سلام من نمیدونم اینقد دلم پره نمیدونم باید از کجا شروع کنم شایدم حوصله خوندنشو نداشته باشین ولی دیگه گیج شدم من دختر20ساله ام دانشجوی یه رشته ی خوب که اینده داره. ولی تو یه مغازه ای کار میکردم یه پسری بهم علاقه مند شد من اصلا اهل دوستی نبودم ولی شش ماه رفت و امد دیگه گفتم این واقعا عاشقه فرق داره قبول کردم ولی 19 سالشه شاید بهم بخندین ولی واقعا هم چهرش هم عقلش به سنش نمیخوره و خیلی بیشتر نشون میده همچیو جور کرد خانوادشم در اطلاع این دوستی ما بودن قصدشم ازدواج بود تابستون اومد خاستگاری بابام قبول نکرد هم بخاطر سنش هم خیلیییییی ازش ایراد گرفت از قیافه تیپ و ... همه چی من نگفتم دوسش دارم یا میشناسمش هیچ کاری نکردم و رد کردن بابامو تماشا کردم نمیتونم جلوی بابام بایستم ولی همش گریه میکردم بهم میگفت بابات بخاطر درست ردم کرده وقتی من4سال دیگه بیام بابات نه نمیگه یه مرد کامل میشم همچی داشته باشم. شغلشو بابام قبول نکرد درسو داره ادامه میده با تموم وجودش داره میخونه سه شیفت داره ار میکنه من ماهی یبار باهاش در ارتباطم ولی خیلی خیلی بهم وابسته وقتی منو میبینه از ذوق گریه میکنه من امروز بهش گفتم من امید بهم رسیدن ندارم اگه بابام بگه بعد 4 سال نه زندگی من خراب میشه هم زندگی تو چون میگه جز تو با هیچکی ازدواج نمیکنم امروز خواستم ارتباطمو قط کنم گفتم من عذاب وجدان دارم اگه بهم نرسیم اونی که شوهرم میشه نمیتونم بهش بگم که من با یکی دوست بودم ولی الان برم شاید ته دلم عذاب وجدانم کمتر شه که من خودم رفتم گفت تو بری من یماه نمیبینمت داغونم بری من دوماهه پیر میشم من سه شیفت دارم کار میکنم همه چیو درست کنم اگه 4سال دیگه بابات بگه نه منم باتو اصلا در ارتباط نباشم دیگه خودمو دارمیزنم یعنی نابود میشم همین ماه یبارم ببینمت بهم انگیزه میده و... با بغض حرف میزد اشکش درومده بود نتونستم برم از طرفیم عذاب وجدان دارم اگه بهش نرسم شوهرم منو نمیبخشه یعنی ته دل خودم حس میکنم نمیبخشه نمیتونم بهش بگم اگه با یکی دیگه ازدواج کنم. نمیدونم باید چیکار کنم خواهش میکنم کمکم کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)