم که خوب من اصلا" دوست ندارم و توی جامعه ای که زندگی میکنم تعجب آوره.
من وقتی بالغ شدم حس میکردم باید ناجی مادرم باشم. آرزوی من طلاق گرفتن اونا بود.
من خیلی سعی کردم مستقل بشم و واسه خودم کسی بشم که احتیاج به پدرم نداشته باشم از نظر مالی ....خیلی البته تنبلی هم داشتم. کرشناسی ارشد قبول شدم و چند ماه دیگه کلاسام شروع میشه. رشته ای رو قبول شدم که توی رویاهام تصورش رو میکردم.
من به سندروم قاعدگی دچار میشم و احساس میکنم هر وقت اینطور میشم پدرم یه مشکلی تو خونه درست میکنه. احساس میکنم انرژی منفی دارم و به اون منتقل میشه.
فکرهای وسواسی دارم. 21 سالگی چند ماهی فلوکستین میخوردم تحت نظر روانشناس.
الان دغدغه ی اصلی من اینه که پدرم وخانوادش رو سر جاش بنشونم . میخوام حامی مادرم باشم. میخوام رها باشم.
خیلی فکرای دیگه توی سرم هست.....
کمکم کنید. من گاهی حس شدیدی دارم که توی بحثای پدر و مادرم دخالت کنم ...و چند بار اینکارو کردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)