چهره ی زیبایی داشت...از نظر قدی تو زیر شونه هام بود نه این که من بلند باشم قد من 181 بود که این واقعا آزارم میداد...بینیشم عمل کرده بود...قبل از عملشم چهره ی جالبی نداشت(اینو تو عکساش دیده بودم)...
از نظر خانوادگیو فرهنگیم تفاوت داشتیم...
دختر خیلی آزادی بود...برام از رابطه های قبلش گفته بود صداقت خوبی داشت اما این که با یه نفرشون یه تریپ لاو در حد دو سال داشته برام قابل هضم نبود..
همیشه میدیدم پسره زنگ میزنه و التماس میکنه...
از این ترس داشتم روزی همچین اتفاقی برای خودم بیفته...بهش گفتم میترسم یه روز بشم مثل این پسره...اما گفت نه تو با اون همه ی این پسرایی که باهاشون بودم فرق داری....
رفتنش برام مهم نیست...این که خوردم کردو رفت مهمه...این که به خاطر پسر ی که تو ذهنش بهتر از من بود از همه ی افکارش گذشت از همه ی به اصطلاح عشقش گذشت....خورد شدم ...
از راهنماییتون ممنونم..
به خاطر این ازش جدا نمیشدم که
دلم بهش واقعا میسوخت...دوست نداشتم ناراحت بشه...اما اون راحت دلمو شکوند...
خوب شد رفت اما اینجوری نه......
من همیشه بدتر از چیزی که بودم جلوه میدادم فقط به خاطر اینکه بزاره و بره تا من تحقیرش نکنم
اما باز نمیرفت...
ببینید اصلا خود منم او دخترو نمیخواستم
من به دروغ تو این روزای آخر گفتم میخوام با خانوادم بیام خواستگاریت که فقط ببینم واقعا منو دوست داشت یا نداشت....
دیشب خیلی به گذشته فکر کردم...خیلی فکر کردم به اینکه
واقعا به هم نمیخوردیم...
من تو زندگی هیچوقت نمی تونستم خوشبختش کنم چون
من نتونسته بودم با جسمش کنار بیام...
من همیشه فقط روح اونو میخواستم...
فکر میکنم تو روزای آخر واقعا
کور شده بودم...هیچ جارو نمیدیدم...
اگه میرفتم تو زندگی واقعا به مشکل میخوردیم...نمیخواستم عذاب بکشه...
همیشه بهش میگفتم زندگی پیامک بازی نیست...زندگی تلفن بازی نیست...زندگی یعنی تحمل همدیگه در همه ی شرایط...زندگی یعنی کنار هم نفس کشیدن...اما اون خودش قبول نمیکرد...
فکر میکنم به اینکه واقعا ما حرفی برای گفتن بهم نداشتیم...همیشه میگفتم صحبت کن اما حرفی نداشت...
همیشه یا از نظر فاصله ی جسمیمون نمیخواستمش یا اگه اون موضوع برام حل میشد یاد روابط گذشتش می افتادم...اون ابراز محبت رو بلد نبود که باز این منو آزار میداد..
علاقه مندی ها (Bookmarks)