سلام
سه سال فکر کردم.دخترایی که ازدواج کردن طلاق گرفتن.
اصلا انگار تو رویا بودم فکر میکردم یکی برام پیدا میشه مثل حضرت علی
معنویت عشق و زندگی خوب رو به ازدواج با یه طلبه میدیدم.
میگفتم اینا درس دین خوندن.میدونه چجوری محبت کنه.
چشمش دنبال دختر مردم نیست.
خدایی نکرده اگه به طلاق رسیدیم انسانه و شرافت داره و اذیتم نمیکنه.
میگفتم باهم به اوج میرسیم به هر هدفی که بخوایم باهم میریم تبلیغ.
چه حجابی چه نماز شبی چه نماز اول وقتی چه حفظ قرانی.
استادام رو سرم قسم میخوردن.نجیب بودم.و دست از پا خطا نمیکردم.
تو فامیل دختر باحجاب و با وقاری بودم.
یه دختری که تو بسیج و سپاه و جاهای قرانی فعالیت میکرد.
من کسی رو امر به معروف نمیکردم میگفتم خودم هنوز کلی ایراد دارم باید رفع بشه.
پدرم میگفت با طلبه ازدواج نکن.میگفت تو دختری هستی در عین مذهبی بودن ولی شادی اهداف بزرگی داری.
میگفت با یه مرد دیگه هم میتونی به کمال دینی برسی.
ولی من گوش نکردم.چون فکرم یه چیز دیگه بود.فکر میکردم چون درس دین خوندن رنگ عوض نمیکنن.از بس طلاق اطرافم دیده بودم ترسیده بودم.
زدو یه خواستگار اومد که طلبه بود.
ما سه جلسه صحبت کردیم یه مشکلاتی داشتن.انگار ما سحر و جادو شده بودیم.دیدیم ولی انگار ندیدیم
همچی قبل از ازدواج خوب بود.یکسری چیزهارو هم که یا ندیدیم یا ازش گذشتیم.
من خیلی ساده گرفته بودم خیلی.مهریه کم مراسم نخواستم.
کلی تحقیق کردیم همه میگفتن خوبن.عالین.پسر خوبیه.
بعد از عقد همچی عوض شد پسر و خانواده خوب کم کم رنگ عوض کردن.
ماهم ساده گرفته بودیم فکر کردن از سرراه اومدم.
شوهرم مدام زیر قول و قرارهاش حتی اونا که محضری بودن میزد.میگفت حق نداری کار کنی.درس دانشگاه حق نداری بخونی و ادامه بدی.
خانوادش تو هرچیزی دخالت میکردن.
نمیزاشتن تنها جایی بریم.واسه دسشویی رفتنمونم میگفتن زودباشین.
دخالت میکردن.با اینکه واسه همسرم بهترین کادو هارو میگرفتیم ولی اونا سر هر مراسم بازی در میاوردن.حتی مادرشوهرم با اینکه سنش از مادرم کمتره میرفتیم خونش به خودش زحمت نمیداد غذا درست کنه و جوجه سفارش میدادن یا کباب.
ولی وقتی میومدن خونه ما غذاها واقعا رنگی و دستپخت مادرم.
اینا مهم نیست همش حاشیه س.
کی واسه غذا و هدیه به اینجایی میرسه که من رسیدم?
مخصوصا با خانوادم که میگن تلاش کن زندگیتو بساز.
خانواده همسرم و خود همسرم خیلی در مورد زن دوم حرف میزدن اکثر مردای فامیلشونم زن دوم دارن.
یا شوهرم در مورد خواستگاری های قبلی مدام میگفت.با اینکه میگفتم نگو.
کم کم مادرشوهر و شوهرم دختر بودن منو چک میکردن.شوهرم که چکم میکرد میگفت دختر نیستی.
عقایدمو.حرفامو.ارزوهامو.هن مو.تیپ و هیکلو.همرو به مسخره میگرفت
حتی تو جمع یه دفعه یه حرفی میزدم میگفت جک میگی یا عصبانی میشد.
من مادرم خیاطه سه تا کمد لباس دارم.دوتا کشو روسری چند جفت کفش.تیپ میزدم یا میگفت این چه پسرونس یا ایراد دیگه.
تو رانندگی چندین بار نزدیک بود به کشتنم بده .مدام تو رانندگی عصبانی میشد فحش میداد داد میزد.
بهم زنگ نمیزد.پیام میداد اونم سالی به ماهی.
مدام میگفت این چیه پوشیدی.ابروهاتو رنگ کن.موهاتو رنگ کن.رنگ میکردم لباسمو عوض میکردم بازم ایراد میگرفت.ولی هزینه ایی نمیکرد.میگفت دختر بور گرفتم که هزینه ارایشگاه ندم.مادرم هزینه هامو میدادّ.غذا درست میکردم ایراد میگرفت.حرف میزدم ایراد میگرفت.حرف نمیزدم ایراد ميگرفت.
ناراحت بودم میگفت بگو چیه ?اصرار در اصرار.
میگفتم ناراحت میشد ترش میکرد که چرا از خانوادم ناراحتی.
توقع داشتن درس دارم امتحان دارم از درد میمیرم.فوت شدم حتی. مهمونی و عروسیشونو برم.مثلا 10بار باهاشون میرفتم جایی.دفعه11نمیتونستم برم کلی غر میزدن و اصلا نمیخواستن قبول کنن که بابا منم کار دارم.
رفتاراش موقع رابطه ناجور بود.خشن بود من کبود میشدم.حرفای و رابطه های ترسناکی میخواست ازم.خب منم میرفتم تحقیق با دلیل بهش میگفتم بابا برام ضرر داره.ولی قبول نمیکرد.حتی یه بار جلوش بالا اوردم.بهم گفت تو بلد نبودی.که چقدر دلم شکست.
شوخی میکرد ولی بدجور با شوخی هاش تخریبم میکرد.
گذشت و چندبارم بهم گفت انگار دختر نیستی.رفتم ازمایش دادم.و نامه گرفتم.
بهش نشون دادم قبول نکرد گفت دکترا مغازه باز کردن.
نه بهم نفقه میداد نه میزاشت برم سرکار.خب من حق کار داشتم.
خودش که با من تنهایی نمیومد مسافرت با اینکه میتونست و من خیلی دلم میخواست.باید خانوادش میبودن.یا میرفتیم بیرون پشت سرهم خانوادش زنگش میزدن.یا من باخانوادم با اجازش میرفتم مسافرت. مدام زنگ میزد چکم میکرد.حتی رفتیم.جنوب تهدیدم میکرد حق نداری پاتو تو اب بزاری.حالا تو گرمای جنوب منه چادر به سر.چه فکری در موردم میکرد نمیدونمّ.یه ساعت واسه من کامل وقت نمیزاشت.دوروز اخر هفته میومد شهرمون.تازه میتونست به خاطر من کلاس پنجشنبه که طب سنتی بود کنسل کنه.چون من کلاس پنجشنبمو به خاطرش کنسل کرده بودم.
همون دوروز دوساعتش تو حموم بود.یا خونه فامیلاش یا خونه مادربزرگش.یه ساعتم خونه ما.به من که میرسید خسته بود حال نداشت.
شب نمیخوابید نمبزاشت منم بخوابم صبح زود بیدار میشد نمیزاشت منم بخوابم.
خونشون میرفتم افسرده برمیگشتم.چون یا مامانش از افسردگیش و گذشتش میگفت .
یا شوهرم وقت نداشت برا من.خسته بود.
بعد از عید چند روز رفتم خونشون.
خب چندتا اتفاق افتاد.یکیش این بود که عصبانی شد سر یه راننده تو خیابون که راننده خانوادمو.میشناخت داد زد وسط رانندگی.
من شب که داشتیم میرفتیم روضه ازش خواهش کردم قول بده سعی کنه رو عصبانیتش کار کنه.
اینا تو اون چندروز خیلی راحت سرهم تو خونه جلو من داد میزدن.شوهرم سر مامانش داد میزد.مادرشوهرم به من میگفت بیخود کردی و دستور میداد.شوهرم زد زیر قول شب گذشتس.
با گریه زنگ زدم به بابام.گفتم بیستر اینجا بمونم توهینا بیشتر میشه.
بابام نیومد دنبالم گفت بیام فکر میکنن دخالت کردم.
به خوده شوهرم گفتم منو ببر خونه تهدیدم کرد اگه ببرمت خونه تا یه هفته بهت زنگ نمیزنم.منم گفتم نزن.
خلاصه خانوادش فهميدن که دعوامون شده.
اون یه هفته شد یه ماه.
و به من زنگ نزد.
از اون به بعد مشکلاتمون بیشتر شد.ما مشاور هم چندبار رفتیم ولی شوهرم همکاری نمیکرد میگفت تو مشکل داری.تو احتیاج به مشاور داری.
هر روشی امتحان میکردن قربون صدقش میرفتم تو عصبانیت و قهر.بدقولی میکرد.(خیلی بدقول بود خیلی)حتی برام یه چیزی میخرید میگفت بدبختم کردی.
حتی حق قانونیه شغل و تحصیلم هر دفعه سعی میکرد سرش دعوا راه بنداره..سعی میکردم براش وقت بزارم حتی دوساعت براش حرف بزنم.
بگم ببین تو بگی تا نجف همراه من بیا.بهم بگو تا روستا بیا میام.من پشتتم.به خدا تو کار و تحصیل پشتم باشی.زنت شاده.خودت شاد میشی ان شاءالله بچه هامونم شادن.تو قبول کن اصلا شاید من نخواستم بعد عروسی برم ادامه تحصیل.تو فقط پشتم داد.منو میشناسی تو.
تو عصبانیت سزم داد میزد لپشو میکشیدم.
دهنش بو میداد میگفتم نه.بد تیپ بود میگفتم نه تو عشق منی مگه میشه بد تیپ باشی.
نشد.
با پدر و مادرم قبلا در مورد بهبود زندگیم حرف میزدم.بعد از عید میگفتم فقط طلاقّ
خانوادم قبول نمیکردن.میگفتن تلاش کن.
.نه پسر خوبیه.ظاهرش که نشون نمیده بده
مادرم محبتشو بیشتر میکرد.
خلاصه بعد از امتحانات تابستونم.پدرم بعد از یه سال سکوتشو شکست گفت منم یه چیزایی متوجه شدم ولی هیچی نگفتم زندگیت بهم نریزه بهت مشورت دادیم که زندگیت بهتر بشه.
فقط بهم ثابت کن اونجور که میگی هست.
شوهرم یکسال صدامو پشت تلفن و تو خلوت ضبط میکرد.به پیشنهاد پدرم قرار شد فقط یکبار اینکارو که واقعا خوب نیست و انسانی نیست انجام بدم.
انجام دادم.
یه شب که تقریبا دوماه پیش بهم زنگ زد ناراحت بود.
رفتم باهاش بیرون.
وقتی برگشتم خونه های های گریه میکردم.
بهم میگفت خرابی دانشگاه رفتی.
بهم گفت تو زن ناسازگاری که نمیایی خونه پدر و مادرم زندگی کنی(قبل از عقد اینو باهاش شرط کرده بودم که نمیام)
بهم گفت نفهمی احمقی حتی اداب معاشرتم بلد نیستی.
گفت یکسال زندگیمو نابود کردی نابودت میکنم.گفت موهاتو رنگ دندونات میکنم.میرم زن دوم میگیرم.بدبختت میکنم.
فردا خانوادمو میفرستم خونتون تکلیفتو روشن کنن
من صدارو واسه خانوادم گذاشتم.به شدت ناراحت شدن به شدت.
فرداش اومدن خونمون.
شوهرم توپش پر بود.میگفت پسرای دانشگاه شماره دخترتو دارن.
دانشگاه دولتی به اون بزرگی پسراش چرا باید شماره منو میداشتن?اینم یه تهمت دیگش.
اخرش گفتن پسرمون نادونی کرده.پدرشوهرم گفت منم به زنم میگم اگه بچه نداشتیم طلاقت میدادم ولی عصبانیم.ادم تو عصبانیت هر حرفی ممکنه بزنه.
میگفت منم میگم زن دوم میگیرم ولی تو زن اولشم موندم.
خلاصه اینجوری تموم شد.و من قرار شد خبر بدم.
به همسرم گفتم نمیتونم بهت اعتماد کنم تکیه کنم به تعهداتت پایبند نبودی.
بهم خودتو اثبات کن باهات میمونم.
ده روز صبر کردیم هیچکدوم نه زنگ زدن نه پیام دادن.
اقدام به مطالبه مهریه کردیم.
از اونموقع هی رفتن اینجا و اونجا پشت سر خانوادم نشستن بد گفتن.تهمت زدن.به من توهین کردن.تهمت زدن.
قبلا میگفتن اره اینکارارو کردیم ولی کم کم همشو توجیه کردن انکار کردن دروغ گفتن.
فامیلش اومدن خونمون تازگی .بهم گفتن تو تقصیرکاری.وقتی نمیگی چی شده.
میگم بابا چرا باید ابرو ببرم.شرف و انسانیتم چی میشه?
میگن شوهر ماهم زن دوم داره.میگن تو عقدین اشکال نداره.میگن شوهر منم تو عقد با پسرخاله هاش پیامک بازی میکرد.ولی از سرش افتاد.
میگن چرا با طلبه ازدواج کردی وقتی مشکل داشتی?هرچی میگم چه ربطی داره?مخ شوهرم معیوبه.
میگن مگه شوهر لباسه.میگن زن نباید از شوهرش شکایت کنه.میگن بخت بخته اول.ق
دوماهه شوهرم بهم زنگ نزده نه اداره ثبت اومده.نه کلانتری.نه دادگاه نفقه.نه مهریه.
رفته مشهد.نمیدونم داره چیکار میکنه.
فقط دارن پشت سرهم برام شکایت میکنن.
به دروغ عدم تمکین گرفتن میگن خونه رو ترک کردی(به من بگین کدوم خونه?)
به دروغ میگه 1200000بهت نفقه دادم.به حسابت ریختم.
منی که نمازامو میخوندم دیگه نمیخونم
منی که عشق محرم بودم هیچ حسی ندارم.
منی که عشق شهید بودم هیچ حسی ندارم.
اهنگ گوش نمیکردم محرمیه دارم اهنگ گوش میدم.
پر از خشمم.
امروز تو اینستا کاری که تو عمرم نکرده بودم یه کامنت گذاشتم.چون پر از خشم بودم.کلی توهین شنیدم حتی یه اخوند بهم توهین بدی کرد.
ولی بازم خشمم خالی نشد.
بعد از اجرا گذاشتن مهریم چقدر دیدم.اخوندایی که با وجود زن اول زن گرفت.خیانت کردن.مواد میکشن.و زناشونو تو خونشون زندانی کردن.
انگار شوهرم که شخصیتمو یه سال خورد کرد و من صبر کردم الان خشمم ظاهر شدا و دلم میخواد هرچی طلبه هست بمیره.حتی به مرگ یکیش یه لحظه رضایت دادم.
همچین
شخصیتی نبودم ولی شدم.شوهرم منو از دین زده کرد.منو از هرچی طلبه بود متنفر کرد.
چجوری خشممو کنترل کنم?این دوماخ از بس فامیل شوهرم بالا منبر رفتن و گفتن شما خانواده قرانی هستین.دیگه تحمل ندارم.لطغا حرفی از ایه و قران و حدیث نزنید.
لطفا کمک کنید🙏
علاقه مندی ها (Bookmarks)