سلام دوستان!
نمی دونم از کجا شروع کنم. اونقدر غم و غصه دارم که نمی دونم کدومش رو بگم. افسردگی امونم رو بریده . سی و یک سالمه و یک دختر هجده ماهه دارم. دلم برای اون می سوزه . حق داره مادری شاد و سرزنده داشته باشه . ولی هر کاری می کنم نمی شه . اونقدر روحیه م ضعیف شده که تا میام خودمو جمع و جور کنم کوچکترین مساله ای باعث میشه دوباره به هم بریزم. خیلی عصبی شدم و با کوچکترین بهانه ای سر دخترم داد می زنم . البته بعدش پشیمون می شم می دونم که اون گناهی نداره . ولی خوب یه وقتایی اونقدر تحت فشارم که فقط می خوام خودم رو خالی کنم. دلم نمی خواد دخترم هم مثل خودم شه آخه به من میگن مثل مادرتی . از شخصیت مادرم متنفرم . دلم نمی خواد مثل اون بشم ولی مثل این که رو پیشونیم نوشتن که باید بشی وگرنه نظم عالم به هم می خوره .خدا می دونه سعی می کنم از رفتارهای بد مادرم دوری کنم ولی چون شبیه مادرم هستم بقیه به زور می خوان بگن که تو رفتارت هم مثل مادرته مخصوصا پدرم . همش انگ بهم می چسبونه و این دلم رو بیشتر می شکنه.تا حالا شده که رفتارهای خودخواهانه مادرم رو به پای من هم نوشتن و من نتونستم بگم که بابا من این کاراشو دوست ندارم . من تو خانواده ای بزرگ شدم که دایما توش جنگ و دعوا بوده . پدر و مادری دارم که اونقدر که به فکر منافع خودشون بودن و هستن به فکر بچه هاشون نیستن . منظورم از منافع ارضای حس خودخواهیشونه و اینکه همیشه حق با منه نه تو. مادرم زن فوق العاده زودرنج و حساسیه و البته از خود راضی و پدرم تندخو و عصبی . با هیچ کدومشون نمیشه دو کلمه راحت نشست و حرف زد . خواهر و برادرم که مجردن بیشتر مواقع تو اتاقشون خودشونو حبس می کنن چون حرفی برای گفتن بین اعضای خانواده نیست و اگر هم باشه به جر و بحث و دعوا ختم میشه. من بیست و یک ساله بودم که ازدواج کردم و متاسفانه زمان خوبی برای ازدواجم نبود. الان که به عقب برمی گردم می بینم که چقدر خام و ساده بودم و از هیچ نظر آمادگی تشکیل یک زندگی مشترک رو نداشتم.(فکرش ر و بکنید دیگه آدم تو اون محیط چجوری رشد می کنه) . ولی بیشتر به خاطر اینکه از اون خونه راحت بشم و هم اینکه به تشخیص پدرم که گفت خونواده خوبی هستن اطمینان کردم تن به ازدواج دادم. عروس خانواده ای شدم که کلی با ما اختلاف فاز دارن. ازهمه نظر :اعتقادی,اخلاقی,فرهنگی و... . ما متاسفانه زیاد اهل معاشرت نیستیم .ولی خانواده شوهرم زود به زود همدیگرو می بینن یا حداقل با هم تماس تلفنی دارن. به خاطر همین ازاون اول این مساله باعث سو تفاهم بین من و خانواده همسرم شد . خدا میدونه من دوست دارم رفت و آمد کنیم ولی خوب چی کار کنم چون عادت نداشتم ممکنه یه کم ناشیگری کرده باشم ولی خوب نمی دونم چه دردی داشتن که حتی با وجود اینکه من خونشون می رفتم و میرم یا خونم نمیان یا اگه بیان انگا ر به زور اومدن. بعضیاشون رو تاحالا چند بار دعوت کردم ولی نیومدن. خانواده شوهرم از اونایی هستن که اولین فکری که به ذهنشون برسه همونو درسترین فکر میدونن و خیلی سطحی قضاوتشون رو می کنن و حکمم صادر می کنن. تو رفتارشون اصلا ثبات ندارن . یه بو م و دو هوان . امروز یه چیزی می گن فرداش می بینی صد و هشتاد درجه برعکسشو می گن. خلاصه رفتارشون آدمو گیج می کنه . این کاراشون اعصابم رو به هم ریخته . بدتر از همه اینکه با آدم صادق نیستن . یه جوری که نمی تونی مطمین باشی محبتشون از ته دله .نمی خوام با این حرفا عیب تراشی کنم. ولی خوب این چیزیه که دارم می بینم شایدهم یه جاهایی اشتباه کرده باشم به خاطر همین دوست دارم اینا رو به کسی بگم تا ببینم نظر بقیه چیه . حالا تا اینجارو داشته باشین بعدا بقیه اش رو می گم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)