سلام وقتتون بخیر
به نظرتون ممکنه کسی که ادعا میکنه دوستت داره و نمی خواد از دستت بده با وجود زندگی در یک شهر ماهی یک بار هم به دیدنت نیاد و زنگ نزنه فقط پیام بفرسته و متن پیام هاشم اکثریت به این شکل هست که من نمی خوام از دستت بدم ولی عطشم برای پولدار شدن زیاده! خیلی دوستت دارم نمی خوام از دستت بدم اما باید احساسمو الان نمی گفتم یکم بعدتر که به پول خوب رسیدم میگفتم !!!!
به نظرتون این اختلال روانی هست چی هست من متوجه نمیشم واقعا
اولش خیلی مختصر نوشتم اما اگر بخوام کامل توضیح بدم خیلی طولانی میشه چون رفتارهای غیر نرمال و یکی دو تا نیست
حقیقتش اگر اجازه بدید از خیلی اول تر شروع کنم که شاید شناختی از خودم هم ارائه بدم ... من یک دختر موزیسین هستم از یکی از شهرهای ترک نشین کناره ی دریای خزر و مزر ایران و جمهوری آذربایجان در یک خانوادهی کاملا غیر مذهبی بزرگ شدم که موسیقی رشته و تخصص آکادمیک من بوده و نوازنده ی سازی هستم که در ایران نوازنده اش خیلی کمه و بین بانوان هم بسیار بسیار کمیاب تر هست طرق مقابلم هم از کردهای آذربایجان غربی که مادرشون بسیار بسیار خشکه مذهب هستن و حتی فرزندشون رو برای انجام مناسک مذهبی تنبیه هم میکردند فاصله ی سنیمون هم یک سال از من بزرگترن این مشخصات رو دادم به خاطر تفاوت فرهنگ ها شغلش آهنگسازی هست و کسب درآمد و کار اصلیش از این کاره و در رشته ی اصلیش که دانشجوی مستر یکی از رشته های فنی هست هیچ فعالیتی نمیکنه ...همه چیز از دو سال پیش وقتی شروع شد که یکی از دوستان با من تماس گرفتن و گفتن ارکستری هست نیاز به نوازنده ی ساز شما داره و نتونسته پیدا کنه اگر ممکنه و وقتش رو داری برو و باهاشون همکاری کن روز اول تمرین ارکستر ،وارد محل تمرین که شدم متوجه شدم اصلا ارکستر جدی ای در کار نیست یه کانونه که بچه ها دور هم ساز میزنن بیشتر تفریحه تا یه فعالیت هدفمند! خواستم برگردم اما رفتارم توهین محسوب می شد البته با حضور تمام اعضا هر چند ضعیف و غیر هدفمند اما هنوز رهبر گروه نیومد بود و بعدش با دو ساعت تاخیر !!! رهبر گروه اومد که یک پسر جوون و کم تجربه و علت تاخیر خواب موندن !!! رفتنم اون لحظه با شرایطی که دیدم و حضورم در اون گروه توهین به تجربه ی کاریم محسوب میشد پس مجبور قطعات رو همزمان باهاشون زدم و بدون اینکه اسم کسی رو بپرسم و بخوام آشنا بشم با اعضا خداحافظی کردم شبه همون روز یه شخص ناشناس به من پیام داده بود و خودش رو معرفی کرده بود که متوجه شدم رهبر ارکستر ! هستند که راجع به و قطعات ، زمان تمرین و ... نوشته بود و با وجود اینکه گفتم نمی تونم بیام و ارکستر در سطح خیلی ضعیف و پایینی هست درخواست کرد که ما به این ساز نیاز داریم و چند جلسه لطفا بیاید دو سه روز بعد ایشون (رهبر ارکستر) شروع کرد از خودشون و خانوادشون مادرشون و خواهرشون بچگیشون نوشتن و همچین دوست دختر قبلیشون که بعد از چهار سال به ایشون خیانت کرده و با دوست ایشون ازدواج کردن و شروع به درد و دل کرد برای من واقعا عجیب بود که دلیل این رفتارشون چیه !!! وقتی از خیانت دوست دخترشون حرف زد من بهشون گفتم من حقیقتش شمارو درک نمی کنم چون تا به حال نه عاشق شدم و نه خیانت دیدم !
جمله ای اون شب به من گفتن که هر چقدرم که عاشق باشی باز عشقت یه غریبه ست
که البته برای من انقدر بی توجه بود حرفها که فراموششون کرده بودم
کم کم طوری شد که ایشون هر روز زنگ میزدن تا حدود دو ساعت دو ساعت و نیم تلفنی باهام صحبت میکرد درمورد مسائل مختلف آفرینش ! اقوام ! زبان و .... منم تا حدی با ایشون بحث میکردم و بعدش که می دیدم وقتم بیش از حد داره میره فقط کلافه میگفتم بله بله بله تا بالاخره تموم کنه تا اینکه این ارکستر کاملا غیر جدی و غیر حرفه ای که البته به جلسه ی سوم تمرین نرسید در مدت دو هفته حرفهای احمقانه ای از سوی یکی از اعضا دراومد که بدونه اینکه من اصلا ایشون رو بشناسم به رهبر ارکستر گفته بودند که من به تازگی با ایشون دوست شدم!!! که دبیرخانه به شدت مورد تنبیه قرار دادنشون و تو این مورد رهبر ارکستر پیگیری کردند که مسئله ی چیه و ... که به بهانه ی بررسی این مسئله ایشون هر روز به من زنگ میزد و بعد تا دو ساعت حرف و بحث عوض میشد میرفت مسائل خانوادهی ایشون خواهرشون دوست دختر سابقشون زندگیشون فلسفه ! ملل ! سیاست و که البته یک بار که ایشون سیاسی صحبت میکردن من از دوست پسر سابقم که البته اون فقط منو دوست داشت و من نه به همین دلیل رابطه مون دوام پیدا نکرد و سال 88 زندانیه سیاسی شدن و چهار سال آب خنک اوین خوردن و از دانشگاه اخراج شدن گفتم و خواستم دیگه با من سیاسی صحبت نکنن ... و بالاخره من بعد از سه هفته دیگه با این شبه ارکستر خداحافظی کردم
اما آقای رهبر ارکستر تقریبا هفته ای یه بار به من پیام میدادن یا زنگ میزدن و راجع به مسائل کاری و موسیقی صحبت میکرد و من چون موسیقی رو به صورت آکادمیک ادامه داده بودم و ایشون رشته ی تحصیلیشون فنی بود و خارج از رشته شون موسیقی کار میکردن هرازگاهی در معرفی اساتید ورکشاپ های و .. راهنمایی میگرفتن ازم
کم کم شد پیام هاشون به ماهی یک بار تغییر کرد
تا اینکه یکسال گذشت و اون یه شب شروع کرد سر صحبت رو از چهره ی من و حسی که به من داره باز کرد اولش خیلی مودبانه شروع شد اما بعدش از س ک س هایی که در دوران پشت کنکور بودنش بین کارشناسی و کارشناسی ارشد در اون یکسال انجام داده صحبت کرد و اینکه چهار سال وفاداری به یک نفر و خیانت اون باعث شد من اون یکسال رو خیلی پست و منفور بشم و اینکه دیگه بعد از اینکه از دانشگاه تبریز دراومدم و ارشدقبول شدم و تهران اومدم همه ی این کارارو گذاشتم کنار اما "من به توام فکر کردم" با شنیدن این جمله من هر چی از دهنم دراومد نثار ایشون کردم و اون همش تاکید میکرد من منظورم س ک س نبود من به خودت فکر کردم و و نسبت بهت احساس متفاوتی دارم و ... اجازه بده یه بار قرار بذاریم و من رو در رو حسمو بهت توضیح بدم اما من گفتم تو منظورت فقط س ک س هست و داری می پیچونی و ... و دیگه حرفی نزدم بعد از اون شب هر چند وقت یک بار بهم پیام میداد و جواب نمیدادم یا زنگ میزد و درخواستی میکرد ازم و من میگفتم باشه اما انجام نمیدادم و مینداختم رو فراموش کردن قصدی نداشتم ولی واقعا حوصله و علاقه ای نداشتم هم صحبتش بشم بعد یکسال از صحبت های اونشب من دچار یه مشکل کاری استودیویی نرم افزاری شدم و نیاز به کمک و آموزش داشتم به هر کدوم از هم انشگاهه هام رو انداختم حاضر نشدن و امروز فردا میکردن در آخر مجبور شدم به تنها گزینه رو بندازم چون من به شدت به آموزش این نرم افزار احتیاج داشتمو بهش رو انداختم و بلافاصله قبول کرد و قرار بر این شد هفته ای یک بار بیاد خونه مون خونه ی خانوادگیمون و بهم یاد بده بعد از دو سال دو باره همدیگه رو دیدیم اما خیلی فرق کرده بود تمیزتر مودب تر با معاشرت تر بزرگ شده بود اما مثل جلسه ی اول تمرین گروه با دوساعت تاخیر رسید خیلی راحت با هم برخورد کردیم اون مهمون من بود و من به کمکش احتیاج داشتم و میزبان بودم و اونم انگار خیلی وقته با هم دوستیم و این نیست که دو سال یه بار همو می بینیم
شبه اولین جلسه ای که تموم شد و برگشت خوابگاه بهم پیام داد و شروع کرد از ازدواج حرف زد ! البته با این لحن که تو نمی خوای ازدواج کنی تو نمی خوای شوهر کنی من واقعا دوستت دارم و هر جور بهت میگم تو به معنیه دیگه ای میگیری حتی گفت میخوای با مادرت صحبت کنم یا مادرم با مادرت صحبت کنه ؟! که واقعا به نطرم لازم نیود گفتم نه زوده من بعد از دو سال تازه احساس کردم شاید منم میخوام دوسش داشته باشم یا بتوم دوسش داشته باشم وقتی ازش پرسیدم پس چرا بعد دوسال الان میگی گفت فکر میکردم هنوز با اون دوستت که اوین زندان بود هستی شکل راطه مون به این شکل بود که همیشه اول اون پیام میداد یا زنگ میزد منم توقع ام همین بود هفته ی اوله رابطمون ازم خواست با هم بریم بیرون از صبح باهم بیرون باشیم اما من حوصله شو نداشتم دوست نداشتم زیاد بهش محل بدم اما دوست نداشتم هم بگم اصلا نه خودمم نمی دونستم حسم چیه و بهونه کردمو هر برنامه ی برای هفته ی اول ریخت نرفتم کل هفته هم حرف از ازدواج بچه خونه و زندگی و برنامه های دو تامون میزدو خیلی هیجان زده بود حتی شروع به کم کردن تعداد نخ های سیگارش کرد چون می دونست من برام سیگار قابل تحمل نیست و بدنسازی هم شروع کرد چون معتقده من هیکلم خیلی بهتر از اونه و باید رو بدنش کار کنه ! ))) !!!!بالاخره هفته ی دوم رابطمون بازم برای جلسه ی آموزشی قرار بود ساعت دوازده برسه و با خانواده نهار بخوریم بعد کار رو شروع کنیم اما سه و نیم رسید برای نهار !!! دو روز بعد از جلسه ی آموزشی که اومده بود خونه مون بهم گفت بریم بیرون و من قبول کردم به محل قرار که رسیدم کل سه ساعت رو تو پارک نشستم و فقط حرف زدیم و قدم زدیم از برنامه های کاریش سربازیش و اینکه بعد از سربازی میخواد ازدواج کنه و بعدش با هم مهاجرت کنیم و دکترا می خواد بگیره اینکه عروسی تو سنت ما چه شکلیه طرفهای شما چه شکلی بهتره عروسیمون چطور باشه و خونه مون زندگیمون و کارای مشترکی مه باید باهم انجام بدیم اهدافش و .... صحبت کرد و منم حرفی نمی زدم مثل همیشه شنونده و به سوالاش جواب میدادم و آخرشم سوالی براش ایجاد شد اینکه چطور من تا به حال خودارضایی نکردم !!!! اولین باری حاضر شدم باهاش بیرون بیام ! همچین سوال مسخره ای ! و بعدش سه ساعت گذشت و هوا تاریک شد منو گذاشت مترو ! ساعت ده شب رسیدم خونه اولین سوالی که مادرم ازم پرسید چی خوردید ؟! حقیقتش به خودمم یکم برخورده بود چون حتی خواستگارهای سنتیم هم که یه بار برای آشنایی میرفتیم بیرون خیلی شیک تر رفتار میکردن اما نه به روی خودم آوردم و نه مادرم فقط گفتم مامان مادی نباش ! بعدش بهم پیام داد من رفتم شام خوردم الان سمت خوابگاهم تو رسیدی خونه ؟! هفته ی دوم هم به همین شکل با این حرفها وعده وعیدهای ازدواج و بچه و تعداد بچه حتی اسم بچه هامون !!!رو هم ازم نظر می پرسید و انتخاب میکرد همش رویاپردازی خیلی هیجان زده سریع جلو میرفت و من حتی ابتدای هفته ی سوم باهاش خداحافظی کردم بلاکش کردم خوشم نیومد از بعضی رفتاراش اذیت میشدم از رفتارای بچه گونش اما انقدر پشت سر هم بهم زنگ زد که مجبور شدم دوباره باهاش حرف بزنم خیلی استرش داشت از صداش معلوم بود دوباره باهاش آشتی کردم هفته ی سوم کم کم رفتاراش عوض شد طی روز اصلاپیام نمیداد اصلا زنگ نمیزد شاید هفته ای دو بار زنگ میزد و فقط شبها پیام میداد خیلی کمتر هم حرف میزد برخلاف اینکه خودش میگفت من آدم کم حرفی هستم من همیشه اونو توجمعی و یا وقتی بهم زنگ میزد پرحرف شناخته بودمش یک دفعه حال و هواش تغییر کرد ازشم علت تغییرشو می پرسیدم میگفت همه ی اینا از خودخواهیه من آدم خودخواهی هستم و این خصوصیت ذاتیمه قابل تغییر نیست بعد از چند روز انقدر ازش خواستم بهم بگه که چرا انقدر ناراحته و حس میکردم سر مشکلات مالیه البته درآمد داره از راه آهنگسازی اتفاقا درآمدش بدم نیست اما در حد زندگی جمع کردن نیست و بهم گفت سر مشکلات مالیمه و اینکه من الان خیلی خوبم قبلا افسردگی داشتم اما الان خیلی خوبم لزومی هم نمی بینم دکتر برم میری روانشناس میفرستت پیش روانپزشک و اونام انقدر دارو میدن کل روز رو خوابی پس همون بهتره دکتر نری !در حالی که من اصلا بهش نگفتم دکتر برو خودش مسئله رو عنوان کرد هر روز بی ذوق تر و بی احساس تر میشد و منم ذاتا همیشه در مقابل دوست پسرم اینطوریم که هیچ وقت پیام نمیدم زنگ نمیزنم پیش قدم نمی شم می مونم خودش پیشقدم شه احساس میکنم اگر زنگ بزنم شاید اون پسر رو تحت فشار قرار دادم شاید از احساسش مطمئن نیست کاریش نداشته باشم با هر کی تا الان اومده زندگیم اینطور بودم که البته نسبت بهشون هیچ حسی نداشتم اما احساس میکردم این بار واقعا میتونم دوست داشته باشم تقریبا حس خوبی بهم میده خودش حس خوبی بهم میداد اما بعضی رفتاراش برام جالب نبود اما لااقل ظاهرش رو دوست داشتم اما با ایشونم اینظور بودم هیچ وقت زنگ نمیزدم پیام نمیدادم اما از هفته ی سوم اونم خیلی سردتر و کمتر پیام میداد و وقتی بهم پیام میداد به تغییر رفتار و بی توجه شدنش اعتراض میکردم احساس میکردم خیلی بی توجه و بی احساس و عاطفه ست و همش گریه ام میگرفت هر شب بهم پیام میداد و حال و احوال می پرسد و میگفت دوستت دارم اما فقط همین خیلی کوتاه و مختصر و اصلا طی هفته زنگ نمیزد منم بهش میگفتم تو خودخواهی و خودت میگی خودخواهم نمی خوای برای اطرافیانت پنج دقیقه وقت بذاری هیچ از خودگذشتگی و محبت رو تو کلامت و رفتارت هم نداری رابطه مون شده بود فقط هفته ای یه بار کلاس آموزشی که برام میذاره پشت کامپیوتر و هر شب یه احوال پرسیدن ایشون... نه بیرون میرفتیم نه وقتی برای هم میذاشتیم هیچی ...تا اینکه طی سومین هفته این بار صبح شروع کرد دوباره از زندگیه مشترک ازدواج و بچه حرف زدن و بعدش رویاهای معاشقه و بعدش مقاربتش نوشتن و گفت من تا ازدواج نمی تونم خودمو نگه دارم من حتی وقتی باهات حرفم میزنم تحریک میشم باهم س ک س داشته باشیم و منم گفتم نه دلایلمم براش آوردم یک بحث کردیم اما تاکیدی نکرد فقط گفت به من میگی از خودگذشتگی داشته باش دیدیم از خودگذشتگیه تورم !!!! تو اگه منو دوست داشته باشی با من هر کجای دنیا میای !!! اما حرفمون قطع نشد و این موضوع بسته شد از موضوعات دیگه شروع کردن صحبت کردن ... کل دلیلش برام کم توجه ایش این بود که من داتا اینطوریم با مادرم هم هفته ای یه بار بیشتر حرف نمیزنم با تو که هر روز پیام میدم ! هفته ی چهارم و حین آموزش به من گفت من باید یه حقیقتی رو از خودم بهت بگم اینکه من از پدر یهودی هستم و ما یهودیه مخفی هستیم یعنی همه جا خودمون رو مثل سایرین شهر سنی معرفی کردیم اما یهودی هستیم توقع داشت من متعجب بشم اما من اصلا برام مهم نبود تازه خوشحالم شدم که کمتر کرد هست و مرد قلدری نمیشه ! تصور مسخره ای بود میدونم ! اما از وقتی بهم اعتراف کرد یهودیه اخلاقش به کل تغییر کرد آدمی که دم از برابری انسان ها میزد همش از برتری یهودی ها میگفت آدمی که همش میگفت خونه مون زندگیمون پولمون کارمون شد خونم کارم پولدار شدنم درآمدم و اینکه من یهودیم و باید پولدار بشم همه ی اهداف آیندش فقط پولدار شدن از هر راهی شد تحصیل و دکترا گرفتن هم فراموش شد فقط پولدار شدن تمام پنج هفته ی رابطمون من هر روز بیشتر ازش ناامید میشدم و گریه ام میگرفت وقتی بهش میگفتم کات میگفتم از وقتی فهمیدی یهودی ام اینطوری میکنی اما من به هیچ عنوان یهودیتش ارتباطی به تصمیمم نداشت فقط بی تو جه ای و فهم و شعورش بذقولیش اینکه همیشه سه چهار ساعت دیرتر از وقت مقرر میرسید اینکه قول هاشو عمل نمیکرد آزارم میداد نه منو بیرون میبرد نه خارج از جلسه ی آموزشی نرم افزار برام وقت بیشتری میذاشت نه حاضر بود اخلاقهای بدش رو تغییر بده سیگارش رو دوباره شروع کرد ورزش هم بی خیال شد همیشه دو سه ساعت با تاخیر می اومد خانواده نهر رو میخوردن من مجبور میشدم تا ساعت چهار پنج عصر منتظر بمونم بیاد با مهمونم نهار بخورم بی توجهی به وقت مردم همش بی احترامی و بی شعوری ر دفعه هم میگفت واقعا کارم بی شعوریه دفعه بعد تغییر میدم رفتارمو اما هیچ فرقی نمیکرد هر وقت بهم پیام میداد و من در جواب میگفتم دیگه برام قابل تحمل نیستی و رفتارت خوب نیست بلافاصله زنگ میزد قربون صدقه ام میرفت و از دلم در می آورد همیشه بی توجه بود اما تا اعتراض میکردم تا دو سه روز خیلی فرق میکرد خیلی بیشتر وقت میذاشت برام و دوباره از روز چهارم همون آب و همون کاسه هفته های اول براش مهم بود که ناراحت نشم و می دونست اگر زنگ نزنه یا پیام نده ناراحت میشم وسط کار تو استودیو در حد یک دقیقه زود زنگ میزد حالمو می پرسید و قطع میکرد اما از هفته ی چهارم هر روز سردتر و بی توجه تر برام سوال بود مگه میشه تو شش هفته دوستی طرف نخواد یه بار تو رو بیرون ببره یا اینکه انگار زورش کردن پیام بده زنگ بزنه خیلی سرد و بی روح تصمیم گرفتم رفتارمو عوض کنم هر وقت پیام میده یا زنگ میزنه اصلا گله نکنم آزادش بذارم هیچی ازش نپرسم با این رفتارمم هر روز یه بار پیام میداد و همین و اینکه روز تولدش رسید اون هفته از یک هفته قبل گفته بود هفته ی بعد سرم شلوغه شاید نتونم بیام اما شایدم بیام منم هدیه شو خریدم کیک تولد رو هم پختم و آماده کردم اما نیومد هیچ اعتراضی نکردم چون از قبل گفته بود شاید ...هفته ی بعدش هفته ی هشتم هر روز یه بار یه پیام میداد و حالمو می پرسید تا اینکه هفته ی هشتم یه سگه قلاده داره کنه دار رو توخیابون پیدا کرده بود تا شب جلسه ای که فردا داشتیم منتظر موندم دبدم هیچ خبری ازش نشد در طی سه هفته فقط سومین بار بود که اول من پیام دادم ازش پرسیدم جلسه ی فردا مون کنسله یا پابرجاست ؟ که من برنامه ی فردا مو بدونم گفت به خاطر سگی که الان پیشمه نمی تونم بیام !!! امروز بردم واکسنشو زدم !!! میخوام بفروشمش تا وقتی نفروختمش نمی تونم جایی برم !!! سگ قلاده دار رو که واسه خودش نبود میخواست بفرشه !!! سر این موضع باهاش بحثم شد و گفتم این کارت فرقی با دزدی نداره چون اون قلاده داشته معلومه گم شده و وجدان من اینو نمی پذیره و گفتش من می فروشمش و وجدانم مشکلی با این مسئله نداره !!! من هم سر سگ قلاده دار باهاش بحثم شد هم سر بی تو جه ایش و گفتم من برای سورپرایزت این همه برنامه ریختم و تو نیومدی این هفته هم این طور خیلی شرمنده شد ازم عذرخواهی کرد ولی فقط عذرخواهی همین ! یعنی تلاشی نکرد از دلم دربیاره و گفت من واقعا بهت حق میدم آدم بی شعوری هستم !منم باهاش بحثم شد که فقط عذر میخوای فقط همین همیشه اینه و بهش گفت یا کات یا بریم پیش مشاور بهم گفت هر آدمی ایراد داره منم دارم همه آدما دارن ولی قرار نیست همه ایردامونو درست کنیم وگرنه میشیم فرشته !!!!
من حتی انقدر بی توجه ای و خساست ازش دیدم که حتی به اون سگم حسادتم شد برای واکسن یه سگی که پیدا کرده اهمیت میداد اما منو حتی مهمون یه چای کیسه ای هم نکرده بود!!! با یکی از دوستانم هم راجع بهش صحبت کردم اونم میگفت ممکن نیست یه آدم انقدر خسیس باشه مگه میشه همچین آدمی مگه میشه از ترس خرج بیرون نبرتت یا یه بار بیرون بردنت و هیچ دست تو جیبش نکرده مادرم هم کم کم میگفت این پسر نرمال نیست اصلا برخلاف روزای اول که مادرم میگفت پسر خوبیه و بهش فرصت بده فقط یکم اخلاقاش بچه ست !
فردای او نروز احساس کردم دیگه به آخر رسیدم یه پیام طولانی براش نوشتم و از خساست هاش بدبینی هاش که همش از خیانت دوس دختره قبلیش میگفت بی توجه ای هاش و بی مسئولیت ای ها بدقولی هاش نوشتم و بلاکش کردم اونم برخلاف دفعات پیش پیگیرم نشد و زنگ نزد مادرم ازم خواست از بلاک درش بیارم (تنها مادرم از رابطه مون آگاهی داشت )چون میگفت مردم شهر اونا آدمای کینه ای هستن و همه شون اسلحه دارن اونم می دونستم اسلحه داره مادرم ازم خواست با کینه و دعوا جدا نشین به خاطر همین از بلاک درش آوردم اونم فقط نوشت چرا بلاکم کردی ؟ و اینکه باید بهم فرصت بدی تو بحرانم منم هیچی نگفتم چون دیگه برام تمومش ده بود فقط از ترس یه سری مسائل تا چهاروز هیچی ننوشت و زنگی هم نزد فقط یه متن راجه به رازهایی دربارهی مردان برام فوروارد کرد بعد دوباره بعد از چند روز یه مطلب موسیقی فوروارد کرد و هیچ کدوم هچی نمی گفتیم و دوباره بعد از چهاروز پیام داد که میدونم باهات رفتار خوبی نداشتن و حق میدم بهت تو زمان درستی دوست نشدیم اگر یکم سرم خلوت تر شد خیلی بهتر بود ولی من زیر حرفام نزدم و نمی زنم منم هیچی نگفتم فرداش دوباره پیام داد هیچی نگفتم بالاخره بعد از 15 روز سکوتمو شکستم و بهش گفتم ما مشکلاتمون از سر شلوغ بودن سرت نیست مشکلات ما تفاوت فرهنگیه چون انگار تو شهر شما مردا در همین حد با زنا رفتار میکنن براساس مشاهداتم و اینکه توام زیر حرفات نمی زنی می دونم وفاداداری اما وفادار بی چی بود به مشکلانه و اختلافاتمون و ... آخرین باری که صحبت کردیم هم گفت من درکت میکنم و من نمی خوام از دستت بدم اما عطشم برای پولدار شدن زیاده ای کاش می موندم یکم بعد تر حسمو بهت میگفتم بعدشم بهم گفت به من به حرف تو بیزینس قرص های جنسی رو گذاشتم کنار و دارم بیزینس لباس میکنم بیا بهم کمک کن با هم کار کنیم منم بهش گفتم باشه ولی هیچ کاری نکردم !دیگه هیچ پیامی و جوابی بهش ندادم
الان یه ماهه همو ندیدیم و اونم هر ازگاهی چهار پنج روز یه بار پیام میده و من جواب نمیدم و همین !
علاقه مندی ها (Bookmarks)