به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به همه دوستای مهربونم که تک تکتون واسم یه راهنما بودید و هستید و همیشه به کمکم آمدید و هنوز هم در کنار من هستید!
خوب دوستان عزیزم من هنوز در روند این تغییرات هستم٫همین تغییرات که شما دوستانم در من بیدارش کردید و من با راهنمایهای شما به اینجا رسیدم! میخوام بدونید که چقدر ازتون سپاسگزارم و همچنین از بالهای صداقت گلم و مدیر بسیار محترم ساین همدردی و فرشته مهربونم
همینطور که میدونید و در تاپیک قبلی گفتم همسرم هم خدارو شکر بسیار آروم شده و ایشون هم در حال خودسازیه و این از همه چیز بیشتر منو خوشحال میکنه که ایشون هم به اشتباهاش پی برده!
من هم خوب یاد گرفتم که احترام به همسرم و حفظ اقتدار همسرم خیلی مهمه
یاد گرفتم که به خواسته هاش ارزش بدم و شخصیتش رو دست کاری نکنم!
یاد گرفتم که همونطور که به خانواده خودم احترام میزارم به خانواده همسرم هم باید احترام بزارم!
یاد گرفتم که آرامش اولین چیزی هست که همسرم احتیاج داره و با غر زدن و کنایه و گیر دادن همه چیز بدتر میشه! یاد گرفتم که باید رو احساساتم کنترل داشته باشم و تو کارها عجله نداشته باشم!
از همه مهمتر صبوری رو یاد گرفتم٫حالا میدونم که با صبر و پبات میشه به خیلی چیزها رسید و زمان خودش حلاله مشکلاته!
مدیر محترم هم که یاریم میکنند و خوشحالم که ایشون منو در مسیر درست و پیشرفت میبینند!
خوب دوستان کمی از حال کنونی بگم:
دیروز دخترم وقت دکتر داشت و من مثل همیشه ( چون بالهای صداقت گفته بودند وضیفه علی رو بهش برگردونم) ازش خواستم که پارمیدارو به دکتر ببره و چون آزمایش داشت و باید واکسنه میشد بهش گفتم بیشتر لطفا حواست باشه و تشکر کردم ازش! و ایشون گفتند خوب خودتم بیا( من هیچوقت فکرشم نمیکردم با اون کارای که من قبلنا تو ماشین میکردم همسرم دوباره راضی بشه با من جایی بره و خودش ۳ماه پیش گفت من دیگه یک قدم هم با تو جایی نمیرم٫چون من همیشه تو ماشین بحث میکردم و ایشون کنترل روی عصابش نداشت و داد میزد) خلاصه گفت بیا ولی اگه بخوای مثل قبلها بحث کنه دفعه آخر باهم جایی میریم٫گفت پارمیدا تازه آروم شده و من نمیخوام باز جلوش داد بزنم پس بحث نکش جلو! ( اولتیماتوم داد)
منم گفتم باشه من دیگه اون سوده قدیم نیستم و نمیخوام عصبانیت کنم٫باور کن منو! نوشت: من کاری به چی شدی و چی بودی ندارم٫فقط جلو پارمیدا بحث نکن! گفتم باشه!
خلاصه امد دنبالمون و ما رو برد! تو ماشین هم خیلی سر حال بود و با پارمیدا شوخی میکرد٫پارمیدا حرفهای بامزه میزد و با هم میخندیدیم! کارمون که تموم شد مارو رسوند و من هم واسه اینکه اجازه داده بود که باهاشمن برم و بهم اعتماد کرده بود ازش تشکر کردم! خندید و رفت!
دیروز پسر خالش دعوتش کرده بود خونشون که بره اونجا٫پسر خالش میخواست راجب موضوع ما باهاش صحبت کنه! خالم (خانمشون) اصرا کرد تو هم بیا که همینجا حرفهاتونو بزنید ( البته قرار بود یکشنبه علی اونچا بره و من هم برم٫من شنبه استخاره گرفتم واسه یکشنبه خیلی بد امد) خلاصه باز استخاره گرفتم چون دلم شور میزد برم یا نه٫خیلی خوب امد٫ علی یه دو ساعتی اونجا بود که خالم خبر داد سوده زود خودتو برسون! منم پارمیدارو بردم پیش مامانم و راهی شدم!
رفتم اونجا عمو جون و پسرشون به گرمی ازم استقبال کردن٫دیدم علی داره میخنده سلام کردم و نشستم! خالمو بقل کردم و ایشون گفتند این دختر ماستها! داشتند چای میخوردند و من هم روزه بوده!تا گفتم روزه ام خالم گفت ببین علی از تو هم با خداشناستر شده! اونهم میخندید!
گفت پارمیدارو کجا گذاشتی چرا نیاوردیش؟! گفتم پیش مامانه و چون پارمیدا شبها زود میخوابه گفتم اذیت نشه! اولش که حرفهای روز مره و کلی میزدیم و میخندیدیم! بهد من افطار که رفتم بخورم تو آشپز خونه به خالم گفته بود چرا تنهای اونجا نشسته بیاد پیش ما بشینه! هیچی زود غذامو خوردم و رفتم نشستم!
عموم شروع کرد صحبت باز کرد منم دست و پام میلرزید! گفتند این که نشد زندگی و بخاطر دخترت کوتاه بیا و... اول فقط گوش کرد من هم گوش میدادم!بعد گفت خیلی چیزا هست که آدم نمیتونه ببخشه!!!منو میگی گفتم تو دلم انگار خیانت کردم که اینجوری میگه! عموم گفت چیه؟ گفت من از وقتی امدم اینجا نه دوست دارم نه دورو ورم شلوغه!من احتیاج به یه همصحبت دارم و اینجا محیط منو داغون کرده! بعد عموم گفت اینه به سوده چه ربطی داره برید یه جایی که دلتون خوش باشه دور هم سوده و پارمیدا هم میان! گفت نه دیگه دیره واسه شروع تازه باید تو همین آلمان بمونم و بپوسم!
واقعا ناشکر همسرم! اینجا بهترین کارو داره٫خانواده داره تنها مشکلش نداشتن دوسته! و اینکه هم سن و سال دورو ورش نیست! خوب من چیکار میتونم بکنم! عموم گفت تومگه میخوای جای بری٫تو هم که همینجا موندی خوب برو سر خونه و زندگیت! گفت نه کارم خوبه تو خونه آرامش ندارم! عموم گفت خودت حس نمیکنی سوده چقدر کلا آروم شده! گفت چرا حس میکنم! عموم گفتند برو واسه چند روز خونه اگه اون آرامشو نداشتی برگرد! بعد پسرشون گفت تو اصلا سوده رو دوست داری؟! گفت نه هیچ احساسی بهش ندارم! که عموم گفت کاملا طبیعیه بعد از این مدت سردی میاد ولی اگه برگردی باز باهم گرم میشید و در آغوش هم صمیمی میشید! میخندید!
خلاصه خیلی حرفها زده شد٫جالب اینجاست که علی تمام نوشته های نامه رو خط به خط همونطور که نوشتم داشت میگفت که دوست داره اونجوری باشم! منم قبول کردم و جلو همشون واشه کارام معذرت خواستم بعد گفتم که من دیگه میرم که دیدم اونم وسایلهاشو جمع کرد که من تنها نرم! گفتم مزاحمت نمیشم! خندید باز!
رفتیم دم ماشین چون صندلی بچه جلو بود ویخواستم برم پشت بشینم گفت بیا جلو بقلم بشین! تو راه حرفی زیاد نزدیم من فقط ازش پرسیدم چون مامانم اینه میخوان برند ایران نمیخواد واسه خانوادش چیزی بزاره گفت نه ممنون! منو که رسوندگفتم حلالم کن و بخاطر دخترمون یه فرصتی بهمون بده! گفت من بخشیدمت لطفا فرصت بده تا خودمو واسه برگشت آماده کنم٫حالا هفته دیگه ۱-۲ روز میام خونه پیشتونم! همو بغل کردیم و من رفتم! واستادم باهام بای بایم کرد تازه!
خدا جونم میدونم که این لطفی که بهم کردی همه از سر دعاهای دوستای مهربونمه که با دلهای پاکشون و چشمای خیسشون واسه دوباره بهم رسیدنمون دعا کردند!
هنوز سه روز از محرم نمیگذره٫قربونت برم امام حسینم که تا صدات کردم تا صدات کردند به فریادمون رسیدی! تو پیش خدا عزت و احترام داری پس حاجت هممون رو خودت روا دار! یا امام حسین میدونم که صدای تک تک مارو میشنوی ما باز هم به تو متوسل میشیم!
حالا میترسم نکنه باز تصمیمش قطعی نباشه و من باز رویا پردازی میکنم?!
وقتی امد خونه من چطوری گرمش کنم که پیشمون بمونه؟!
چطوری باهاش رفتار کنم؟!
اصلا طرفش برم یا نه واستم خودش بیاد پیشم؟!
شب برم رو مبل بخوابم؟!
؟!وای انقدر دلم شور میزنه که خدا میدونه!!!
بازم به کمک تک تک شما دوستانم نیازمندم٫میدونم شما همیشه واسم راه چاره دارید٫پس مشتاقانه منتظرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)