درخواست همكارى براى يك تاپيك جامع در رابطه با همسر بچه ننه
سلام دوستان،
من ٢٧ سال و همسرم ٢٩ سالشه ، دقيقا ٩ ساله كه عضو همدرديم.
شوهرم به شدت وابستگى داره ب مادرش، پدرش ٣ ساله فوت شده، مادرشوهرم ب شدت زن سياست مداريه، و اون چيزيى ك مزيد بر علت شدع اينه ك مغازه شوهرم زير خونه ايشونه و تايم خيلى زيادى با مادرش ميگذره،و مسايل مالى شون هم قاطى هم هستش.
فك ميكنم مشكل نصف خانوماى ايرانى همين بچه ننه بودن باشه، حالا يكى كمتر يكى مثل من بيشتر.
حقيقتش نميخواسنم تاپيك بزنم، چون خودم مدتهاست اينحا تاپيك ميزنم و نتيجه نميگيرم و اصلا كسى فك ميكنم مثل سابق تبادل نطر نميكنه. اما انقققدر توى مقاله ها و مشاور ها دنبال راه خل بودم، گفتم بد نيست يه جمع بندى اينحا داشته باشم، شايد اصلا خود من توى بكار گيريش موفق نباشم اما خيليا بيان بخونن پياده كنن و نتيجه بگيرن
سوال كلى و اولين سوال من اينه؟ ايا واااقعا اين مساله درمانى داره؟ يا مثل مثلا كسى ك اعتياد ب مواد مخدر داره، تا خودش نخواد و با پاى خودش نره مشاور و ترك فايده نداره ؟ واقعا كسى هست ك نتيجه گرفته باشه؟
من اولين بازى ك اينحا تاپيك زدم جناب مدير گفتن شما ميتونى ازين وابستگى به نفع خودت استفاده كنى و شوهرت ك توى ذاتش وابستگى داره رو وابسته خودت كنى، الان بايد بگم رايطه ما خيلى خيلى خوبه، ب جز دعواهايى كه هزازگاهى سر مادر ايشون و سر زدناى مداومش داريم، ك شايد هر ٦ ماه ي بار من منفجر شم و چيزى بگم، اما واقها باهم خوبيم، اما در كمال ناباورى ميبينم شوهرم ك در كنار منه، تا چيز حالبى ميشه ز ميزنه براى مادرش تعريف ميكنه!!! همچناان تمام خرفاى زندگيمون كف دست ايشونه، و حديدا هم براى اينكه بحث پيش نياد به مادرش سپرده جلوى من جورى رفتار كنه انگار چيزى نميدونه. واقعا دلم ميشكنخ ازين كه هيچوقت براش كافى نيستم، با اينهمه تلاش باز هم درد دلش پيش مادرشه، بازم اولين كسى ك دوس داره ز بزنه خبرى رو بده مادرشه، بازم اخرين كسى كه درست ميگه مادرشه، بازم كسى كه بيشترين نقشو داره تو همه حرفاش و كاراش ايشونه، و حتى حاييم ك نيست ايشون شوهرم يحورى بهش ربط ميده قضيه رو و ميگه هااا ببين مادرم خودش نيس ولى اك حمايتش نبود ما اينحا نبوديم
من نميدونم راه درست چيه، انقد كنكاش كردم گيج شدم، خيليا ميگن اسم ايشونو نيارم، بى تفاوت باش، پس چطور ب شوهرك نشون بدم دارم خفه ميشم؟ هزار بار ب هزار زيون بهش گفتم حرفامون بين خودمون باشه، ميگه باشه و قسم و دروغ و ايه ك من نگفنم، دوباره ميبنيم تكرار مسكنه.
امان از وقتى كه مادرش اينارو با افتحار تعريف ميكنه جلوى دوست و اشنا، ، ديگ واقعا حالم بد ميشه
٥ سالع خونمونيم همه روزها، اعم از روز كارى و تعطيل ببببااايد ب مادرش سر بزنه، اسمشم ميذاره احترام، با دعرا، در سكوت، در رختخواب ازش خواستم اين كارو كمترش كن حالا ك ميبينى حساسم، دوباره شروع ميكنه مغلطه و اينكه من اصن بعضى روزا بالا نميرم و.... تازه من هم اگه روزى فرصت نكنم ب مادرم سر بزنم بعدا حتما به من گوشزد ميكنه ك چيه ميخواى مث تو باشم؟ ك فلان روز درستات خونه مون بودن تو مادرتو يادت رفت؟ همين چند هفته پيش كارى داشته و نشده بره بشينه، ساعت ١٢ شب ديد خوابش نميبره گفت امروز نرفتم خونه مامانم واقعا حالم خوب نيس، ميشه بريم ي سر بزنيم؟ مثلا خواستم همراهى كنم و رفتم ، اما ازون ووز واااقعا حالم خوب نيس. اگه از سفر بيايم و ساعت ٢ نصف شب باشه، ميره خونه ايشون و مياد خونه، واقعا رفتاز درست چيه؟ اصلا اين رفتاراى درست واسه كسيم نتيجه داده؟ يا اميد واهيه؟
خيلى ممنون ميشم راهنمايى كنيد
يا راهي خواهم يافت
يا راهي خواهم ساخت
ویرایش توسط Somebody20 : یکشنبه 17 فروردین 99 در ساعت 01:36
علاقه مندی ها (Bookmarks)