با سلام
من 2 ساله ازدواج کردم. تحصیلات همسرم کارشناسی و شاغل، تحصیلات من دانشجوی دکتری و شاغل.
تو سه قسمت مطالبمو گفتم. یکم طولانیه نیاز دارم راه حل دقیقی پیدا کنم و مشکلات ریشه ای زندگیم پیدا بشه.
اوایل زندگی: اوایل به دلیل بی تجربگی ناراحتی هام رو از مشکلات مالی و بیکاریم و نارضایتی از رشته ام طوری عنوان میکردم که باعث داد و بیداد شوهرم میشد و هربار منو میبرد پیش مادرم و اونو قاضی میکرد.(با وجود اینکه من همیشه میگفتم دوست ندارم مشکلاتمونو از این خونه بیرون ببریم) ولی شوهرم اعتقاد داشت ما نمیتونیم خودمون مشکلاتمونو حل کنیم چون تو حرف گوش نمیدی و از طرفی پدر و مادر خیرخواهن و مشکلی نداره وقتی دعوامون میشه اونا قضاوت کنن.
هر بار مادرم حق رو به همسرم میداد. میگفت اون مرده غرور داره زود عصبانی میشه تو باید مراقب حرفات باشی.
بعدها من و شوهرم به این نتیجه رسیدیم که هر دومون بی تجریگی کردیم. شوهرم در یک محیط مردانه و من در یک محیط زنانه بودم و اطلاعاتمون از جنس مخالف کم بوده.
حدود یکسال بعد: یه روز که رفتم خرید خواربار، انتظار داشتم شوهرم بیاد سراغم. با شوهرخواهرش رفته بود ورزش از اونطرف انتظار داشتم بیاد سراغم اما پیام داد کار دارم میرم دامادمونو برسونم بعد میام سراغت یا خودت برو. پیام دادم که خودم میرم.وقتی اومد یه سلام سرد کردم و دیگه باهاش حرف نزدم و رفتم ظرفارو بشورم. میخواستم زمان بگذره آروم شم احساس میکردم دیگرانو بمن ترجیح میده. ولی شوهرم بشدت از بی توجهی من ناراحت شد و به باباش و مامانش زنگ زد که بیان. من در حال کار خونه و با لباس راحت بودم که یهو صدای مامان و باباشو شنیدم که داشتن میومدن تو. خیلی بهم برخورد که حتی یه در نزدن اومدن تو چون من لباس مناسبی نداشتم. خلاصه نشستن و گفتن چی شده من حرفی نزدم و شوهرم شروع کرد گفت که سلام نمیکنه گفتم بخدا سلام کردم گفت من نشنیدم. پدر و مادرش شروع کردن به نصیحت که سلام نکردن درست نیست غرورشو میشکونی ما برا پسرمون زن گرفتیم که آرامش داشته باشه
من نمیخواستم حرفی بزنم چون میدونستم دخالت خانواده ها و گفتن حرف از طرف من ممکنه باعث کدورت بشه برای خاتمه دادن ماجرا گفتم من غلط کردم و تموم شد
خاطره این اتفاق برای من تبدیل به یه کابوس شده بود تا مدتها خوابش رو میدیدم احساس میکردم شوهرم خیلی نامردی کرده که پدر و مادر خودشو آورده و من اون وسط غریب موندم. به شوهرم گفتم من لباس مناسب نداشتم درست نبود این کارتون گفت یعنی پدر و مادر من بی شعورن؟! خونه خودشونه اجازه نمیخواد. گفتم من از تو ناراحتم نه از پدر و مادرت. اما بعدا هم بارها گفتم که خاطره خیلی بدی از اون بار تو ذهنم گذاشتی و قلبمو شکستی
دعوای اخیر: از بعد از آوردن خانوادش، به خودم گفتم دیگه نمیذارم دعوایی بین ما پیش بیاد که دیگران دخالت کنن. چند ماه هر چیزی ناراحتم میکرد یا هر خواسته ای داشتم نگفتم چون میترسیدم دعوا بشه و واقعا نمیدونستم چطوری حرف بزنم شوهرم عصبانی نشه(مطالبی راجع بهش خونده بودم ولی صد در صد عملی نمیشد).شوهرم شیفتی بود. بیش از نیمی از ماه بیکار بود. من انتظار داشتم بیشتر کمک کنه اما تقریبا هفته ای یکبار یه کمکی میکرد. از اخراج شدن از دانشگاه میترسم چون نیاز به وقت زیادی دارم.سرکار هم میرم و تقریبا 70 درصد حقوقمو به همسرم میدم. احساس میکردم شوهرم پنهان کاری میکنه در مورد وقتایی که بیکاره و من سرکارم.شوهرم جست و گریخته میگفت کجا میره ولی معمولا طفره میرفت. مثلا گاهی میگفت خونه بابام هستم یا میگفت پیش دوستمم(چندان موجه نیست قلیونی داره)
هم از اینکه هفته ای 4 روز بدون من بره خونه باباش و اینکه چه حرفایی بهش بگن و فاصله بیفته (چون قبلا با موضع از رفتارای عروسشون میگفت و میگفت من مثل برادرام نیستم بذارم زنم بین من و خانوادم فاصله بندازه)و یا اینکه پیش دوستش وسوسه شه قلیون بکشه میترسیدم. هم ناراحت بودم که میتونه تو کار خونه یه کمکی کنه ولی دیگرانو ترجیح میده
یه روز که حال روحیم خوب نبود و از کار خونه خسته بودم میخواستم تا شب استراحت کنم و در اختیار خودم باشم. از سر کار اومدم رفتم تو اتاق جدا از شوهرم خوابیدم چون شوهرم همش تلویزیون روشن میکنه من اذیت میشم. بیدار شدم تنهایی رفتم گشتم شوهرمم رفته بود استخر بعدش اومد سراغم باز رفتم تو اتاق تا یکم درس بخونم شوهرمم تلویزیون میدید.بعد یک ساعت اومدم بیرون شوهرم نون و ماست میخورد گفتم میگفتی بیام با هم شام بخوریم میخواستم املت درست کنم. گفت این که شام نیست. گفتم میشه تو درست کنی گفت خودت درست کن(ناراحت شدم چون قبلا میگفت خودت سخت میگیری اگر بمن بگی مثلا میخوای امروز آشپزی نکنی من حرفی ندارم)
املت درست کردم و خوردیم و برگشتم تو اتاق.
تو تلگرام پیام دادم.
من:هر وقت حالت خوب بود میخوام باهات صحبت کنم
ش: من کاملا خوبم
من: تو برات مهمه همسرت ازت راضی باشه
ش: آره مهمه
من: از کجا میفهمی من راضیم
ش: خودت همیشه میگی من کاملا راضیم
من: ولی الان میگم دارم دلسرد میشم ولی بخاطر دعواهای قبلی و خاطرات بدش احساس میکنم گفتنش فایده نداره
ش: راستش منم دارم دلسرد میشم
م: چرا دلسرد شدی؟
ش: چون احساس میکنم توی قفسم و اگه کاری خلاف میل تو بکنم محکوم میشم و هر کاری برای من میشه هم از روی اجبارهمیکنم
م: من احساس میکنم در قبال وظایفی که دارم و گذشتن از خیلی از خواسته هام، گذشت کمی هست
خلاصه بگم که شوهرم این برداشتو کرد که من میگم تو هیچکاری برای من نکردی و منم از اینکه شوهرم اجازه نداد حرف من منعقد بشه عصبانی شدم(البته بعدا فهمیدم عصبانیتم بخاطر شرایط فیزیولوژیکم هم بوده بخاطر پی ام اس قبل از قاعدگی) و کلی گله و شکایت از هم
خواستم خودمو آروم کنم رفتم ظرف شستم ولی عصبانی بودم و ظرفها رو بشدت تو هم کوبوندم تا بفهمه عصبانیم
اومد ظرفارو از دستم گرفت گفت نمیخوام بشوری پاش رفت رو پام و من افتادم و گریه کردم لباس پوشیدم رفتم جلو آپارتمان یکم هوا بخورم چند دقیقه بعد برگشتم دیدم شوهرم از در داره میاد بیرون که بره سوار ماشین بشه ترسیدم بلایی سر خودش بیاره(چون وقتی عصبانی اه خود زنی میکنه) منم رفتم سوار ماشین شدم تو راه بازحرفمون شد خیلی بدتر از قبل. ساعت 3 شب شده بود منو برد در خونه مامانم گفت بررو گفتم میخوام بیام خونه خودمون گفت اونجا دیگه خونه تو نیست فردا وسایلو میفروشم و این زندگی رو تمومش میکنم. گفتم الان 3 شبه مادرم قلبش سالم نیست این موقع شب زنگ بزنم بعدشم ما اینجا آبرو داریم. بریم فردا خودم میام.
خیلی بهم برخورده بود که به این راحتی گفت جدا شیم و اونوقت شب گفت برو
تو راه داد و هوار میکرد منم بشدت گریه کردم و فریاد زدم و خودمو میزدم(هیچوقت تو دعواهامون نه داد میزدم نه خودمو میزدم فقط گریه میکردم اونم آروم) و میگفتم تو وجدان نداری افسرده ام کردی زندگی که به مویی بنده زندگی نیست تا حرف میزنم میگی طلاق و نفرینش کردم....
رفتیم خونه رفت تو اتاق خوابید و من نشستم تو راهرو و باز همون حرفای داخل ماشینو گفتم خیلی بهم برخورده بود اونموقه شب منو برد و به راحتی از جدایی حرف زد...
صبح روز بعد قهر خواهر شوهرم به یه بهانه ای زنگ زد آخرش گفت صدات خوب نیست ناراحتی؟ گفتم نه خوبم. احساس کردم میدونه ولی میخواد وانمود کنه از جانب من مطلع میشه
صبح رفتم خونه مادرم الان 5 روزه... هیچ خبری نگرفته هیچ تماسی با هم نداشتیم
ی
چیکار کنم؟ میدونم در روش صحبت کردن اشتباه از منه و احتمالا من غرورش رو میشکنم ولی زمان میبره یاد بگیرم و خودمو کنترل کنم و عصبانیتم رو. ولی از اینکه3 شب منو برد و گفت طلاق دلم شکست و غرورم و امیدم. زندگیم و همسرمو دوست دارم و از طرفی نمیخوم خواسته هام و احساساتم رو دفن کنم اونم تو شرایطی که به آرامش و وقت کافی نیاز دارم که درسم تموم بشه و بتونم بچه دار شم شو
علاقه مندی ها (Bookmarks)