سلام
من مدتها بود که می خواستم این تاپیک رو ایجاد کنم؛ ولی گفتم شاید یه حس زودگذر باشه و بتونم کم کم باهاش کنار بیام.. ولی نشد. .. به راهنماییتون احتیاج دارم..
من دختری 26 ساله هستم
این روزها، یعنی درواقع مدت زیادی هست که خیلی ناراحتم.. سنگینیِ غم بزرگی رو توی قلبم احساس می کنم..
قبلاً تاپیکی ایجاد کرده بودم و گفته بودم که در دانشگاهی در کشور دیگه ای قبول شدم و قرار هست اواخر مرداد برم.
الان موضوع این هست که دلتنگی خیلی خیلی خیلی اذیتم می کنه. احساس خفگی می کنم. بغضی توی گلومه که احساس می کنم داره خفه م می کنه.. :(((
بیشتر هم به خاطر مادرمه.. من عاشق مادرم هستم و خیلی بهش وابسته ام. دوری از مادرم برام خیلی خیلی سخته. البته دلتنگ پدرمم میشم.. اصلاً نمی دونم چطوری مرداد بتونم برم.
این حجم از دلتنگی هم بیشتر به خاطر خودِ مادرمه. اوایل خیلی خوشحال بود، ولی این روزها توی چهره ش خیلی غمه. بعضی وقتها یه طوری به من و خواهرم نگاه می کنه که انگار می خواییم برای همیشه بریم و دیگه قرار نیست هیچوقت همدیگرو ببینیم..
خواهرم هم اواسط اسفند قرار هست بره یه کشور دیگه ای.. من خیلی نگران مادرم هستم. الان که ما هستیم اینقدر پژمرده و افسرده شده، اگه ما بریم که خیلی سخت می شه.. دیگه هیچکس پیشش نیست.. تنها می شه.. اگه باز یک یا دوتا خواهر رو برادر دیگه داشتیم، حداقل سرش با اونا گرم بود، دیگه اینقدر نه ما و نه خودش اذیت نمی شدیم و احساس تنهایی نمی کرد..
چند روز پیش، رفته بودم درمانگاه نوبت بگیرم، وقتی می خواستم بیام بیرون، یه آقایی اومد برای پسرش ازم خواستگاری کرد. گفتم من دانشگاه قبول شدم، چند وقت دیگه میرم. پرسید کدوم شهر، وقتی گفتم یه کشور دیگه هست، لبخند زد گفت چرا توی کشور خودمون نمی خوای درس بخونی.. و..
الان به این فکر می کنم که شاید اشتباه کردم. شاید موقعیت خوبی بوده و نباید ردش می کردم. :((شاید پسر خوبی بوده و من ازش خوشم میومد و ازدواج می کردیم و من دیگه از تصمیم منصرف می شدم و نمی رفتم :(((
مادرم همیشه دوست داشت ما پیشرفت کنیم.. ولی یکی از آرزوهاش هم این بود که ازدواج کنیم.. خواهرم که هیچوقت دوست نداشت ازدواج کنه.. ولی این روزا به این فکر می کنم که کاش من ازدواج کرده بودم و خونه م هم حوالیِ خونه مادرم اینا بود و هر وقت من دوست داشتم میومدم اینجا و هر ازگاهی هم مادرم اینا میومدن خونه ما و زندگی چقدر خوب و زیبا بود... همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردیم.
نمی دونم واقعاً رفتن، ارزش این همه سختی رو داره؟ ارزش دور بودن از عزیزا و دلتنگی مادر رو داره؟
من خیلی به راهنمایی احتیاج دارم.. :(((
من هر روز به این فکر می کنم که واقعاً تصمیم درستی گرفتم؟ باید همین مسیری که انتخاب کردم رو برم و واقعاً این بهترین راه هست؟
چند روز دیگه هم عروسی دختر خالمه؛ بعضی وقتها بهش غبطه می خورم.. اینکه عروسی می کنه می ره سر خونه و زندگیش.. به این فکر می کنم که خاله م چقدر خوشحاله الان، ولی مامان من چقدر غصه داره..
به خودم می گم میرم تا اونجایی که بتونم تلاش می کنم تا موفق شم و بعدش پدر و مادرمم بتونن بیان و براشون جبران می کنم. خوشحالشون می کنم..
البته الان پدر و مادرم هم خوشحال هستن و نه که ناراحت باشن..
ولی مشکل بزرگی که الان هست، همین دلتنگی و وابستگیه..
من از الان که حدود 6 ماه دیگه باید برم، خیلی احساس دلتنگی می کنم..
خیلی به راهنمایی احتیاج دارم..
:(((
علاقه مندی ها (Bookmarks)