دوستهای خوبم سلام امیدوارم اینبارم مثل دفعه پیش کمکم کنید
من قبلا اومدم درباره یه خاستگار جدیم نوشتم
یه خلاصه از تایپیک قبلی:
نوشتم که بهشون علاقمندم و می خوام که ازدواجمون سر بگیره اما نشد بخاطر صحبتهای ضدونقیص مادرش و به هرحال ما ارتباطمون رو قطع کردیم فکر کنم یک ماهی میشه،ما رابطه عاشقانه ای نداشتیم فقط یک اشنایی در چهارچوب بود برای ازدواج.
چندروز پیش یکی از دوستهای خیلی خوبم منو متعجب زده کرد و برای برادرش من رو خاستگاری کرد
همیشه از برادرش صحبت میکرد برام و همیشه تو صحبتها بهم میگفت که چقدر رفتارات مثل برادر منه و بلاخره چندروز پیش این موضوع رو بهم گفت و گفت با برادرشم صحبت کرده اون هم مشتاقه من رو بیشتر بشناسه خلاصه از من اجازه گرفت تا شمارم رو بهش بده تا قبل اومدن خونمون دوتایی صحبت کنیم ببینیم بهم میخوریم یا نه...منم چون شیفته دوستم و خانواده خوبش هستم قبول کردم
و اما مشکلم :
مشکلم اینه که با خودم درگیرم شدیدا
خب من دوست دارم ازدواج کنم فکر میکنم امادگیش رو دارم اما اصلا دوست ندارم با پسری صحبت کنم اشنا بشم خاستگار بیاد خونمون و این مراحل...
مثلا اولش که دوستم موضوع رو بهم گفت بی رودربایستی تو دلم خوشحال شدم وقتی تصور کردم دوستم میشه خواهر شوهرم یا مادرش که به اون ماهیه که انقدر عروس دیگشون رو دوست دارن بشه مادرشوهرم اما وقتی برگشتم خونه و داشتم فکر میکردم برادرش قراره با من تماس بگیره حس وحشتناکی ریخت توی دلم اصلا و ابدا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم ،
نمیدونم متوجه میشید یا نه من دوست دارم ازدواج کنم اما از اشنا شدن با ادم جدید اصلا خوشم نمیاد
مادرم چند روز پیشش هم از یه خاستگار دیگه گفت و من اصلا دوست نداشتم راجبش بیشتر بدونم اینم چون خیلی دوستم برام عزیزه قبول کردم
حتی دیشب داشتم به این فکر میکردم اگر تماس گرفت جوابش رو ندم
من دختر بسیار اجتماعی هستم و اصلا خجالتی نیستم اما برای اشنا شدن با خاستگار خیلی جبهه میگیرم و اصلا دوست ندارم!!!!!!!!!
حالا سوالام :
1.اینکه بنظرتون من چرا اینطوری ام ؟ شماها تابحال این حسهارو تجربه کردید؟
2.چطوری باید با برادرش صحبت کنم ؟ چه چیزهایی رو میتونم تلفنی باهاش درمیون بزارم
3.اینکه ممنون میشم اگر این داستانهارو داشتید مثلا ازدواج با اشنا به منم یاد بدید چطور رفتار کنم
که خیلی مودبانه باشه و منطقی
مرسی از همتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)