سلام به همگی
من یه مقدار مشکلم طولانیه. ولی اگه لطف کنین و حوصله کنین و بخونینش و راهنماییم کنین خیلی ممنون میشم
راستش قضیه از اونجا شروع شد که من نزدیک 4 سال پیش یعنی وقتی ترم اول دانشگاه بودم به یکی از همکلاسی های پسرم به اسم محمد علاقمند شدم غافل از اینکه اونم از یکی از دوستای من خوشش میومده. اصلا عاشق بوده به قول خودش! خلاصه ما به خاطر پروژه های مشترک با هم هی صمیمی تر میشدیم تا عید اون سال که از من پرسید که بهش علاقه ای دارم؟ منم محمد اولین پسری بود که تو زندگیم باهاش حرف زده بودم و کلا اصلا اطلاعی از طرز برخورد با آقایون و کلا هیچی نداشتم. یه دختر خیلی خیلی ساده بودم و مغرور! وقتی اینو ازم پرسید اول انکار کردم ولی بعد چون دوستش داشتم پشیمون شدم و فکر کردم اینو ازم پرسیده که مثلا اونم ابراز علاقه کنه. خلاصه بهش گفتم علاقه دارم و چه اشتباه بزرگی کردم که کل زندگیمو تغییر داد!! اون گفت میدونسته و اون هیچ علاقه ای بهم نداره و دوست منو دوست داره! اصلا شکه شده بودم! باورم نمیشد! انگار دنیا رو سرم خراب شده بود چون من واقعا دختری بودم که همیشه از بچگیم جوری بزرگ شده بودم که عزت نفس بالایی داشته باشم و هیچ وقت خودمو در مقابل هیچ کسی کوچیک نکرده بودم! ولی اعتقاد داشتم که اگه نگم ممکنه کسیو که دوست دارم از دست بدم و واسه همینم گفتم! خلاصه من بعد اون سر اینکه کوچیک شدم خیلی ناراحت بودم اما محمد فکر میکرد به خاطر اونه و از غم عشقش!!!!!!! هر از چند گاهیم پیام میداد که ناراحته که دل شکسته و منو ناراحت تر میکرد که چقدر من واقعا کوچیک شدم منم هی میگفتم چیزی نیست اصلا! خلاصه ما خیلی دوستانه با هم در ارتباط بودیم. درواقع من واسه این در ارتباط موندم تا نشون بدم که احساسی ندارم دیگه! بعد از یه مدت نزدیکای تابستون من سوالای درسی داشتم ولی محمد گفت که بلد نیست و از صمیمی ترین دوست محمد بپرسم که خیلی تو اون درس خوبه و اونم همکلاسیم بود ولی هیچ شناختی ازش نداشتم. اول دلم نمیخواست که شمارمو داشته باشه ولی محمد گفت که خود نیما میخواد شمارمو داشته باشه و کمکم کنه. منم دیگه چون دوست محمد بود قبول کردم. خلاصه اش کنم که این شماره دادن همانا و شروع شدن یه ماجرای بزرگ همانا!!
نیما همیشه هوامو داشت. اول مسایل درسی بود ولی خودش بحثو به مسایل دیگه کشوند. به اعتقادات شخصیم و شخصیتم و این حرفا. بعد همش ازم تعریف میکرد. اینکه خوب ترین و پاک ترین دختریم که تا حالا دیده. باهاش حرف میزدم آرومم میکرد. البته اینم بگم که چون تو تابستون بود فقط پیام میدادیم به هم! خلاصه تو این شرایط هی صمیمی تر شدیم. من از طرفی عذاب وجدان خیلییی شدیدی داشتم که دارم با دوست محمد صمیمی میشم. ولی از طرفی میدونم خیلی اشتباه کردم ولی میخواستم با نیما صمیمی بشم تا شاید محمد ناراحت بشه چون دوست منم محمدو رد کرده بود و من هنوز امید داشتم. اما اشتباه خیلییی بزرگی کردم. خلاصه من و نیما هر روز با هم صمیمی تر میشدیم. از زندگی هامون میگفتیم. کل تابستون رو با هم صبح تا شب حرف میزدیم. راستش کم کم بهش وابسته شدم و دلبسته شدم. با اینکه زمین تا آسمون با من فرق داشت اما همیشه هوامو داشت و خیلی خیلی پسر خوبی بود( هنوزم میگم هر دوشون واقعا آدمای خوبین). از یه طرف همش عذاب وجدان داشتم چون دوست محمد بود و هم اینکه حس کردم ارتباط ما داره شکل دوستی به خودش میگیره و من اصلا دلم نمیخواست دوست پسر داشته باشم. ولی یه وابستگی عمیق و شدیدی حس میکردم که نمیشد ازش دور بشم. از طرفی حس میکردم که اونه که بهم علاقه داره و میترسیدم نکنه دلشو بشکنم. خیلی گیج شده بودم که دارم چیکار میکنم.
از اون طرف گفتم، ما از هر لحاظی تفاوت داشتیم. اخلاقی شخصیتی اعتقادی ظاهری خانوادگی! همه جوره فرق داشتیم و به خاطر این همه تفاوت ما هر روز با هم دعوا میکردیم. مثلا من خیلی احساساتیم اون بی تفاوت. یا من تو خانواده ای با اعتقادات معمولی هستم ولی اونا خیلی مذهبی و سنتی. یا من خیلی شخصیت وابسته ای داشتم و اون خیلی بی حوصله. یا از هر لحاظ که فکر کنین! مثلا من آدمیم که برای خودم هدفای بزرگ دارم و میخوام موفق بشم و زندگی پر هیجانی داشته باشم و آدم بزرگی بشم ولی اون یه زندگی معمولی رو میخواد و بی دردسر و یه خانم به نظرش نباید کار کنه و این حرف ها. من خیلی آرومم و زودرنج اون خیلی عصبی. من برونگرام خیلی و اون خیلی درونگرا! همه جوره ما با هم فرق داشتیم! اصلا دنیامون متفاوت بود!
خلاصه از وقتی رفتیم دانشگاه دعواهامون بیشتر شد. منم وابسته تر شده بودم. از یه طرف چون هیچ وقت با پسری انقدر صمیمی نشده بودم واسه همینم فکر میکردم یه جورایی آشنایی واسه ازدواجه و با این دید میدیدم و از یه طرفم عذاب وجدان شدیدی داشتم و خیلی بچه بودم. خلاصه انقدر دعواهامون و حساسیت ها بالا گرفت که ارتباطمونو قطع کردیم. من خیلی خوشحال بودم از این قضیه راستش. تا چند ماه خیلی خوشحال بودم. ولی بعدا که حالم بهتر شد کم کم نشستم و فکر کردم دیدم همش تقصیر من بود. دیدم من واقعا خیلی گیر میدادم و تازه تازه حس کردم که واقعا دوستش دارم نیما رو. ما دیگه تو دانشگاه به هم سلامم نمیدادیم ولی من هر چی میگذشت میدیدم شاید اگه من انقدر بچه نبودم میتونستیم با هم ازدواج کنیم و خوشبختم بشیم! خیلی ناراحت شدم. رفتم جلو تا دوباره ارتباطو شروع کنیم ولی هرکاری کردم قبول نمیکرد. میگفت اون هیچ علاقه ای نداره. من واسه بار دوم اشتباه کردم و به نیما گفتم که دوستش دارم ولی دیگه اصلا قبول نکرد. از یه طرف خورد شده بودم از یه طرف متوجه شده بودم که خیلی علاقه دارم بهش و پشیمون بودم. که یه دفعه یه موضوعی رو گفتن بهم محمد و نیما. اینکه جلو اومدن نیما فقط و فقط به خاطر محمد بوده و محمد بوده که به نیما گفته بوده بیاد جلو و با من صمیمی بشه و هوامو داشته باشه تا من احساسم به محمدو فراموش کنم و کل این قضایا اصلا یه نوع بازی بوده برای فراموش کردن محمد!!!!!!!! وای اون موقع واقعا مرگو حس کردم! حس کردم دیگه شخصیتی برام نمونده و ازشون متنفر شدم. ولی کم کم گذشت و محمد میگفت قصدش فقط ناراحت نبودن من بوده و هی معذرت خواهی میکرد. خلاصه من بخشیدمشون ولی همیشه یه نوع نفرتی توم موند. و ارتباط من با محمد به عنوان دو تا همکلاسی و دوست ادامه پیدا کرد ولی با نیما نه.
تو اون مدت من از دور علاقه ام به نیما بیشتر میشد. واقعا نمیدونم چرا! شاید به خاطر دوستای مشترکمون و حرفای اونا بود. نمیدونم! من کم کم افسرده تر میشدم. هم به خاطر غرورم هم چون دوبار پشت هم ردم کردن. هر دوشون تا فهمیده بودن من علاقه داشتم ردم کرده بودن. من قبل از اونا تو زندگیم از این جور مسائل نداشتم! حتی با هیچ کدوم دوستم نمیخواستم بشم! اصلا اهل این چیزا نبودم! ولی خیلی ضربه خوردم.
کم کم تو این سال ها علاقه ی من بیشتر میشد و به نیما پیام میدادم که واقعا دوستش دارم و پشیمونم و حتی به خاطرش عوض میشم ولی میگفت به هیچ عنوان قبول نمیکنه. و ارتباط ما کامل قطع شده بود.
تا پارسال همین موقع ها که ما به یه کلاسی رفتیم مربوط به کارامون. یعنی محمد به من گفت و به نیما هم گفته بود. من مونده بودم برم یا نرم. چون خیلی خجالت میکشیدم از نیما. آخر سر رفتیم و این کلاس ادامه پیدا کرد. به خاطر این کلاس ارتباط ما دوباره با هم شروع شد و این سری با یه حد و حدود هایی! اینم اضافه کنم که تو این مدت بدون این که بخوایم شبیه هم بشیم عقایدمون تغییر کرده. مثلا من درونا مذهبی تر شدم اون دیگه زیاد سنتی نیست. من صبور تر شدم اون آروم تر شده و هر دومون بزرگ شدیم و به دور از مسایل بچگونه ی قبلی با هم در ارتباطیم. درک هر دومون رفته بالا. خیلی بزرگ شدیم!! خلاصه الان ما بازم با رعایت یه سری حدود با هم صمیمی تر شدیم. البته من گفتم که دیگه علاقه ای ندارم بهش و فقط دوست معمولی هستیم در حالیکه هنوزم با تمام وجودم دوستش دارم. حالا ما دوباره ارتباطمون خوب شده و خیلی شبیه به هم شدیم! ولی نمیدونم اون دوستم داره؟ یا نه؟ یا اصلا به قصد ازدواج میاد جلو؟ اصلا اینکه من با هر دوشون صمیمی هستم و کلاس میرم باهاشون کار درستیه؟ الان این کلاسای خارج دانشگاهمون یه سال دیگه ادامه داره! ما هم ترم آخر دانشگاه هستیم. میخواستم ببینم من الان باید چیکار کنم؟
من نمیخوام دیگه شخصیتم خورد بشه! از طرفی هنوزم نیما رو دوست دارم و وقتی الان باز با هم خوب شدیم من خیلی خیلی خوشحالم و آرامش دارم بعد 3 سال! ولی نمیدونم الان رابطه ی ما چی هست اصلا! چون نه اون نه من دوست نداریم دوست بشیم با کسی! و خوب اون قطعا موقعیت ازدواج نداره الان! تازه داشته باشه نمیدونم اصلا علاقه ای به من داره یا نه؟؟؟ اصلا نمیدونم علاثه ای هیچ وقت وجود داشته از طرف اون یا نه!! تازه اگه علاقه هم داشته باشه من مامانم وقتی مطلع شد شدید مخالفت کرد و گفت حتی اگه یه روز بیاد جلو به خاطر تمام اذیت هایی که کرده منو اجازه نمیدم ازدواج کنین و راضی نیستم!
حالا من نمیدونم چی کار کنم؟ حالا که دانشگاه تموم شده قطع رابطه کنم با جفتشون؟ آخه محمد واقعا خیلی دوست خوبی هست و واقعا تو کل مسایل زندگیم خیلییی کمک کرده اصلا نمیتونم توضیح بدم چقدر خوبی ها به من کرده بدون چشمداشتی. و خوب نیما... من واقعا دوستش دارم! عاشقش هستم! با تمام تفاوت هایی که داریم اصلا دوریشو نمیتونم تحمل کنم!
حالا چیکار کنم؟ میدونم دارم اشتباه میکنم و تا حالا هم اشتباه زیاد کردم! حالا میخوام جبران کنم! اصلا امیدی به ازدواج با نیما هست؟؟؟؟؟؟ یا کلا قطع رابطه کنم و دیگه کلاسم نرم و به کنکور ارشدم برسم و زندگیمو درست کنم؟
خواهش میکنم کمکم کننین! من خیلی گیج شدم! اصلا نمیدونم چه کاری درسته و چی غلط!
ببخشید که خیلی طولانی شد!!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)