با سلام و خسته نباشید.لطفا من رو راهنمایی کنید که چه رفتاری داشته باشم.ببخشید توضیحاتم طولانیه چون میخوام کاملا در جریان قرار بگیرید.دختری 31 ساله هستم که حدود 7 سال پیش از طریق یه سایت علمی با یه آقایی آشنا شدم که 1 سال از من کوچیکتره. همه رابطه ما علمی بود و چون هم رشته بودیم از ایشون سوال میپرسیدم یا مثلا جزوه هاشونو میگرفتم چون از نظر تحصیلی یک سال از من جلوتر وارد ارشد شده بود و کمک بزرگی برای من بود حتی با هم مقاله هم دادیم ولی همه ارتباط ما اینترنتی و بعضا تلفنی بود و دیدار در حد رد و بدل کردن کتاب و جزوه.من در یه شهر بزرگ مرکز استان زندگی میکنم و ایشون یه شهر کوچک استان. خیلی خجالتی بود و اصلا رفتار مناسب با خانمها رو بلد نبود رابطه حضوری ما فقط سلام و خداحافظ بود و با عجله میرفت که نکنه کسی ببینه و...رابطه همینجوری ادامه داشت و یه مقدار آشناتر شده بودیم و اینترنتی یا تلفنی در مورد مسائل روزمره و کار هم صحبت میشد هروقت اتفاقی میفهمید خواستگار دارم مثل یه دوست همجنس راهنماییم میکرد و البته کنجکاوی.همیشه شک داشتم که به من علاقه داره یا نه. مثلا یه چند روز که از من خبر نداشت به یه بهانه زنگ میزد و یا لابه لای حرفهاش مثلا میگفت اگه یه کار خوب داشتم می تونستم ازدواج کنم یا مثلا اگه شما بودی حاضر بودی با یکی با شرایط من ازدواج کنی و....که توضیحش طولانی میشه.ناگفته نماند که مادر من تا حدودی از روابط درسی ما خبر داشت و گاهی اوقات شاکی میشد که چرا انقدر زنگ میزنه و اگه قصدی داره چرا چیزی نمیگه و...من روم نمیشد بگم زنگ نزن ولی میپیچوندم گاهی اوقات. و البته سر کار هم رفته بود ولی یه شهر دور و داشتن تلاش میکردن رسمیش کنن و منتقلش کنن مرکز استان(شهر ما) که خودش همیشه میگفت من باید مرکز استان زندگی کنم.تا پارسال که باز خواستگار داشتم و اون هم از وقتی فهمید زنگهاش بیشتر شد و مدام از شرایطش مینالید و...که اگه شما ازدواج کنی من با کی حرف بزنم و....مادرم که فهمید گفت تکلیفت باهاش روشن کن بگو دیگه زنگ نزنه بهش گفتم ولی بدتر زنگ میزد و من من میکرد که انگار میخواد آخر باعث شد خودم ازش پرسیدم که قصدی داره و گفت آره گفتم پس به خانوادت بگو.(خواستگارها ی قبلی اصلا جور نمیشد و اون خواستگاری هم همینطوربه خاطر اون آقا من ردشون نکردم)با خانوادش صحبت کرد و استرس شدید داشت که نفهمند ما با هم رابطه داشتیم .خانوادش دلیل برای مخالفت نداشتن (البته روی سن من یکم گیر داده بودن)از خیلی لحاظ مثل هم بودیم تحصیلات مذهبی شغل پدرمادرو..ولی بعد 2 ماه راضی شدن بیان و آشنا بشن که پدرش نیومد و مادرو خواهرو دامادشون اومدن خودش هم سرکار بود و نبود.همه چیز ظاهرا خوب بود و بعدا هم گفت که خانوادش ایرادهای جزئی گرفت ولی در کل مخالف نیستن ولی ایراد میگرفتن که محرم صفر بگذره و بعدم کارت درست شه (مخصوصا پدرش) مدام بهانه گیری میکرد.حتی زنگ نزدن به ما چیزی هم بگن و پدرش میگفت نیازی نیست.من حاضر بودم برم موقت شهر محل کارش زندگی کنم پدرش میگفت نه .به پدرش میگفت حالا آشناتر بشیم و تا عقد کنیم کارم درست میشه ولی قبول نمیکرد ونه اومد نه زنگ زدن.رابطمون ادامه داشت یعنی هرروز زنگ میزد و عصبانی بود چرا صفر تمام شده و خانوادش پیگیری نمیکنن تا اینکه بازم مرخصی گرفت رفت خونه که اتمام حجت کنه ولی دیگه زنگ نزد بعد 1 هفته توی تلگرام اومد نوشت پدرم مریض شده و تا 3-4 ماه خوب نمیشه فعلا نمیتونم دیگه حرفی بزنم.مریضیش جزئی بود ولی پدرش مهمش کرده بود.بعدم خیلی ناراحت به من گفت نمیتونم شما رو معطل خودم کنم وضعیتم معلوم نیست وخواهرم گفته به خودت وابستش نکن که اگه خواست ازدواج کنه بره و از این حرفها ...من خیلی از این حرکاتش ناراحت شدم و رابطه شد دیگه شد تلگرام دیگه زنگ نزد و همون تلگرام هم هفته ای یکبار. وقتی گلایه کردم میگفت من از خانوادم مطمئن نیستم نمیدونم میخوان چکار کنن کارم هنوز درست نیست.میگفت این چندسال رابطه براساس احساس بوده و حالا میخوام با عقل تصمیم بگیرم.دلت رو به چی من خوش کردی من شرایط ندارم.نمیخوام پای من بسوزی که اصلا معلوم نیست خانوادم میخوان چکارکنن. خیلی ازش ناامید شدم که انقدر ضعیف عمل کرد چندبار گفتم خودت زنگ بزن به خانوادم داره آبروم مبیره این همه ازت تعریف کردم ولی نزد به همون دلایل قبل. گفتم اینکه خانوادت رفتن و خبری ندادن از نظرخانواده من یعنی تمام ولی کارخاصی نکرد.باورم نمیشد یه حرف خواهرش انقدر روش اثر داشته باشه.گلایه های من اصلا اثر نداشت حتی خواستگار برام اومد بهش گفتم گفت هرچی قسمت باشه همون میشه.منم دیگه اصراری نکردم راستش بهم برخورده بود برای همه چیز من تلاش کرده بودم ولی اون...چندهفته بعدم میپرسید خواستگارت کیه چکارست و...انگار نه انگار که تعصب و غیرتی داره!!تمام مدتی که رابطه داشتیم باهم بیرون نرفته بودیم ولی وقتی خانوادش فهمیدن به پیشنهاد خواهرش و اجازه مادرم 2 بار برای آشنایی بیشتر بیرون رفتیم که بازم مثل قبل خیلی به من توجهی نمیکرد.تمام این مدتی که رابطه جدی شده بود سوغاتی میبرد خونشون ولی هیچی به من نداد هیچوقت.من چیزی نمیگفتم ولی خودش میگفت من خیلی کارها بلدم ولی الان زوده.سعی میکرد رابطه در یه حدی بمونه اصلا صمیمی نشه مخصوصا بعد حرف خواهرش.کلا از بی محبتیش همیشه دلخور بودم.وقتی یه پسر دختری رو بخواد سعی نمیکنه دلشو به دست بیاره و نگهش داره؟؟؟؟من اشتباه میکنم؟؟؟بعد چندماه که باز رفت خونشون باز توی تلگرام پیغام میداد و گفت دلم تنگ شده عکس بده و ... انگار که اتفاقی نیفتاده و اون حرفهای سرد به من نزده منم دلم شکسته بود تحویلش نگرفتم نرفتم ببینمش (البته خیلی هم محترمانه دعوت نکرد)عکس ندادم گفتم خانوادت راضی نبودن شما هم رابطه رو تمام کردی و تمام میگفت چرا الکی جو میدی و داستان میگی و.. بدش اومد عصبانی شد که من مقصر نیستم هیچکاره ام خودم هم قربانی ام و...بهش گفتم رابطه ما شده مثل قبلا رسمی و درسی اگه بعدها کارت جور شد و خانوادت راضی بودن و خواستی ومن هنوز ازدواج نکرده بودم با خانوادت بیا صحبت کن اگرنه که خوشبخت بشی هرجا هستی خیلی راحت گفت باشه هرجور راحتی حالا که اینجوری میخوای دیگه اصراری ندارم.کارش رسمی شد ولی انتقالش هنوز نه .توی شهر ما هم خونه خریدن ولی دیگه هیچ حرفی نزده و رابطه کاملا خشک و رسمیه. از همون آخرین بار دیگه یک بارهم زنگ نزد رابطه فقط تلگرام و خیلی کوتاه.من نمیدونم باید چکارکنم همینطوری ادامه بدم؟ قطعش کنم؟دیگه تصمیم ندارم من سر حرف ازدواج بندازم حتی اگه 100 سال بگذره. اعتمادم از بین برد حس میکنم کوچکترین اهمیتی براش ندارم. اصلا براش مهم نیست 1 ماه ازم خبر نداشته باشه. ازدواج کرده باشم تو این فاصله یا نه....لطفا راهنماییم کنید چکار کنم.به نظرتون میشه به این آدم دل خوش کرد؟ از طرفی هم با این سن من و جور نشدن خواستگاری های دیگه روحیه من کاملا خراب کرده لطفا راهنماییم کنید واقعا نمیدونم چکار کنم .انقدر فکر کردم خسته شدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)