به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 23
  1. #11
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 15 تیر 98 [ 21:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-11
    نوشته ها
    156
    امتیاز
    7,418
    سطح
    57
    Points: 7,418, Level: 57
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 132
    Overall activity: 66.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    808

    تشکرشده 404 در 138 پست

    Rep Power
    44
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mohamad.reza164 نمایش پست ها
    سلام خانوم هليا

    سلام وتشکر از این بابت ک علی رغم اینکه سرتون شلوغه ولی برای دیگران هم وقت میذارین(صندلی داغ و میگم خیلی وقت نمیکنم ولی دلم میخواست همشو بخونم)
    اين جمله رو به شوخي گفتيد
    خیلی دلم پره برادر ...سرزنشم نکنید ...همیشه ک بیزار نبودم از زمین وزمان ...الان فرق میکنه
    نظرتون راجع به اعتماد به نفس تون چيه؟

    خودمو دوست دارم. یعنی از خودم خوشم میاد ی سری چیزها هست ک میخوام عوضشون کنم ی سری چیزهارم عوض کردم دیگه بگم براتون...از حضور تو جمع خوشم میاد دلم میخواد از عقایدم و طرز تفکرم براشون حرف بزنم مثلا میگم ک من مخالفم با هر چی بازی اینترنتیه...یا مخالفم ک میگن طرف چون ترکه یا کرده یا نمیدونم لره پس این ویژگی اخلاقی رو داره من میگم خصوصیات اخلاقی من ربطی به شهری نداره ک مادرم منو تو اون به دنیا اورده یا مثلا ...همه میدونن ک من از اول حجابم این نبود حدودا 18 19 ساله بودم ک خودم خواستم... تاکید میکنم خودم انتخاب کردم ک چادری شم نه اینکه این رسم باشه تو خانواده ما...تو کل طایفمون بگردی انگشت شمار چادری میبینی ک بیشترشون هم خانمهای دهه 30 40 هستن ک برحسب تیپ زمانه یا حالا عادت سر میکنن .

    نمیدونم اینها ربطی داشت یا نه فقط گفتم ی شناختی بدم .
    اگه سوالی هست ک مشخص میکنه درجه اعتماد به نفسو در خدمتتم

    همیشه هم اینقدر ناله نیستم وقتی دردلت رو به کسی میگی دیگه بعضی جاهاشو سانسور نمیکنی کل احساساتتو نشون میدی چیزی رو مخفی نمیکنی. کاری ک بین اعضای خانوادم نمیکنم تا به این قضیه دامن نزنم. تو خونه اینجوری ناراحتیمو نشون نمیدم مگه اینکه خبر خیلی حادی بیاد ک دیگه از توانم خارج باشه

    امروز برادرم (کوچیکه)میخواست عکسو وفیلم تولد اون نوه مون رو بذاره اشاره کردم ک نه (چون داغ مامانم تازه میشه )گفتم فیلم عقد....داداش رو بذار
    باز اگه فک میکنید ضعفم از اعتماد به نفسه و خودم خبر ندارم حاضرم روش کار کنم.

    به نظر چه طور ميشه كمتر احساساتي بود؟نمیخوام بن بست بذارم ولی اگه ذاتا اینطوری باشی خیلی نمیتونی خودتو عوض کنی اینطور نیست؟

    چه طور ميشه يه انساني خودش رو بيشتر دوست داشته باشه و به خودش اهميت بده؟ وقتی ک از اول اینجوری بار اومده باشه ک اول خودم اگر وقت شد بقیه هم سری میزنیم خب اینی میشه ک شما میگید...ولی باید تعادل داشت .
    ولی درسته ...من ندارم من خانوادمو افراطی دوست دارم. حساس.. ضعیف...احساساتی...

    خیلی بچه تر ک بودم (شاید 12 یا 13)خواهرم نامزد بود با نامزدش دعوا کرد...خیلی غصه ام شد دعا کردم خدایا برای خواهرم و برادرهام(یکی یکی اسمشونو بردم) هر اتفاق بدی قراره بیفته برای من بیفته اونها همیشه خوشبخت باشن و شادیشونو ببینم. ...نخندین ...بچه بودم دیگه...هر چند...

    ولی ی چیزی رو هم بگم وقتی کسی رو دوست داری از لذت اون لذت میبری هر چند در ظاهر ایثار کرده باشی. مثلا ی بار غذایی ک برادرم (کوچیکه)و خودم دوست داشتیم خریدم ولی پولم نمیرسید دوتا بخرم فقط برای اون خریدم ولی خودم نخوردم همین حس ک اون غذایی خورده ک دوست داشته و الان راضیه برای منم لذت بخش بود به همون انداره ک اگه منم میخوردم لذت مببردم...اقای محمد رضا منو کجا میبری ...اشکم و دراوردی تا حالا اینها رو به هیشکی نگفته بودم.






    نميدونم چند سال دارين و چقدر براي زندگي خودتون تلاش داشتين و براي زندگي تون برنامه ريز كردي؟28.برنامه زندگی من اینکه باید اموخت و به کار برد. تا اخرین لحظه عمر.انسان نادان به دنیا میاد و زندگی اموختنی است. همیشه سعیم به این بوده ک درست زندگی کنم هزار و یک روش وجود داره ک عمرتو بگذرونی حالا هر کی از مسیر درست بره خوشبخت تره. این ی برنامه کلی. حالا هدف های جزئی تر بماند...از خواستگارهامم میپرسم ی سوال همیشگی. ک اگر به اختلاف نظری با همسرتون برخوردید چطوری به توافق میرسید؟ اگه ببینم منطق و لحاظ نمیکنه و سلیقه خودشو میخواد تحمیل کنه یا تو مسائل زناشویی پیرو توصیه های مادربزرگیه نه را ه حلهای روانشناسی ک همون مسیر درسته به نظر من، همونجا خداحافظ.

    میخوام جوری زندگی کنم ک اسباب نگرانی و رنج کسایی ک دوستم دارن نشم. مثلا ی نمونش اینکه اوایل سر این کارالانم ک بودم خیلی سختی کشیدم تا جا بیفتم ولی نمیذاشتم مادرم ببینه تا بگه اصلا نمیخواد بری.میخوام بگم نازپرورده نیستم این حرفها و این تاپیک هم از سر بیکاری نیست ک بگید زوم کرده رو زندگی بقیه.

    نه به اون شوري شور، نه به اين تلخي تلخ.
    منظورتون و از این خط متوجه نشدم؟
    واسطه ازدواج شدن خوبه و بسيار سفارش شده. چرا؟ چون يه شخص سومي از چيزي هايي كه اطلاع داره، به دو نفر ديگه ميگه و اون دو نفر انتخاب ميكنند.

    حالا واسطه و قهر هم به همين شكل هست. شخص سومي كه از مشكلات و راهكار ها اطلاع داره، ميتونه اقدام كنه و ورود كنه شايد اون دو نفر به راهكار ها آشنا نباشند.
    به شرطي كه خودش اون توانايي و روحيه ارو داشته باشه.

    مثلا من خودم چند روزي هست درگير مسئله طلاق يكي از نزديك ترين دوستانم هستم. با وجود اينكه ميدونم هر دو مقصر هستند، و بودنشون كنار هم آزاردهنده تر از رفتنشون هست! همدردي و انجمن آزاد رو به يكي شون كه پتانسيل جمع و جور كردن اوضاع رو داره پيشنهاد دادم. البته مشاوره تو شهرمون هم پشنهاد دادم.
    ولي شخصا كاري از دستم برنمياومد و تو اين اوضاع با يك ندونم كاري من ممكن هست وضعيت وخيم تر بشه. فقط سعي داشتم تو اين وسط نقش يه آدم خونسرد رو بازي كنم كه ميتونه بهشون مسير بده!

    شما وقتي شطرنج بازي ميكني، اينقدر درگير بازي ميشي كه ممكنه چندتا اشتباه داشته باشي. ولي شخص سومي كه ممكنه شطرنج ضعيف تري داره، و داره از بيرون به تحته شطرنج نگاه ميكنه، تشخيص ميده كه طرف مهره اشتباه جابجا كرده.

    موافقم گاهی لازمه ی نفر سومی ی چیزهایی رو گوشزد کنه حتی شاید خودت هم اونها رو میدونستی ولی همینکه از زبون یکی دیگه میشنوی و اون با واژه های خودش برات میگه تاثیر گذارتره. پست اقای باغبان و خانم انیتا رو چند دفعه خوندم

    اگر ميتوني خونسرد باشي و با ورودت به قضيه در جهت جريان ساختگي اونها حركت نميكني، با قدرت و روحيه بالا و صد البته اعتماد به نفس بالا وارد قضيه شو ( به عنوان شخص سوم بيننده شطرنج) و بهشون جهت بده.
    اوایل ازدواجشون متوجه ی اختالافاتی شدیم سی دی روانشناسی در رابطه با بعد از اردواح داشتم دادم بهشون(البته از طریق خواهرم ک از همه ما بزرگتره گفتم تو بدی بهتره)برخوردی کردن ک حالا بماند. به مشاور هم مراجعه کردن اما چیزی عوض نشده . من فک میکنم عشق بینشون نیست یا بهتر بگم عشق رو کشتن با دستهای خودشون .برای همین...

    در غير اينصورت بهترين گزينه توجه به اين نكته است كه " خود كرده را تدبير نيست"
    نمیتونم اینو بگم
    و زرنگ باش از اين داستان براي خودت تجربه هاي كافي و وافي رو برداشت كن.

    تا دلتون بخواد جزوه برداری یو نکته برداری یو...انقد ک زندگی این خواهر برادرهای من توش غلط غولوط داشت ی کتاب میشه نوشت. همه اون چیزهایی ک در مورد زندگی زناشویی میدونیم ک اگه این کارو کنید این میشه اون کارو نکنید ک ی موقع فلان میشه همش برای من مصداق واقعیش هست ...دیدم ...

    --------------
    سوال:

    به نظر شما چه طور ميشه بر احساسات زياد غلبه كرد و از مسير اصلي دور نشد؟
    ی خورده محبتشونو از دلم بیرون کنم از وقتی خانم برادرم اون حرفها رو به مادرم زد و دیگه هم خونمون نیومد دیگه مثل سابق دوستش ندارم...ولی برادرم ..نه همچنان دوستش دارم ...
    مسير اصلي هر شخص چيه؟
    از وقتی ک میذارید متشکرم

  2. کاربر روبرو از پست مفید هلیاجون تشکرکرده است .

    mohamad.reza164 (یکشنبه 04 بهمن 94)

  3. #12
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    امروز [ 00:56]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,970
    امتیاز
    33,590
    سطح
    100
    Points: 33,590, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,395

    تشکرشده 6,402 در 1,795 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خانم هلیا

    زندگی هر چند وقت یه بار بعضی مشکلات خودشو رو میکنه و این قصه همچنان هست.

    ریشه مشکل به نظر من در کنترلگری ذهنت هست.ذهنت یه نسخه تعریف شده پیچیده و دیگران باید مطابق اون رفتار کنند این بیشتربه نفع خودشونه!

    وقتی مطابق اون رفتار نمیکنند شما به هم ریخته و عصبی میشید.

    واقعیتش اینه برادرت و خانمش دوانسان ازاد و صاحب اختیار هستند که مسئول زندگی خودشون هستند.شما موضعتون رو مشخص کردید نشون دادید که مخالف تنش در رابطشون هستید.خب تا اینجا کافیه.

    - - - Updated - - -

    وقتی برادرت بیاد خونه تون رفتاهای عبوس و عصبی شما رو ببینه روی خودش هم تاثیر منفی میذاره. در این شرایط نیاز به ارامش وکارهای منطقی دارید.ایجاد این ارامش به اراده خودتونه هرکسی به سهم خودش.جلو افکار منفی رو بگیر اگه نمیتونی بهشون راه حل بدی بهترین کمک حفظ ارامش خودت هست این یه مهارته که نیاز به تمرین در این شرایط داره.
    ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.

  4. 2 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (یکشنبه 04 بهمن 94), هلیاجون (دوشنبه 05 بهمن 94)

  5. #13
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    سلام خانوم هليا

    مهمترين سوال رو جواب ندادين

    مسير اصلي هر شخص چيه؟

    شخصي رو ميشناسم كه هدفش اول ديگران هست و بعد خودش.
    ولي يك تفاوت با شما داره!
    به قضيه از بالا نگاه ميكنه و اگر فكر كنه كاري از دستش برنمياد، زياد خودش رو اذيت نميكنه.


    مسير زندگي جوري طراحي شده كه هر شخصي مسئول رانندگي در جاده خودش هست. هر شخصي كه به بيراهي نره و بتونه سالم به مقصد برسه برنده است.

    يك دوي استقامت رو در نظر بگيريد كه 5 نفر در اين مسابقه شركت كردند:

    شما و برادرتون در اين مسابقه به همراه 3 نفر ديگه كه نميشناسيمشون شركت كردند.

    هدف چيه؟ برنده شدن به صورت كاملا جوانمردانه.

    متاسفانه برادرتون آماده گي هاي لازم براي اين مسابقه رو نداشته. به هر دليلي كه به ما مربوط نميشه!
    و خوشبختانه شما بسيار آماده هستين.
    مسابقه شروع ميشه، بعد از 400 متر دوم برادرتون خسته ميشه و ميخوره زمين و توان ادامه مسابقه رو نداره، خوب الان تكليف چيه؟
    شما چه كار بايد بكنيد؟
    از طرفي نگران برادرتون هستيد كه مصدوم نشده باشه و از طرفي داريد از باقي رقبا عقب ميافتيد.
    بهترين كاري كه بايد بكنيد چيه ؟ خواهشا جوابي رو بديد كه هليا خانوم در زندگي اش انجام ميده و جوابي كه هليا خانوم منطقا قبول داره بايد انجام داد!

    -----------------

    من ميتونستم يك دوي امدادي رو مثال بزنم.
    ولي در واقعيت زندگي ما با دوي امدادي هم خواني نداره، هر شخصي شركت كرده تا جداگونه برنده بشه. اگر من صد متر خودم رو درست طي كنم. و چوب رو به برادرم برسونم و متاسفانه اون از عهده رساندن چوب به نفر بعدي برنياد، كل 4 نفر شركت كننده در اين تيم بازنده محسوب ميشوند.



    پ.ن: به نظر من زندگي زوجين تركيبي از اين دو مدل دو هست كه مورد بحث من نيست.
    --------------------------

    ممنون كه دوستان رو امين دونستيد و از خودتون گفتيد.

    متاسفانه يك سري چيزهايي رو كه شايد بتونه بهتون كمك كنه رو نمي تونم در صحن عمومي مطرح كنم.

    ولي يه نكته از خودم بگم:

    خواهر من بعد از دوره ليسانس ادامه تحصيل نداد با وجود اينكه استعدادش رو داشت و دانشگاه خيلي خوبي هم درس خونده بود. من احساس ميكردم به درس خوندن علاقه داره و چون من نگران خواهرم بودم، خيلي تلاش كردم ادامه تحصيل بده ولي هر كاري كردم، موفق نشدم..
    بعد از دوسال، من هم ليسانسم تموم شد، و هم چنان خواهر من ساكن بود. تصميم گرفتم راهي رو كه فكر ميكنم درسته برم. چه راهي؟
    هم خودم رو در نظر بگيرم و هم خواهرم رو/
    تلاشم رو كردم كه ارشد قبول بشم. بعد از اينكه من قبول شدم، خواهرم به خودش اومد و تلاشش رو آغاز كرد. باور ميكنيد شد رتبه 1 رشته خودش؟

    ------------------
    بعضي وقت ها بايد بگذاريم نسان ها شكست بخورند و دوباره از زمين بلند بشوند. حيات اونها تو شكست خوردن و تجربه كردن هست.
    بعضي وقت ها ما فقط ميتونيم به عنوان الگو قرار گرفتن به ديگران كمك كنيم.
    به طور خاص در مورد شما:
    تشكيل زندگي ايده آل و مراقبت ازآن. داشتن زندگي عاشقانه و آرام.


    خوب ديگران از زندگي شما لذت ميبرن و احتمالا شما رو به عنوان الگو خودشون قرار خواهند داد.
    كه البته استثنا هم داره مثل كه ممنكه كم بيني پيش بياد

    -------------------

    به نظرم بهترين كمك كننده به شما فقط خودتون هستيد.
    من از انديشه و تفكرات تون خوشم اومد. بعني ديدم از شما، از يك انسان معمولي به يك انسان اهل تفكر و تعقل با ملاك هاي ايده آل تغيير كرد.
    خودتون رو باور كنيد.
    شما بهترين ناجي خودتون هستيد.

    -------------------

    ميرسيم سر تو دو تا قضيه:

    1- چه طور ميتوانيم احساسات خودمون رو كنترل كنيم
    2- چه طور مي توانيم محبت خودمون رو به جز ديگران براي خودمون هم خرج كنيم.

    كه در ادامه

    ویرایش توسط mohamad.reza164 : یکشنبه 04 بهمن 94 در ساعت 09:53

  6. کاربر روبرو از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده است .

    هلیاجون (دوشنبه 05 بهمن 94)

  7. #14
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 بهمن 94 [ 22:16]
    تاریخ عضویت
    1394-11-03
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    101
    سطح
    2
    Points: 101, Level: 2
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 15.0%
    دستاوردها:
    7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست عزیز
    قبل از هر چیز باید بگم که کاملاً حال و شرایط فعلی شما رو درک می کنم. چون من پژوهشگری هستم که با مسائلی از این دست زیاد سر و کار دارم. در یکی از تحقیقاتم با فردی روبرو شدم که با همین اتفاق نه یک بار، بلکه دو بار مواجه شده بود. کار پژوهش در علوم انسانی می طلبه که پژوهشگر اول موضوع رو دقیق ریشه یابی کنه و بعد راهکارهای شایسته رو برای برخورد سازنده با مسئله بر اساس مطالعات کافی ارائه بده. فردی که گفتم، بار اول واقعاً از این اتفاق له شد و زندگیش به شدت و از هر جهت تحت الشعاع قرار گرفت. اما بار دوم بزرگ تر شده بود و با مطالعات خودش و برخی راهکارهایی که سعی کردم بهش ارائه بدم، با قوانین هستی و مباحث روانشناختی آشناتر. حالا یاد گرفته بود که از جهات مختلف به قضیه نگاه کنه و توی این نگاه، فقط احساس رو ملاک قرار نده. حالا، سعی می کنم اینجا هم چیزهایی رو که در این زمینه به فکرم می رسه به شما انتقال بدم. اینو هم بگم که همه نظرات من در اینجا، بر اساس گفته های اندک خود شماست و اگر در جایی کامل یا صحیح نیست، به خاطر میزان شناخت و اطلاعات من از مسائل مختلف زندگی شماست. هرچند سعی می کنم کلی و جامع صحبت کنم تا برای سایر دوستان هم مفید باشه.
    منکر این نیستم که اولش واقعاً آدم ناراحت می شه و چه بسا چندین روز یا هفته هم گریه و زاری کنه. چون بالأخره همه ما انسانیم و دارای احساسات. به خصوص که اتفاقی برای عزیزترین افراد زندگیمون بیفته..... اما بعد از گریه و ناراحتی، باید کم کم خودمونو جمع وجور کنیم و به زندگیمون ادامه بدیم. ما تو دنیای احتمالات زندگی می کنیم. پس غیر از مسائلی که به لحاظ منطقی امکان وقوع ندارن، مثل طلوع خورشید از غرب یا ...، بقیه مسائل و اتفاقات ممکنه برای ما و در زندگی ما وقوع پیدا کنه. وظیفه من به عنوان یه انسان اینه که در امور تحت کنترل خودم نهایت تلاش منطقیم رو بکنم و نتیجه رو با توکل و اعتماد حقیقی به خداوند، به خودش بسپارم. از طرف دیگه هم بپذیرم که همه چیز تحت کنترل و اختیار من نیست. پس توی این امور فقط به خدا توکل کنم و هر چیزی رو که اون خواست، با آغوش باز و با اطمینان به عشق و حکمت و رحمتش بپذیرم.
    پس من نمی تونم و نباید هر اتفاقی که افتاد، زندگیمو به خاطرش فلج کنم، دردمو به رنج تبدیل کنم و خودم رو از زندگی محروم کنم. بلکه، لازمه با یادگیری و تمرین مستمر مهارت های مختلف روانشناختی که خیلی از اونا ریشه در کتاب آسمانی خود ما هم داره، اونقدر خودم رو قوی کنم که بعد از تخلیه احساسات و هیجانات اولیه در مدتی معقول، اول بیام قضیه رو ریشه یابی کنم و بعد اگه مسئله جزء امور تحت کنترل منه، به حل منطقی و درست اون بپردازم. زندگی توقف پذیر نیست و منتظر آدمای قربانی و شکست خورده باقی نمی مونه. احساسات خیلی قشنگه، ولی خوب یا بد، حقیقت اینه که زندگی روی مدار منطق می چرخه. پس له شدن من و خانواده ام نه تنها کمکی به هیچ کس نمی کنه، بلکه فرصت اقدام منطقی، صحیح و به موقع رو هم از همه ما می گیره. من باید تو زندگیم فعال باشم و با قدرت انعطاف و حل مسئله، به مدیریت درست امور زندگیم بپردازم. بنابراین منظور از پذیرش، تسلیم شدن و دست روی دست گذاشتن عاجزانه نیست، بلکه منظور، پذیرفتن احتمال وقوع هر اتفاقی توی این دنیا، منعطف بودن و به هم نریختن و قفل نشدن توی شرایط مختلف، راه حل یابی، اقدام شایسته در جهت حل مسئله و در آخر سپردن نتیجه کار به خداونده. بدون اینکه توی این مسیر خودخوری کنم یا آرامشمو از دست بدم. باور کنید اینها شعار نیست و با تمرین و تکرار دست یافتنیه. همون طور که تا حد زیادی برای فرد مورد پژوهش من محقق شد. حتی اوایل، اون توی مسیر تغییر، دچار افکار وسواسی ناراحت کننده در مورد سرنوشت برادرش و زندگیش می شد. اما کم کم سعی کرد با درک استقلال زندگی خودش و برادرش، فهم عدم نقش یا تقصیر خودش در اتفاقات پیش اومده، قبول اینکه برادرش در مسیر رشد و تکامل خودشه و باید مسئولانه زندگی و آینده خودشو از ابعاد مختلف بسازه و بالأخره مبارزه با افکار وسواسی خودش (که در منابع مختلف روان شناسی بسیار در مورد چگونگی اون صحبت شده)، بر این مسئله غلبه کنه.
    حالا در مورد شما، اگر غیر از مسئله برادرتون، با اتفاقات ناخوشایند دیگه ای هم مواجه هستین که اذیتتون می کنه، بهتره بدونین ما آفریده شده ایم تا در مسیر زندگی در جهت ارزش های خدایی رشد کنیم و برگردیم و توی این راه، خوشی و ناخوشی کنار هم هستن. حالا این منم که خوشی هام رو هم می بینم و به ناخوشی ها به چشم مسائلی نگاه می کنم که توانایی مدیریت و برخورد سازنده باهاشونو دارم و من و خدای من قوی تر از اونها هستیم، یا اینکه فردی هستم که خوشی ها برام عادیه، اما ناخوشی ها در نظرم مشکلاتی لاینحل هستند که می تونن منو به زانو در بیارن. انتخاب با خود ماست. اگر هم کلاً خُلقتون پایینه، حس زندگی ندارین و احساس افسردگی می کنین، بهتره ضمن کمک گرفتن از متخصصین مربوطه، خودتون هم به خودتون کمک کنین. حالا چه جوری؟
    1. با تعیین اهداف بلندمدت، میان مدت و کوتاه مدت برای خودتون، برنامه ریزی درست برای دست یابی به اونها و اقدام به عملی کردن صحیح اونها. آدمی که تو زندگیش اهداف و برنامه های روشنی در زمینه های مختلف نداشته باشه، صرف نظر از اینکه حالش بده و احساس مفید بودن نمی کنه، وقت آزاد زیادی پیدا می کنه و بیکاری خودش عامل فکر و خیال و درگیر شدن توی انواع احساسات بد و افسرده کننده ست. اما کسی که اهداف و برنامه هاش مشخصه، حس و حالش خیلی بهتره و سعیش بر تمرکز روی کارهاش و جلوگیری از سر و کله زدن با احساسات و مسائل منفیه.
    2. با تلاش در جهت لذت بردن از هرچیز کوچک یا بزرگی در زندگی، مرور و یادآوری چیزهایی که قبلاً نداشتیم و الآن داریم، دیدن و به خاطر سپردن همه خوبی ها و اتفاقات خوشایند زندگی در کنار بدی های احتمالی اون و بالأخره استفاده از لذایذ و نعمت های زندگی در جهت خدایی شدن و حرکت همیشگی در مسیری که خداوند دوست داره. این توانایی، از طریق تمرین مستمر به دست میاد تا زمانی که من عمیقاً قادر بشم خوبی های زندگیم رو هم ولو کوچک، ببینم وغرق در ناراحتی ها و ناملایمات اون نشم. این طوری روحیه قدردانیم هم بالا می ره و روحیه طلبکاریم پایین میاد.
    3. با تکرار و یادآوری هر روزه این مطلب به خود که «من فقط یک بار فرصت زندگی دارم تا هر دو دنیای خودمو قشنگ و بهشتی کنم. پس باید با شادی و حال خوب و به بهترین وجه ممکن از اون استفاده کنم و اجازه ندارم اون رو با موندن توی ناراحتی و قفل شدن توی اتفاقات و احساسات بد خراب کنم»، و سپس، برخاستن عملی و حرکت کردن مقتدرانه در این مسیر.
    حالا در مورد برادرتون:
    بذارین علمی صحبت کنیم. در اغلب موارد، وقتی در مورد زندگی های مشترک پرآشوب یا زندگی هایی که به طلاق ختم می شن، به عقب برمی گردیم، متوجه می شیم که دو طرف در انتخاب خودشون دقت کافی رو به خرج ندادن و اون زمانی رو که باید صرف سؤال کردن، مشاوره با متخصصین، بررسی رفتارها و شناخت صحیح طرف مقابل و خانواده اون می کردن، مشغول پیدا کردن کافی شاپ و رستوران خوب، عاشق شدن و وابسته شدن به هم بودن. خیلی از نشونه ها رو هم خدا بهشون نشون داده، اما متأسفانه نادیده گرفتن، توجیه کردن، انکار کردن و به هرحال ازش گذشتن. در حالی که باید بدونیم که برای برخورداری از یک ازدواج موفق، لازمه که:
    الف) فرد خودش رو خوب بشناسه، با نقاط قوت و ضعف خودش آشنا بشه، مهارت ها و نقاط قوت خودش رو با مطالعه، شرکت در کلاس ها و کارگاه های روانشناختی، تمرین و تکرار افزایش بده و نقاط ضعف خودش رو برطرف یا حداقل کمرنگ کنه و بعد به فکر تشکیل زندگی مشترک بیفته.
    ب) با به دست آوردن شناخت کافی از خود، معیارهای خودش رو برای ازدواج به ترتیب اولویت مکتوب کنه تا به دنبال فردی باشه که حداقل مهم ترین اولویت های اون رو داشته باشه. خود ما کامل نیستیم و نباید هم انتظار داشته باشیم طرف مقابل صد در صد کامل باشه. اما نباید هم با سطحی نگری زندگی خودمونو خراب کنیم و فقط برای اینکه ازدواج کرده باشیم، به هر انتخابی تن بدیم.
    ج) در افرادی که سر راهش قرار می گیرن این معیارها رو جستجو کنه، سؤالات کافی رو در زمینه های مختلف از اون بپرسه، در نوع شخصیت، رفتارها و سبک زندگی اون و خانواده اش دقیق بشه، از علم مشاورین متخصص در این زمینه استفاده کنه و با شخصی ازدواج کنه که با شناخت کافی از او، اون رو مناسب برای خودش می بینه و به این نتیجه رسیده که تناسبات لازم از جنبه های مختلف بین اونها وجود داره.
    د) بعد از ورود به زندگی هم، هر دو نفر مسئولانه بپذیرن که ازدواج و به دست آوردن، پایان راه نیست، بلکه تازه اول مسیر ساختن و عشق ورزی به همدیگره. این حرفتونو قبول دارم که اگه توی زندگی مشترک عشق باشه، سخت ترین کارها آسون می شه و اگه عشق نباشه کوچکترین مسائل تبدیل به مشکلی غیر قابل تحمل و غیر قابل حل می شه. اما باید بدونیم که عشقی که اول ازدواج وجود داره، نیاز به مراقبت و رسیدگی داره و نمی شه من هر طور دلم خواست رفتار کنم و بعد انتظار پایداری عشق رو داشته باشم. پس لازمه با عشق و شناخت کافی وارد زندگی بشیم و با عشق و یادگیری و به کارگیری مهارت های روانشناختی لازم برای زندگی مشترک، از خانواده کوچیکی که تشکیل دادیم، محافظت بکنیم.
    بنابراین، از لحظه آشنایی اگر درست رفتار کردم که هیچ، خیلی هم خوب است، اما اگر رسم انتخاب، عشق ورزی، ساختن زندگی به صورت مستقل، مدیریت شایسته مسائل و روابط زندگی، نشان دادن بالغانه و مؤدبانه حد و مرزهای زندگی مشترک به افراد خارج از این دایره و حفظ زیبایی های زندگیم رو بلد نبودم، نه تقصیر خداست، نه خانواده و نه هیچ کس دیگر. این رو هم بگم که ما در عصر انفجار اطلاعات زندگی می کنیم و کسی نمی تونه بهانه بیاره که من نمی دونستم و بلد نبودم. انواع و اقسام کتاب ها، منابع و اشخاص دلسوز آماده اند تا راه و رسم زندگی رو به ما بیاموزن. دیگه این خود ما هستیم که سراغ اونا می ریم و کم کم رشد می کنیم یا به هر دلیل، به اونا اعتنایی نکرده و شیوه اشتباه زندگی خودمونو ادامه می دیم.
    پس شما به عنوان یک خواهر:
    اول) ضمن درک شرایط برادرتون و ابراز مهربانی نسبت به او، نباید فراموش کنین که دارای یک زندگی مستقل از برادرتون هستین و فلج کردن خودتون نه نفعی برای اون داره و نه برای خودتون. برادرتون آدمی عاقل و بالغه و این خود انسان ها هستن که با رسیدن به سنین بزرگسالی، با استفاده از قدرت تشخیصشون، مسیر زندگیشون رو می سازن و خودشون باید بالغانه مسئولیت رفتارها و انتخاب هاشون رو بپذیرن. پس شما زندگی خودتون رو هم فراموش نکنین و حواستون باشه که با تعطیل کردن زندگی، از موقعیت های مختلف زندگی جا نمونین.
    دوم) مسلماً پدر و مادر در این زمینه وظیفه و نقش حمایتی بیشتری دارن، اما اونها هم نباید با داغون کردن خودشون، قدرت تفکر و اقدام درست رو از خودشون سلب کنن. برادرتون انتخابی رو کرده و به شیوه ای زندگی کرده و حالا به اینجا رسیده. خانواده ازش حمایت های عاطفی لازم رو می کنن، شرایط بحرانی روحیش رو درک می کنن، بهش مهربونی می کنن و به هیچ وجه اون رو به باد سرزنش، شماتت و برچسب زنی نمی گیرن، اما جلوی تجربه و بزرگ شدنش رو هم نمی گیرن، مسئولیت اشتباهات اون رو به گردن دیگران نمیندازن، تلاش می کنن ضمن آروم کردن برادرتون، به شیوه ای صحیح، با رعایت فن چگونه گفتن و در زمان و مکان مناسب اون رو هم متوجه اشتباهات احتمالیش بکنن و سعی می کنن که با در نظر گرفتن همه جوانب و رعایت بی طرفی، به گونه ای درست و منطقی با این مسئله برخورد کنن. همه اینها هم در جهت کمک به حل بالغانه مسئله ست، به این صورت که اگه هنوز جدایی صورت نگرفته، با اصلاح رفتار و رویه هر دو طرف و البته در صورت امکانِ ادامه زندگی، هر دو به زندگی بازگشته و اون رو از نو بسازن. اگه جدا شدن و امکانی برای بازگشت دوباره هست، این اتفاق بیفته. اگه هم دیگه جدا شدن و قصد بازگشتم ندارن، برای آینده درست تر و حساب شده تر فکر، احساس و عمل کنن. پس به هیچ وجه، قصد تخریب و ترور شخصیتی هیچ کسی در میان نیست. البته پدر و مادرتون این رو هم فراموش نمی کنن که در نهایت، این زندگی خود اوست و خودش هم باید مهارت حل درست مسئله رو یاد بگیره، برای زندگی خود تصمیماتی درست و فکرشده بگیره و بر اساس این تصمیمات، اقداماتی منطقی و بالغانه هم انجام بده، نه اینکه اجباری در کار باشه و به زور بخوان اون رو به مسیر درست بکشونن یا اینکه پدر و مادر موظف باشن که تا آخر عمر فرزندشونو به دندون کشیده، اون رو کودک نگه دارن، به جای او فکر کنن و مسئولیت همه کارها یا اشتباهات اون رو به عهده بگیرن. هرکسی با رسیدن به سن تشخیص و به ویژه بعد از تشکیل زندگی مستقل، خودش تصمیم نهایی رو برای زندگیش می گیره و نتیجه طبیعی انتخابش رو هم می بینه. پس وظیفه پدر و مادر تنها مشورت و راهنمایی دادن صحیحه، نه به زور و مداخله و بدون اشراف به کلیه جزئیات، باعث یا مانع کارهای اون شدن.
    سوم) و اما بزرگ ترین کمکی که شما و خانواده تون می تونین به برادرتون و به آرامش روانی خودتون بکنین، اینه که ضمن دعا کردن برای آرامش ذهنی او و پیدا کردن بهترین راه در این مسیر و کلاً در مسیر زندگی، از او بخواین که نزد مشاوری متخصص در خصوص مسئله پیش اومده بره. در این زمینه، خودتون هم می تونین در یافتن مشاوری دلسوز به او کمک کنین. مشورت دادن پدر و مادر و اطرافیان خیلی خوبه، اما در هر زمینه ای بهترین کار کمک گرفتن از متخصص اون کاره. برادرتون پیش مشاور بی طرف می تونه تمام حرفای دلش رو که به هیچ کس نمی تونه بگه، بزنه، از اون راهکارهای علمی و درست با همون اهداف مطرح شده در مورد «دوم» رو بگیره، اگه همسرش هم موافقت کنه با هم پیش مشاور برن و به هر حال، به کمک خود مشاور و کتاب ها یا کلاس هایی که به اونها معرفی می کنه، مسیر درست رو پیدا کنن، موتور بالغشونو روشن کنن و از این به بعد درست تر، سنجیده تر و سازنده تر عمل کنن، حتی اگه به این نتیجه برسن که منطق و مصلحت حکم می کنه که از هم جدا بشن و زندگی آینده شونو صحیح تر و بهتر بسازن. حالا اگه برادرتون همکاری کرد که چه بهتر، اما اگه از این کار طفره رفت یا گفت نیازی به مشاوره نیست یا خودم بلدم یا ... و به هر حال خودش نخواست به خودش کمک کنه، بدونیم که ما تلاش خودمونو کردیم و بفهمیم و قبول کنیم که هر کسی خودشه که راه درست یا غلط رو انتخاب می کنه و ما به زور نمی تونیم دیگرانو به مسیر درست بکشونیم. پس راهنمایی ها و تلاش های لازم رو می کنیم، انتخاب رو به خودش واگذار می کنیم و بعد خودمون رو رها کرده و بدون خودخوری زندگیمونو ادامه می دیم.
    پس، یک بار پیش خودمون فکر کنیم که دو راه هست: قفل شدن و ول کردن زندگی یا تلاش منطقی جهت کمک به حل مسئله و بعد آزاد گذاشتن دیگری و رها کردن خود. در عمل، کدوم یک به نفع همه ست؟؟؟؟؟؟ فکر کنیم......................................
    این رو هم به یاد بسپریم که داستان زندگیمون رو به روضه ای اشک آور تبدیل نکنیم و اتفاقات ناخوشایند اونو با جملات ساده به همون شکل و اندازه ای که هست بیان کنیم نه با زجر و آه و به صورت ادبی و اغراق آمیز؛ چون واقعاً این کار به نفع سلامت روانی خود ماست و مانع یأس و افسردگی ما می شه. اتفاق طلاق و جدایی بده، اما به دلایل مطرح شده احتمال وقوع اون وجود داره. چه بسا ازدواج یکی غلط باشه اما برعکس جدایی اون درست باشه، شاید لازم باشه که فرد یه بازنگری در افکار و اعمال خودش انجام بده و شاید توی این تجربه، به شرط درس گرفتن، نتیجه های خیلی بهتری برای آینده اون وجود داشته باشه. پس با در نظر گرفتن و خوندن چند باره مجموع اونچه گفتم، بپذیریم بد و خوب زندگی رو، از اون ها غول نسازیم و فعالانه و قوی باهاشون برخورد کنیم..................
    در آخر، لازمه اینو هم بگم که بر خلاف اونچه در فرهنگ ما گفته می شه، مهربانی و دلسوزی برای فردی دیگر، به گریه و زاری و نابود کردن خود و دیگران نیست، بلکه به تلاش منطقی برای حل سازنده و پایدار مسئله و کمک به ایجاد مسئولیت پذیری و شناختی بهتر در اونه برای بهتر ساختن آینده خودش از هر نظر. پس به جای آنکه همدرد باشیم، همدل باشیم...................

  8. 2 کاربر از پست مفید محتشمی تشکرکرده اند .

    هلیاجون (دوشنبه 05 بهمن 94), الهام 5566 (چهارشنبه 07 بهمن 94)

  9. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 15 تیر 98 [ 21:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-11
    نوشته ها
    156
    امتیاز
    7,418
    سطح
    57
    Points: 7,418, Level: 57
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 132
    Overall activity: 66.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    808

    تشکرشده 404 در 138 پست

    Rep Power
    44
    Array
    سلام به همه دوستان خوب همدردی
    معذرت میخوام ک دیر به دیر میام. واقعا فرصت نمیکردم.اما اقای امین و محمدرضاو محتشمی عزیز پستها رو میخوندم و ازتون ممنونم
    نقل قول نوشته اصلی توسط ammin نمایش پست ها
    سلام خانم هلیا
    سلام جناب امین وتشکر از وقتی ک گذاشتین
    زندگی هر چند وقت یه بار بعضی مشکلات خودشو رو میکنه و این قصه همچنان هست.
    درسته فقط نوع برخورد ما ادمها مهمه
    ریشه مشکل به نظر من در کنترلگری ذهنت هست.
    دوست دارم در موردش بیشتر بدونم اگه براتون ممکنه لطفا
    ذهنت یه نسخه تعریف شده پیچیده و دیگران باید مطابق اون رفتار کنند
    واقعا هم... حالا ک فک میکنم میبینم کاملا درسته ...چطور خودم تا حالا نمیدونستم!!!!!هیشکی نباید خارج از این چهارچوب بشه حتی خودم
    این بیشتربه نفع خودشونه!
    ببخشید این تیکه رو متوجه نشدم
    وقتی مطابق اون رفتار نمیکنند شما به هم ریخته و عصبی میشید.
    نه عصبی نمیشم سر هر موضوعی. خب این برام فرق داره نمیدونم شاید چون این برادرم رو و همینطور خانومش رو بیشتر دوست دارم. بخشی از ناراحتی من هم مربوط میشه به مادرم .
    مثلا دیشب مهمونی داشتیم... (واقعا جاشون خالیه)...مثلا اومدیم ترانه شاد بذاریم و شاد باشیم یهو اهنگی اومد ک تو عروسی برادرم بیشتر میذاشتیم .مادرم گفت عه این اهنگ منو همیشه یاد شب عروسی ...میندازه. دیدم دوباره الان حال وهواش عوض میشه. مثلا من نشنیدم چی گفت زود اهنک و زدم بعدی بیاد. منم صندلی رو ک اونا برام خریده بودن پوشیده بودم اخر شب مادرم گفت برو اونا رو دربیار ...چشماشم پر بود با یادو خاطرشون نمیدونم چی کار کنم ؟
    عکس بچشون اون روز خورد به چشم. غصه ام شد ک ....گفتم بهتره همه عکس هاشونو از تو خونه جمع کنم. ولی عقلانی نیست نه؟

    واقعیتش اینه برادرت و خانمش دوانسان ازاد و صاحب اختیار هستند که مسئول زندگی خودشون هستند.شما موضعتون رو مشخص کردید نشون دادید که مخالف تنش در رابطشون هستید.خب تا اینجا کافیه.کاش اثر داشت

    - - - Updated - - -

    وقتی برادرت بیاد خونه تون رفتاهای عبوس و عصبی شما رو ببینه روی خودش هم تاثیر منفی میذاره. در این شرایط نیاز به ارامش وکارهای منطقی دارید.ایجاد این ارامش به اراده خودتونه هرکسی به سهم خودش.جلو افکار منفی رو بگیر اگه نمیتونی بهشون راه حل بدی بهترین کمک حفظ ارامش خودت هست این یه مهارته که نیاز به تمرین در این شرایط داره.
    درسته و متشکرم




    سلام خانوم هليا
    سلام و تشکر از وقتی ک گذاشتین
    مهمترين سوال رو جواب ندادين

    مسير اصلي هر شخص چيه؟



    قرار گرفتن تو مسیری ک ما رو به اهدافمون میرسونه
    اگر فكر كنه كاري از دستش برنمياد، زياد خودش رو اذيت نميكنه.
    خب منم همینو میخوام بدونم چطوری صبور باشم؟ یا به قول شما خودمو اذیت نکنم. انقدر فکرم درگیرشون نباشه؟


    يك دوي استقامت رو در نظر بگيريد كه 5 نفر در اين مسابقه شركت كردند:
    خواهشا جوابي رو بديد كه هليا خانوم در زندگي اش انجام ميده و جوابي كه هليا خانوم منطقا قبول داره بايد انجام داد!

    دقتی ک تو نوشته هاتون هست منو ملزم میکنه ک کاملا صادقانه جوابتونو بدم .اول ک خوندمو رسیدم به اینجا گفتم خب معلومه مطمئنا دیگه مسابقه به کل یادم میره وایمیستم ببینم برادرم چی شد؟
    بعد یهو عین اینکه تو ماشین با سرعت میری ولی یهو ی مانع میبینی و محکم ترمز میکنی .برگشتم این تیکه اخر رو دوباره خوندم این دفعه گفتم خب اگه بعد مسابقه برادرم بگه من خوردم زمین تو چرا باختی؟؟اون وقت من چی دارم ک بگم؟؟؟؟

    -----------------

    . باور ميكنيد شد رتبه 1 رشته خودش؟بله چرا باور نکنم؟ از همچین برادری همچین خواهری زیاد دور از ذهن نیست افرین

    ------------------


    ميرسيم سر تو دو تا قضيه:

    1- چه طور ميتوانيم احساسات خودمون رو كنترل كنيم
    میدونید در مورد اون مسابقه چی فک میکنم؟مسابقه است دیگه بازی ک نیست .اتفاقاحالا دیگه من حتما باید برنده باشم چون اینجوری هم خودم بردم هم با برد من مرهمی بوده برا برادرم پس قویتر از قبل ادامه میدم .
    اقا معلم اجازه........ما درسو خوب گرفتیم؟؟؟؟


    2- چه طور مي توانيم محبت خودمون رو به جز ديگران براي خودمون هم خرج كنيم.

    كه در ادامه
    مشتاقانه منتظر ادامه هستم





    سلام دوست عزیز
    سلام
    نمیدونم شما رو جناب اقای محتشمی عزیز خطاب کنم یا خانم محتشمی بزرگوار
    در هر حال ا وقتی ک گذاشتین سپاسگذارم پستتون رو خوندم و باز هم خواهم خوند

    قبل از هر چیز باید بگم که کاملاً حال و شرایط فعلی شما رو درک می کنم.
    نمیدونید همین جمله اول چقدر برام ارامش بخش بود باز هم متشکرم

    بازم حرف دارم... فردا میام فعلا شب بر همگی خوش

  10. کاربر روبرو از پست مفید هلیاجون تشکرکرده است .

    mohamad.reza164 (سه شنبه 06 بهمن 94)

  11. #16
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    سلام خانوم

    از الطاف شما بي نهايت سپاسگذارم

    اولش بگم كه حرف هاي آقاي آمين رو خوندم . اين كنترل گري ذهن براي من خيلي جالب بود.

    فكر ميكردم اشخاصي كه كنترلگري ذهن دارند، بيشتر از روي قدرت و يا ترس از تنهايي براي ديگران نسخه مي پيچند. دوست دارند ديگران به مانند آنچه در ذهن خود دارند، رفتار كنند. دوست دارن براي ديگران تصميم بگيرند!.

    فكر نمي كردم كنترل گري ذهن هم از راه بالعكس مضاميني كه اشاره كردم اتفاق بيافته. مثلا در مورد خانوم هليا از راه محبت و دلسوزي و از خودگذشتگي.

    دوست دارم آقاي آمين بيشتر در اين مورد توضيح بدهند.



    ----------------------------------

    خانوم هليا خوشحالم كه منطق ذهنتون بيدار هست و به اطراف اش هوشيار مي باشد.
    بابت پاسخ به سوالات خيلي ممنون. الحق كه دانش آموز خوبي هستين( شوخي ميكنم شما تفكران خوبي دارين)

    در مورد مسابقه درست گفتين، هدف ما از شركت در مسابقه زندگي برنده شدن به روش كاملا انساني هست. يعني بايد اول خودمون پيروز بشيم تا بتونيم به ديگران كمك كنيم. رفتار و سلوك جوانمردانه حتما اين نيست كه از مسابقه باز ايستيم تا به برادر زمين خوردمون كمك كنيم.



    چندي پيش يك خانوم معلمي به من گفت يكي از دانش آموزانم مريض شده و مدرسه نمياد. دليل اين امر رو كه جستجو كردم متوجه شدم اون بچه از محبت معلم مريض شده.
    يه روز كه محبت معلم فوران كرده بود، زير گوش دانش آموز ميگه فلاني من تو رو خيلي دوست دارم. دانش آموز كه تا قبل از اين يك رفتار حرفه اي از معلمش ديده بود تعجب ميكنه و بعد از رفتن به منزل چون از كمبود محبت در خانواده هم رنج ميبرده، به شدت بيمار ميشه و همش ميگفته اگر خانوم معلم ما بميره من چيه كار كنم؟!


    خلاصه من ياد فيلم مهر مادري با بازي فاطمه معتمد آريا افتادم و اون داستان رو براي خانوم معلم تعريف كردم!
    تو اون فيلم زن داستان به اين نتيجه ميرسه كه هدف زندگي اش، خود شخص و بچه اش است و هر چه محبت و تلاش هست بايد براي زندگي خودش بكنه و به ديگران در محيط زندگي حرفه اي خودش در حد توان و اقتضا پذيزش جامعه رفتار كنه.


    از اين مطالب گنگي كه گفتم، اميدوارم منظور من رو گرفته باشيد.

    --------------------------------

    محبت و ايثار گري بخشي از وجود شماست كه بسيار ستودنيه و در جامعه امروز ما كيميا است.

    ولي به قضيه اين طوري فكر كنيم كه هليا خانوم يك روز به لطف پرودگار صاحب فرزندي شدن. اون فرزند بزرگ ميشه و به فقدان مسئله اي در زندگي اش پي ميبره، از مادرش (هليا خانوم) كه علت رو جوبا ميشه، متوجه ميشه مادر گراميش در زمان مجردي، به مسابقه دو ادامه نداده بوده و به برادرش كمك كرده بوده. خوب اون فرزند از مادرش مي پرسه اگر به مسابقه ادامه داده بودي و كاپ قهرماني اون مسابقه رو ما داشتيم، مادر ميدونستي چقدر زندگي امون تغيير ميكرد؟!


    بررسي اين موضوع با خودتون هست خانوم هليا!
    -------------------------------------

    معمولا افرادی که میل به بذل محبت بیش از حد به دیگران دارند، در مقابل افرادی قرار می‌گیرند که عشق خود را ازآنها دریغ می‌کنند زیرا محبت سالم وقتی درست به کار نمی‌رود خیلی زود به محبت ناسالم تبدیل می‌شود و وقتی فردی بدون درخواست، توجه زیادی می‌بیند ارزشی برای آن قائل نمی‌شود.
    لوزما اين متني كه گذاشتم در مورد شما ممكنه صدق نكنه ولي خواستم نتيجه بگيرم كه واژه محبت كردن و دلسوزي به تنهايي خود داراي اصولي مي باشد كه اگر اون اصول انجام نگردد ممكن است نتيجه عكس بدهد يا براي شخص محبت كننده مضر باشد.

    چه بايد كرد:


    افرادی که دچار محبت کردن‌های بی‌تناسب و بیش از حد هستند معمولا در بسیاری از موارد شباهت‌هایی با یکدیگر دارند. اما کسانی که به نتیجه رسیده و موفق‌شده‌اند اقداماتی برای بهبود خود کنند که از پس این موارد برآمده‌اند؛ نخست باید بدانید که مشکل دارید و حل آن را نخستین اولویت زندگی خود قرار دهید. هرگز درصدد کنترل‌کردن دیگران برنیایید. با خودتان مهربان‌تر باشید، استعدادها و توانایی‌هایتان را شناسایی کنید و بیشتر برای استراحت و آرامش خود وقت بگذارید. از خودتان سؤال کنید تا چه زمان می‌خواهید دیگران را بیشتر از خود دوست بدارید و تا چه زمانی می‌توانید بیشتر توان خود را برای دیگران و تغییر دادن آنها صرف کنید؟ آیا بهتر نیست انرژی خود را صرف بهبود حال خودتان بکنید؟ فراموش نکنید اگر تمام توان خود را هم برای تغییردادن دیگران به کار ببرید نتیجه‌ای نمی‌گیرید اما اگر همین انرژی را صرف تغییر خود کنید حتما موفق خواهید شد. بنابراین کاملا به خود متعهد باشید تا بتوانید پیروز شوید.

    به اون قسمت هايي كه بولد كردم خوب دقت كنيد!

    ولي اين مطلب رو دوباره تكرار ميكنم چون خيلي من بهش اميدوار شدم در مورد شما!
    شما كه مشكل زندگي برادرتون رو ميدونيد و پتانسيل بهبود اون شرايط رو ميبيند و قطعا براي زندگي خودتون بهتر عمل خواهيد كرد. پس اگر اين وقت و انرژي تغيير رو براي زندگي خودتون بگذاريد بي نهايت موفق ميشيد.


    ----------------------
    حالا كه خانوم هليا به يك فرد حرفه اي در زندگي شخصي خودش تبديل شده، ميتونه اركان مسابقه جوانمردانه رو اجرا كنه! به برادرش تا حدي كه حرفه اي هست كمك كنه كه از اصول و روش هاي محبت تخطي نكنه!
    اين اصول و روش ها رو بايد براي خودتون تبيين كنيد!

    ----------------------
    يه مثال بزنم از خودم كه چقدر بي وجدانم:

    يه پسر بچه اي به محل كار ما ميومد و كيسه فريزر ميفروخت، من دفعه دوم ديگه تصميم گرفتم دلسوزي نكنم و از اون كيسه فريزر رو نخرم. بعد ازاينكه به عدم تمايل من نسبت به اون محصول اگاه شد، سعي كرد با گريه و زاري اون محصول رو به من بفروشه كه متاسفانه باز هم من نخريدم. با وجود اينكه با نحريدنم داشتم از داخل داغون ميشدم. ولي هر چي فكر كردم ديم خريد اون كيسه حرفه اي نيست و در كوتاه مدت به نفع اون پسر هست و در بلند مدت بهش كمكي نميكنه.
    در پاسخ به اين پرسش كه چرا از من كيسه ها رو نميخري گفتم:
    اين محصول شما به درد من نمي خوره اگرم ازت ميخره كسي لازم نداره، تو داري به زور ميفروشي. برو يه محصولي رو انتخاب كن كه مشتري از سه كيلومتري براي خريدش به تو حمله كنه! اون وقت ميبيني من بايد براي خريدش به تو التماس مي كنيم!
    حالا اون پسر الان كجاست نميدونم. ولي از كارم راضي هستم با وجود اينكه همون روز كلي عذاب وجدان داشتم، كه نكنه اون پسر به اون پول كيسه ها فقط اونشب نياز داشته و .................................................. ......


  12. کاربر روبرو از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده است .

    هلیاجون (چهارشنبه 07 بهمن 94)

  13. #17
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 15 تیر 98 [ 21:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-11
    نوشته ها
    156
    امتیاز
    7,418
    سطح
    57
    Points: 7,418, Level: 57
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 132
    Overall activity: 66.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    808

    تشکرشده 404 در 138 پست

    Rep Power
    44
    Array
    سلام به همه دوستان خوب همدردی
    ی خبر کاملا متفاوت با حرفهای قبلیم دارم.من تو امتحان رانندگی قبول شدم.
    دیدم رسمش نیست فقط از غصه ها بگم گفتم بیام بگم ک خیلی خوشحالم .
    کل خانواده خوشحال شدن. انگار ی باری از رو دوشم برداشته باشن .سبک شدم.حالا میرم سراغ بقیه چیزهایی ک میخواستم داشته باشم ولی ننگ این گواهینامه مونده بود. بار 4 ام بود ک امتحان میدادم. در مقابل برادرهام ک از بدو تولد رانندگی بلد بودن، یکم دیر شد.(اصلا اونها موقعی ک به دنیا اومدن خودشون از بیمارستان تا خونه پشت فرمون نشستن. ما چی کار کنیم )ولی خب راضیم و شاکر. انصافا هم خیلی کمکم کردن تا یاد بگیرم.ولی بالاخره تموم شد حالا ی نفس راحت میکشم

    خب بریم سر پروژه قبلی ک ایشالا میخوام پرونده این هم به همین زودیها ببندم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط محتشمی نمایش پست ها
    دوست عزیز
    قبل از هر چیز باید بگم که کاملاً حال و شرایط فعلی شما رو درک می کنم.

    وظیفه من به عنوان یه انسان اینه که در امور تحت کنترل خودم نهایت تلاش منطقیم رو بکنم و نتیجه رو با توکل و اعتماد حقیقی به خداوند، به خودش بسپارم. از طرف دیگه هم بپذیرم که همه چیز تحت کنترل و اختیار من نیست. پس توی این امور فقط به خدا توکل کنم و هر چیزی رو که اون خواست، با آغوش باز و با اطمینان به عشق و حکمت و رحمتش بپذیرم.
    هفته پیش داستان کوهنوردی ک در یک متری زمین یخ بسته بود رو برای مادرم تعریف میکردم. گفتم ما دعا در حقشون کردیم و قطعا هم خدا دعای ما رو شنید حالا چون اونی نشده ک مامیخوایم یا ما فک میکنیم این کار درسته باید اتفاق می افتاد، کنترل احساساتمون رو به قول دوستان از دست دادیم و....این یعنی اینکه خدایا کاری بکن ک من دوست دارم نه اونی ک خودت میخواهی!!ما از کجا میدونیم شاید این اتفاق درست بوده ،وقتی دست به دامن خدا میشیم پس باید تسلیم خواسته هاشم بشیم. وقتی خدا اینجوری میپسنده ما چرا نپسندیم؟؟ باید به خدا اطمینان کنیم وبریم تو قلب حوادث شاید پشت این دیوار چیزی ک ما ازش میترسیم وجود نداره.


    این جمله رو خیلی دوست دارم ما ادمها هزار تا کار میکنیم به یک دلیل اما خدا ی کار میکنه به هزار تا دلیل.


    پس من نمی تونم و نباید هر اتفاقی که افتاد، زندگیمو به خاطرش فلج کنم، دردمو به رنج تبدیل کنم و خودم رو از زندگی محروم کنم. بلکه، لازمه با یادگیری و تمرین مستمر مهارت های مختلف روانشناختی که خیلی از اونا ریشه در کتاب آسمانی خود ما هم داره، اونقدر خودم رو قوی کنم که بعد از تخلیه احساسات و هیجانات اولیه در مدتی معقول، اول بیام قضیه رو ریشه یابی کنم و بعد اگه مسئله جزء امور تحت کنترل منه، به حل منطقی و درست اون بپردازم. زندگی توقف پذیر نیست و منتظر آدمای قربانی و شکست خورده باقی نمی مونه. احساسات خیلی قشنگه، ولی خوب یا بد، حقیقت اینه که زندگی روی مدار منطق می چرخه.
    حالا در مورد شما، اگر غیر از مسئله برادرتون، با اتفاقات ناخوشایند دیگه ای هم مواجه هستین که اذیتتون می کنه، بهتره بدونین ما آفریده شده ایم تا در مسیر زندگی در جهت ارزش های خدایی رشد کنیم و برگردیم و توی این راه، خوشی و ناخوشی کنار هم هستن. حالا این منم که خوشی هام رو هم می بینم و به ناخوشی ها به چشم مسائلی نگاه می کنم که توانایی مدیریت و برخورد سازنده باهاشونو دارم و من و خدای من قوی تر از اونها هستیم،
    اگر هم کلاً خُلقتون پایینه، حس زندگی ندارین و احساس افسردگی می کنین، بهتره ضمن کمک گرفتن از متخصصین مربوطه، خودتون هم به خودتون کمک کنین. حالا چه جوری؟
    نههههههههه ابدا این طوری نیست ک من زندگیم رو دوست نداشته باشم اما خب حق دارین با پستهایی ک من گذاشتم ....
    1. با تعیین اهداف بلندمدت، میان مدت و کوتاه مدت برای خودتون، برنامه ریزی درست برای دست یابی به اونها و اقدام به عملی کردن صحیح اونها. آدمی که تو زندگیش اهداف و برنامه های روشنی در زمینه های مختلف نداشته باشه، صرف نظر از اینکه حالش بده و احساس مفید بودن نمی کنه، وقت آزاد زیادی پیدا می کنه و بیکاری خودش عامل فکر و خیال و درگیر شدن توی انواع احساسات بد و افسرده کننده ست. اما کسی که اهداف و برنامه هاش مشخصه، حس و حالش خیلی بهتره و سعیش بر تمرکز روی کارهاش و جلوگیری از سر و کله زدن با احساسات و مسائل منفیه.
    2. با تلاش در جهت لذت بردن از هرچیز کوچک یا بزرگی در زندگی، مرور و یادآوری چیزهایی که قبلاً نداشتیم و الآن داریم، دیدن و به خاطر سپردن همه خوبی ها و اتفاقات خوشایند زندگی در کنار بدی های احتمالی اون و بالأخره استفاده از لذایذ و نعمت های زندگی در جهت خدایی شدن و حرکت همیشگی در مسیری که خداوند دوست داره. این توانایی، از طریق تمرین مستمر به دست میاد تا زمانی که من عمیقاً قادر بشم خوبی های زندگیم رو هم ولو کوچک، ببینم وغرق در ناراحتی ها و ناملایمات اون نشم. این طوری روحیه قدردانیم هم بالا می ره و روحیه طلبکاریم پایین میاد.
    3. با تکرار و یادآوری هر روزه این مطلب به خود که «من فقط یک بار فرصت زندگی دارم تا هر دو دنیای خودمو قشنگ و بهشتی کنم. پس باید با شادی و حال خوب و به بهترین وجه ممکن از اون استفاده کنم و اجازه ندارم اون رو با موندن توی ناراحتی و قفل شدن توی اتفاقات و احساسات بد خراب کنم»، و سپس، برخاستن عملی و حرکت کردن مقتدرانه در این مسیر.
    حالا در مورد برادرتون:
    دقیقا درسته. هرسه تا برادرهای من نه انتخاب صحیح داشتن نه در ادامه را ه رو درست رفتن.... متاسفانه .


    پس شما به عنوان یک خواهر:..
    اول) ضمن درک شرایط برادرتون و ابراز مهربانی نسبت به او، نباید فراموش کنین که دارای یک زندگی مستقل از برادرتون هستین و فلج کردن خودتون نه نفعی برای اون داره و نه برای خودتون. برادرتون آدمی عاقل و بالغه و این خود انسان ها هستن که با رسیدن به سنین بزرگسالی، با استفاده از قدرت تشخیصشون، مسیر زندگیشون رو می سازن و خودشون باید بالغانه مسئولیت رفتارها و انتخاب هاشون رو بپذیرن. پس شما زندگی خودتون رو هم فراموش نکنین و حواستون باشه که با تعطیل کردن زندگی، از موقعیت های مختلف زندگی جا نمونین.

    و اما بزرگ ترین کمکی که شما و خانواده تون می تونین به برادرتون و به آرامش روانی خودتون بکنین، اینه که ضمن دعا کردن برای آرامش ذهنی او و پیدا کردن بهترین راه در این مسیر و کلاً در مسیر زندگی، از او بخواین که نزد مشاوری متخصص در خصوص مسئله پیش اومده بره.
    مشاوره رفتن اما تفاوت چندانی نکرده اند. متاسفانه. اینجا نشون میده ک نقش عشق از عقل نافذتره.


    این رو هم به یاد بسپریم که داستان زندگیمون رو به روضه ای اشک آور تبدیل نکنیم و اتفاقات ناخوشایند اونو با جملات ساده به همون شکل و اندازه ای که هست بیان کنیم نه با زجر و آه و به صورت ادبی و اغراق آمیز؛
    واقعا من این کارو کردم؟؟؟ چشم... دیگه ناله نمیکنم.
    ..
    کل پستتون خیلی مفید بود .حضور شما در تالار خیلی کمک کننده خواهد بود ...
    متشکرم

  14. کاربر روبرو از پست مفید هلیاجون تشکرکرده است .

    mohamad.reza164 (چهارشنبه 07 بهمن 94)

  15. #18
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 بهمن 94 [ 22:16]
    تاریخ عضویت
    1394-11-03
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    101
    سطح
    2
    Points: 101, Level: 2
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 15.0%
    دستاوردها:
    7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خانوم هلیای عزیز
    شما به من لطف دارین. ممنون.
    از صمیم قلب به خاطر تغییرات مثبتی که توی تاپیک های شما نسبت به قبل می بینم خوشحالم و به خاطر قبولی در امتحان رانندگی هم بهتون تبریک می گم. شاید این قبولی، نتیجه بهتر شدن حس شما تو این مدت باشه
    .
    این که می گین برادرتون و خانومشون رفتن مشاوره و نتیجه نداد، سه مسئله رو به یاد من انداخت:
    1. انتخاب مشاور خبره و در عین حال متعهد و دلسوز خیلی مهمه.
    2. آره ...وقتی که عشق از اول زندگی نباشه، یا باشه اما آدما با کارای خودشون اونو نابود کنن، کار خیلی سخت تر می شه و حتی چه بسا اگه واقعاً کوچک ترین عشقی باقی نمونده باشه و دو طرف هم سعی در ایجاد دوباره اون نکنن یا اصلاً میلی به این کار نداشته باشن، جدایی راه حل درست تری از ادامه یک زندگی متشنج، سرد و بی روح باشه.
    3. نمی دونم با اصطلاح بازی های روانی آشنا هستین یا نه. توضیحش یه مقدار طولانیه و یک کتاب با نام «بازی ها» در این زمینه وجود داره که خوندنش خیلی مفیده. حالا، اسم یکی از این بازی ها، بازی «آره، اما...» است که تا حدی شبیه بازی «ببین من چه قدر سعی کردم» هست. امیدوارم برادرتون و خانومشون این بازی رو نداشته باشن. اما کسایی که دچار این بازی هستن، در مورد مسائل و مشکلات زندگیشون با دیگران صحبت می کنن و از دیگران راهکار می خوان، اما در برابر هر راهکاری که دیگران می دن، می گن آره حرفتو قبول دارم، اما................. در و اقع، اونا دنبال راه حل برای حل موضوع نیستن. اونا از قبل تصمیماتشونو بر اساس فکر و توجیهات خودشون گرفتن و یه جورایی توی حرفاشون می خوان ثابت کنن که برای مشکل من هیچ راهی وجود نداره و من همه راها رو رفتم. حالا یه چنین افرادی می رن پیش مشاور، اما به صورت ناخودآگاه و برای پنهان کردن عدم توانایی ها و مهارت های خودشون در ساختن یک زندگی صحیح، از این مشاوره رفتن، دنبال حل مسئله نیستن. بلکه به دنبال اینن که ثابت کنن ما مشاور هم رفتیم و جواب نداد. در واقع، ناخودآگاه (دقت کنین ناخودآگاه و بر اساس طرز فکر، نوع تربیت، نوع گذشته و ... نه عمداً و با قصد بد) دوست دارن مشاور بگه راهی نیست و کاری نمی شه کرد یا طبق نظر اونا حرف بزنه. اگرم مشاور راهکارهای درستی رو بهشون ارائه بده، مقاومت می کنن و اجرا نمی کنن. بعد هم جلوی اطرافیان می گن ببینین ما چه قدر سعی کردیم، ما مشاور هم رفتیم، همه تلاش خودمونو کردیم، اما نتیجه نداد... پس، آ ره......اما....... قرار نیست مشاور یه قرص بده که فرد شب بخوره و صبح حالش از این رو به اون رو بشه. مشاور هدایت می کنه و حالا این خود منم که مقاومت می کنم یا حرفاشو اجرا می کنم. بنابراین، سهم اصلی کار بر عهده خود منه.
    به هر حال، همون طور که قبلاً گفتم، زندگی اصلی شما، زندگی خودتونه و شما هم راهنمایی ها و کمک های لازم رو در حدی که گفتم و با حفظ آرامش انجام می دین، دیگه خودشونن که راه درستو می رن یا راه نادرستو.
    همین جا به شما و همه دوستان پیشنهاد می کنم که قبل از ازدواج، کتاب بسیار بسیار مفید «آیا تو آن گمشده ام هستی؟» اثر «باربارا دی آنجلیس» رو به دقت و چندین بار مطالعه کنن و تو انتخابشون ازش استفاده کنن.
    در ضمن، می تونین منو خانوم محتشمی خطاب کنین
    موفق باشین

    - - - Updated - - -

    ضمناً از اینکه این قدر گیرنده هاتون بازه و به صورت واقعی و نه الکی اهل فکر، تغییرات مثبت و حل مسئله هستین، بهتون تبریک می گم. دقتتون توی خوندن مطالب، اهمیت دادن به جزئیاتش و قدرت تجزیه و تحلیل بالای شما چیزیه که این روزا کمتر دیده می شه.

  16. 2 کاربر از پست مفید محتشمی تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (شنبه 10 بهمن 94), هلیاجون (یکشنبه 11 بهمن 94)

  17. #19
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 15 تیر 98 [ 21:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-11
    نوشته ها
    156
    امتیاز
    7,418
    سطح
    57
    Points: 7,418, Level: 57
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 132
    Overall activity: 66.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    808

    تشکرشده 404 در 138 پست

    Rep Power
    44
    Array
    سلام به همه دوستان خوب همدردی
    اقای محمد رضای عزیز و خانم محتشمی گرامی بابت پیگیری تاپیکم از شما سپاسگذارم.
    اقا محمد رضا در مورد اون بچه بگم کار درست همونی بود ک شما کردین دیگه چرا عذاب وجدان دارید برادر من؟ بی وجدان هم نیستید.
    نقل قول نوشته اصلی توسط محتشمی نمایش پست ها
    خانوم هلیای عزیز
    شما به من لطف دارین. ممنون.

    خواهش میکنم. نه...تعارف نکردم واقعیتو گفتم
    از صمیم قلب به خاطر تغییرات مثبتی که توی تاپیک های شما نسبت به قبل می بینم خوشحالم و به خاطر قبولی در امتحان رانندگی هم بهتون تبریک می گم.ممنونم
    شاید این قبولی، نتیجه بهتر شدن حس شما تو این مدت باشه
    .
    بله از برکت دعای شما دوستان خوبم و توصیه هاتون حالم خیییییلی بهتره
    این که می گین برادرتون و خانومشون رفتن مشاوره و نتیجه نداد، سه مسئله رو به یاد من انداخت:
    1. انتخاب مشاور خبره و در عین حال متعهد و دلسوز خیلی مهمه.

    در مورد زندگیشون فقط پدر ومادرم وخواهر بزرگترم صحبت میکنن باهاشون. بقیه از جمله من دخالتی نمیکنیم .(یعنی با خودشون مستقیم حرفی نمیزنیم فکرش رو بکنید ی عالمه حرف تو دلمه یا بهتر بگم ی عالمه داد و عصبانیت ک سرشون بزنم اما نمیتونم . ببینید چی میکشم) فقط من پشت سر کلی با مادر و خواهرم حرف میزنم. 90درصذ هم طرف برادرم هستم.
    در مورد اینکه مشاور چی گفته و نتیجه چی شده دقیق نمیدونم فقط اینکه مثلا خانم برادرم به مادرم میگفت مشاوره ک رفتن برادرم فقط گفته هر جی خانمم میگه همون درسته حق با اونه!!!
    اما من میگم مامان اخه این چه جور مشاوری بوده ک نگفته شما اول برین خونه خودتون زندگی کنید بعد بیاید ببینیم من چی میگم شما چی میگید. اخه تقریب ابعد دو سه ماه بعد عروسیشون رفتن خونه پدر خانومش زندگی کنن!!!!!!میدونم خیلی تعجب کردین الان . اونم نه طبقه پایین یا طبقه بالا تو خود واحدی ک اونها زندگی میکنن. بله...ی کار غلطی ک بچه هم اینو میفهمه ولی نمیدونم چرا ...حالا علتش هم بماند ک به نظر من بازم نباید میرفتن.

    موفق باشین
    شما هم موفق باشید
    - - - Updated - - -


    ضمناً از اینکه این قدر گیرنده هاتون بازه و به صورت واقعی و نه الکی اهل فکر، تغییرات مثبت و حل مسئله هستین، بهتون تبریک می گم. دقتتون توی خوندن مطالب، اهمیت دادن به جزئیاتش و قدرت تجزیه و تحلیل بالای شما چیزیه که این روزا کمتر دیده می شه
    محبت دارید متشکرم بابت معرفی کتابها هم ممنونم حتما در اسرع وقت میخونمشون .


    میخوام ی چیزی بگم نمیدونم تجربه کردین یا نه؟اینکه ی کار غلطی رو ما وقتی خودمون انجام میدیم متوجهش نمیشیم یعنی زشتی اون کار رو درک نمیکنیم حتی اگه یکی بیاد بهمون بگه.
    اما اکه همون کار رو کس دیگه انجام بده دیگه ما زشتی اون کار رو میبینیم . تا حالا من چند دفعه این جوری شدم.

    مثلا هفته پیش خواهربزرگترم (واقعا بزرگترمونه و دست راست خانواده) اومد یکم نصیحتم کنه گفت "تو به مامان رفتی زیادی به همه چی حساسی و اعصابتو خرد میکنی .هیچ اتفاقی نیفتاده اسمون به زمین نیومده.از این چیزها برای همه هست هیچ کس اینطوری برخورد نمیکنه . همه زندگیت شده خانوادت.به جای اینکه به چیزهای مهمتر برسی زانوی غم بغل میکنی و زندگیت و خراب میکنی .بسه دیگه زندگی اونها رو نمیشه درست کرد (همون جا گفتم "نمیذارم مامان رو به باد انتقاد بگیری. غیبت نکن حرفتو بزن."دوست ندارم کسی از مادرم بد بگه حتی خواهرم )
    خاطره ای از 15 سال پیش تعریف کرد ک چطور مامان به خاطر محبت افراطی به خواهرش باعث شده حق حقوق بچه هاش ضایع بشه.
    گفتم خب مامان حق داشته مال دهه 30.خب نمیدونسته با این حس ناراحتیش چی کار کنه خود اون قضیه از یک طرف بلد نبودن کنترل احساسش از ی طرف دیگه . بیچار ه ... الهی بمیرم برای مامانم چه عذابی کشیده. درک نکردن شماها و سرزنش هاتونم ک داغون ترش کرده.
    ولی من نه...تو این دوره زمونه من نباید این جوری باشم خودمم میدونم. دارم روش کار میکنم(نگفتم میام همدردی دوستان بهم تقلبی میرسونن)
    گوشی رو ک قطع کردم تصور اون روز ک اومد تو ذهنم دیدم واقعا چقدر بده ادم همه چیز رو فدای ی چیز کنه یا اولویت بندی نداشته باشه یا نتونه موقتا گریه زاریش و کنار بذاره و...
    دیدم نکنه ی روز بچه منم (ک نیومده عااااااااشقشم) در موردم اینها رو بگه به قول اقای محمد رضا نیاد بگه مامان اون جایزه مال ما بود!!!

    راستش دیگه از این وضعیتم خسته شدم هر چند دیگه حالم مثل روزهای اولی ک تاپیک زدم نیست ولی تصمیم گرفتم برای همیشه این نقطه ضعفم از بین ببرم به ی نتیجه هایی رسیدم ک تو ادامه عرض میکنم. حالا نمیدونم چقدر میتونم به این حرفها عمل کنم وقتی دوباره ی مسئله ای میشه چقدر میتونم حرفهامو پیاده کنم ؟خیلی دلم میخواد مثل ادمی باشم ک اقای باغبان گفتن ادمی ک خودش ارومه و به دیگران هم ارامش میده. خییییییلی حس خوبیه .چطور میتونم صبور باشم؟


    تصمیمم اینکه از این به بعد برای غم و غصه هام ی بار مجلس عزا بگیرم خیلی تو عزا نمونم. ی بار گریه هامو بکنم و بعدش اشکهام پاک کنم و بلند شم برم دنبال زندگیم .دیگه اون اتفاق تو زندگیم اثر نذاره. به خاطر ی صفحه ک کل دفتر رو دور نمیندازن. من ک دعاهامو کردم وقتی چیزی عوض نشد

    (اوایل محرم بود ک این قضیه تازه رو شده بود همون موقع ی روز برادرکوچیکه هم با نامزدش ی جوری حرف زد ک اعصابم و خرد کرد به مادرم گفتم "اینم با دیوونه بازیهاش داره راه بزرگه رو میره ؟ ما دیگه دو تا رو نمیتونیم تحمل کنیم .بهش بگو بی حساب کتاب وارد زندگی نشه. بجای کلش بازی کردن بره سرچ کنه روش حرف زدن با نامزد ایرادگیرشو یاد بگیره" متاسفانه نه خودش نه نامزدش دنبال مهارت ها نیستن فقط دنبال ...بماند. راستش من از زندگی این دوتا هم میترسم. خلاصه بعد ک برادر بزرگه تصمیمشونو گفت خونه خیلی بهم ریخت نصیحتو حرف زدن فایده نداشت...منم ک داغون... بعد خونه یکی از فامیلها برای عزاداری امام حسین دعوت شدیم. من ک روضه رو شروع نکرده چشام پر میشد. از این خنده ام گرفته بود ک حالا هر کی منو ببینه میگه "اخی طفلی بچه ببین چه دردی داره ک اینجوری گریه اش گرفته!" اخه ی دختر مجرد چی میخواد از خدا؟ مطمئنم به مغزشون خطور هم نمیکرد ک برای مجردی خودم نیست، برای متاهلی برادرامه ک گریه میکنم.


    خلاصه اون روزها همه دقیقه ها و ثانیه ها دست به دعا بودم. اما اونی نشد ک من میخواستم. رابطه اونها هیچ تغییری نکرد. به هر حال پس یعنی خدا اینجوری میپسنده یعنی این به صلاح ماست...راضیم به رضای خدا.

    از این به بعدجلوی ناملایمات دنیا ک زندگیم و تلخ میکنه وایمیستم سعی نمیکنم چیزی ک دست من نیستو عوض کنم یا به کل پاکش کنم. خیلی وقتها ما از چیزی میترسیم ک اصلا وجود نداره! میخوام انقدر قوی شم و انقدر ببینم و بشنوم و یاد بگیرم تا نه تنها گلیم خودم بلکه گلیم عزیزانم رو هم از اب بکشم بیرون. فقط قول میدم زیاده روی نکنم.

    اگر ایمانم به خدا رو واقعی کنم میشه همونی ک اقای باغبان گفتن "شادی و نشاط واقعی یعنی خدا"
    میخوام ایمانم به خدا رو ی بررسی بکنم مثل اینکه تا حالا همش ی ادعا بوده . متاسفانه.

    اونوقت اتفاقات رو به چشم ی غول نمیبینم ک اومده منو درسته قورت بده!
    دارم فک میکنم این اتفاق برای من چه پیامی داشت؟ شاید من داشتم امتحان میشدم ک باید بگم باختم. چون انقدر سر این موضوع کارهایی کردم ک نباید ... روزهایی رو از دست دادم ک... حالا بماند. از اینجا به بعدش محکم وامیستم و میرم جلو ایشالا در مقابل چیزهای ک میترسم خدا منو خانوادمو حفظ میکنه.
    ایشالا برادرمو خانوادش هم متوجه اشتباهات گذشته بشن و از این به بعد مسیر رو درست برن و هر چی خیره سر راهشون باشه


    فقط میمونه مادرم ک انقدر بهش نزدیک میشم و هواشو دارم ک نمیذارم یاد اونها بیفته شاید با گذشت زمان اونم دیگه براش عادی بشه پسرش ک سلامته.فقط زندگیش و نتونسته جمع و جور کنه.

    به هر حال باید ی جوری از این بحران رد بشیم(شایدم برای بعضی ها بحران نیست اما برای من و مادرم واقعا دردناکه.... ما هم اینطوریم دیگه.) نوه و عروسش ک اونم ...عکسهاشونو جمع میکنم از خونه...کمتر یادشون بیفته اینجوری نه؟

    بابت سوال پیچ کردن ها وتیکه های فامیلم یادش میدیم چه جوری جلوشون دربیاد

    راستی کسی در این مورد راهی میدونه؟اخه مطمئنم همه فامیل خیلی تعجب میکنن و با حرفاشون اعصاب مادرم رو خورد میکنن. اولیش عروس بزرگه و خاله هام.

    بعدا میام پست اولم و باز نویسی میکنم تا اون جمله ها تو ضمیر ناخوداگاهم نمونه و به جاش جملات دیگه ای جایگزین میکنم
    همدردی رو خیلی دوست دارم حداقلش جایی هست ک حرفهاتو میزنی .
    از مدیر محترم و همه کسایی ک تلاش میکنن تا این سایت پابرجا بمونه بی نهایت سپاسگذارم.

    - - - Updated - - -

    سلام به همه دوستان خوب همدردی
    اقای محمد رضای عزیز و خانم محتشمی گرامی بابت پیگیری تاپیکم از شما سپاسگذارم.
    اقا محمد رضا در مورد اون بچه بگم کار درست همونی بود ک شما کردین دیگه چرا عذاب وجدان دارید برادر من؟ بی وجدان هم نیستید.
    نقل قول نوشته اصلی توسط محتشمی نمایش پست ها
    خانوم هلیای عزیز
    شما به من لطف دارین. ممنون.

    خواهش میکنم. نه...تعارف نکردم واقعیتو گفتم
    از صمیم قلب به خاطر تغییرات مثبتی که توی تاپیک های شما نسبت به قبل می بینم خوشحالم و به خاطر قبولی در امتحان رانندگی هم بهتون تبریک می گم.ممنونم
    شاید این قبولی، نتیجه بهتر شدن حس شما تو این مدت باشه
    .
    بله از برکت دعای شما دوستان خوبم و توصیه هاتون حالم خیییییلی بهتره
    این که می گین برادرتون و خانومشون رفتن مشاوره و نتیجه نداد، سه مسئله رو به یاد من انداخت:
    1. انتخاب مشاور خبره و در عین حال متعهد و دلسوز خیلی مهمه.

    در مورد زندگیشون فقط پدر ومادرم وخواهر بزرگترم صحبت میکنن باهاشون. بقیه از جمله من دخالتی نمیکنیم .(یعنی با خودشون مستقیم حرفی نمیزنیم فکرش رو بکنید ی عالمه حرف تو دلمه یا بهتر بگم ی عالمه داد و عصبانیت ک سرشون بزنم اما نمیتونم . ببینید چی میکشم) فقط من پشت سر کلی با مادر و خواهرم حرف میزنم. 90درصذ هم طرف برادرم هستم.
    در مورد اینکه مشاور چی گفته و نتیجه چی شده دقیق نمیدونم فقط اینکه مثلا خانم برادرم به مادرم میگفت مشاوره ک رفتن برادرم فقط گفته هر جی خانمم میگه همون درسته حق با اونه!!!
    اما من میگم مامان اخه این چه جور مشاوری بوده ک نگفته شما اول برین خونه خودتون زندگی کنید بعد بیاید ببینیم من چی میگم شما چی میگید. اخه تقریب ابعد دو سه ماه بعد عروسیشون رفتن خونه پدر خانومش زندگی کنن!!!!!!میدونم خیلی تعجب کردین الان . اونم نه طبقه پایین یا طبقه بالا تو خود واحدی ک اونها زندگی میکنن. بله...ی کار غلطی ک بچه هم اینو میفهمه ولی نمیدونم چرا ...حالا علتش هم بماند ک به نظر من بازم نباید میرفتن.

    موفق باشین
    شما هم موفق باشید
    - - - Updated - - -


    ضمناً از اینکه این قدر گیرنده هاتون بازه و به صورت واقعی و نه الکی اهل فکر، تغییرات مثبت و حل مسئله هستین، بهتون تبریک می گم. دقتتون توی خوندن مطالب، اهمیت دادن به جزئیاتش و قدرت تجزیه و تحلیل بالای شما چیزیه که این روزا کمتر دیده می شه
    محبت دارید متشکرم بابت معرفی کتابها هم ممنونم حتما در اسرع وقت میخونمشون .


    میخوام ی چیزی بگم نمیدونم تجربه کردین یا نه؟اینکه ی کار غلطی رو ما وقتی خودمون انجام میدیم متوجهش نمیشیم یعنی زشتی اون کار رو درک نمیکنیم حتی اگه یکی بیاد بهمون بگه.
    اما اکه همون کار رو کس دیگه انجام بده دیگه ما زشتی اون کار رو میبینیم . تا حالا من چند دفعه این جوری شدم.

    مثلا هفته پیش خواهربزرگترم (واقعا بزرگترمونه و دست راست خانواده) اومد یکم نصیحتم کنه گفت "تو به مامان رفتی زیادی به همه چی حساسی و اعصابتو خرد میکنی .هیچ اتفاقی نیفتاده اسمون به زمین نیومده.از این چیزها برای همه هست هیچ کس اینطوری برخورد نمیکنه . همه زندگیت شده خانوادت.به جای اینکه به چیزهای مهمتر برسی زانوی غم بغل میکنی و زندگیت و خراب میکنی .بسه دیگه زندگی اونها رو نمیشه درست کرد (همون جا گفتم "نمیذارم مامان رو به باد انتقاد بگیری. غیبت نکن حرفتو بزن."دوست ندارم کسی از مادرم بد بگه حتی خواهرم )
    خاطره ای از 15 سال پیش تعریف کرد ک چطور مامان به خاطر محبت افراطی به خواهرش باعث شده حق حقوق بچه هاش ضایع بشه.
    گفتم خب مامان حق داشته مال دهه 30.خب نمیدونسته با این حس ناراحتیش چی کار کنه خود اون قضیه از یک طرف بلد نبودن کنترل احساسش از ی طرف دیگه . بیچار ه ... الهی بمیرم برای مامانم چه عذابی کشیده. درک نکردن شماها و سرزنش هاتونم ک داغون ترش کرده.
    ولی من نه...تو این دوره زمونه من نباید این جوری باشم خودمم میدونم. دارم روش کار میکنم(نگفتم میام همدردی دوستان بهم تقلبی میرسونن)
    گوشی رو ک قطع کردم تصور اون روز ک اومد تو ذهنم دیدم واقعا چقدر بده ادم همه چیز رو فدای ی چیز کنه یا اولویت بندی نداشته باشه یا نتونه موقتا گریه زاریش و کنار بذاره و...
    دیدم نکنه ی روز بچه منم (ک نیومده عااااااااشقشم) در موردم اینها رو بگه به قول اقای محمد رضا نیاد بگه مامان اون جایزه مال ما بود!!!

    راستش دیگه از این وضعیتم خسته شدم هر چند دیگه حالم مثل روزهای اولی ک تاپیک زدم نیست ولی تصمیم گرفتم برای همیشه این نقطه ضعفم از بین ببرم به ی نتیجه هایی رسیدم ک تو ادامه عرض میکنم. حالا نمیدونم چقدر میتونم به این حرفها عمل کنم وقتی دوباره ی مسئله ای میشه چقدر میتونم حرفهامو پیاده کنم ؟خیلی دلم میخواد مثل ادمی باشم ک اقای باغبان گفتن ادمی ک خودش ارومه و به دیگران هم ارامش میده. خییییییلی حس خوبیه .چطور میتونم صبور باشم؟


    تصمیمم اینکه از این به بعد برای غم و غصه هام ی بار مجلس عزا بگیرم خیلی تو عزا نمونم. ی بار گریه هامو بکنم و بعدش اشکهام پاک کنم و بلند شم برم دنبال زندگیم .دیگه اون اتفاق تو زندگیم اثر نذاره. به خاطر ی صفحه ک کل دفتر رو دور نمیندازن. من ک دعاهامو کردم وقتی چیزی عوض نشد

    (اوایل محرم بود ک این قضیه تازه رو شده بود همون موقع ی روز برادرکوچیکه هم با نامزدش ی جوری حرف زد ک اعصابم و خرد کرد به مادرم گفتم "اینم با دیوونه بازیهاش داره راه بزرگه رو میره ؟ ما دیگه دو تا رو نمیتونیم تحمل کنیم .بهش بگو بی حساب کتاب وارد زندگی نشه. بجای کلش بازی کردن بره سرچ کنه روش حرف زدن با نامزد ایرادگیرشو یاد بگیره" متاسفانه نه خودش نه نامزدش دنبال مهارت ها نیستن فقط دنبال ...بماند. راستش من از زندگی این دوتا هم میترسم. خلاصه بعد ک برادر بزرگه تصمیمشونو گفت خونه خیلی بهم ریخت نصیحتو حرف زدن فایده نداشت...منم ک داغون... بعد خونه یکی از فامیلها برای عزاداری امام حسین دعوت شدیم. من ک روضه رو شروع نکرده چشام پر میشد. از این خنده ام گرفته بود ک حالا هر کی منو ببینه میگه "اخی طفلی بچه ببین چه دردی داره ک اینجوری گریه اش گرفته!" اخه ی دختر مجرد چی میخواد از خدا؟ مطمئنم به مغزشون خطور هم نمیکرد ک برای مجردی خودم نیست، برای متاهلی برادرامه ک گریه میکنم.


    خلاصه اون روزها همه دقیقه ها و ثانیه ها دست به دعا بودم. اما اونی نشد ک من میخواستم. رابطه اونها هیچ تغییری نکرد. به هر حال پس یعنی خدا اینجوری میپسنده یعنی این به صلاح ماست...راضیم به رضای خدا.

    از این به بعدجلوی ناملایمات دنیا ک زندگیم و تلخ میکنه وایمیستم سعی نمیکنم چیزی ک دست من نیستو عوض کنم یا به کل پاکش کنم. خیلی وقتها ما از چیزی میترسیم ک اصلا وجود نداره! میخوام انقدر قوی شم و انقدر ببینم و بشنوم و یاد بگیرم تا نه تنها گلیم خودم بلکه گلیم عزیزانم رو هم از اب بکشم بیرون. فقط قول میدم زیاده روی نکنم.

    اگر ایمانم به خدا رو واقعی کنم میشه همونی ک اقای باغبان گفتن "شادی و نشاط واقعی یعنی خدا"
    میخوام ایمانم به خدا رو ی بررسی بکنم مثل اینکه تا حالا همش ی ادعا بوده . متاسفانه.

    اونوقت اتفاقات رو به چشم ی غول نمیبینم ک اومده منو درسته قورت بده!
    دارم فک میکنم این اتفاق برای من چه پیامی داشت؟ شاید من داشتم امتحان میشدم ک باید بگم باختم. چون انقدر سر این موضوع کارهایی کردم ک نباید ... روزهایی رو از دست دادم ک... حالا بماند. از اینجا به بعدش محکم وامیستم و میرم جلو ایشالا در مقابل چیزهای ک میترسم خدا منو خانوادمو حفظ میکنه.
    ایشالا برادرمو خانوادش هم متوجه اشتباهات گذشته بشن و از این به بعد مسیر رو درست برن و هر چی خیره سر راهشون باشه


    فقط میمونه مادرم ک انقدر بهش نزدیک میشم و هواشو دارم ک نمیذارم یاد اونها بیفته شاید با گذشت زمان اونم دیگه براش عادی بشه پسرش ک سلامته.فقط زندگیش و نتونسته جمع و جور کنه.

    به هر حال باید ی جوری از این بحران رد بشیم(شایدم برای بعضی ها بحران نیست اما برای من و مادرم واقعا دردناکه.... ما هم اینطوریم دیگه.) نوه و عروسش ک اونم ...عکسهاشونو جمع میکنم از خونه...کمتر یادشون بیفته اینجوری نه؟

    بابت سوال پیچ کردن ها وتیکه های فامیلم یادش میدیم چه جوری جلوشون دربیاد

    راستی کسی در این مورد راهی میدونه؟اخه مطمئنم همه فامیل خیلی تعجب میکنن و با حرفاشون اعصاب مادرم رو خورد میکنن. اولیش عروس بزرگه و خاله هام.

    بعدا میام پست اولم و باز نویسی میکنم تا اون جمله ها تو ضمیر ناخوداگاهم نمونه و به جاش جملات دیگه ای جایگزین میکنم
    همدردی رو خیلی دوست دارم حداقلش جایی هست ک حرفهاتو میزنی .
    از مدیر محترم و همه کسایی ک تلاش میکنن تا این سایت پابرجا بمونه بی نهایت سپاسگذارم.

  18. کاربر روبرو از پست مفید هلیاجون تشکرکرده است .

    mohamad.reza164 (دوشنبه 12 بهمن 94)

  19. #20
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    سلام خانوم هليا

    چقدر خوشحالم كه اينقدر پيشرفت هاي خوبي كردين.

    بابت امتحان رانندگي تبريك ميگم. مصداق بارز جمله " من ميتوانم" رو خوب پياده كردين.


    نتيجه هايي كه به دست آوردين خيلي رضايت بخش هست. اميد وارم در حد حرف نمونه و به واقع عملياتي اش كنيد


    الان كه منطقي هستين و به نتايج خوبي دست پيدا كردين ميتونم بهتون بگم كه خانوم هليا بهتون حق ميدم كه نگران خانواده باشيد و باهتون ابراز همدردي كنم.

    در رابطه با اثر حرف مردم ، خويشتن داري و توجه به انتخاب و تصميم هاي خودتون به نظرم تنها راهي است كه ميتونه موفقيت آميز باشه.


    ----------------------


    يه برنامه براي زندگي تون بريزيد، در جهت اون برنامه هم گام بردارين.

    حرف هاي آقاي باغبان هم خيلي دل نشين و آرامش بخش بودن.


    -------------------------------


  20. کاربر روبرو از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده است .

    هلیاجون (سه شنبه 13 بهمن 94)


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.