اين روزا دلم خيلي گرفته، اين مدت به اندازه قديما دلم فشرده ميشه.
سر اين مسئله با هر مشاوري كه حرف زدم، ته حرفش اين بوده كه به تو ربطي نداره و تو به زندگي خودت بچسب.
آخه مگه ميشه يه نفر آدم هركاري دلش خواست بكنه و بعد بقيه بگن به ما چه؟ مگه اين رفتارا روي من تاثير نميذاره؟؟
نميدونم يكدفعه چه بلايي به زندگيمون افتاد كه اين مرد (عذر ميخوام ولي واقعا نميتونم پدر خطابش كنم) يهو از اين رو به اون رو شد و چنان غرق هوس بازي هاش كه دروغ پشت دروغ و بدهي پشت بدهي ... نه كه قبلترش براي مادرم كاخ ساخته بود!!! حالا كه يه سر جسوزني دستش به دهنش رسيد شروع كرد به كم گذاشتنا. مهم نبود كه تو خونه غذايي براي خوردن پيدا ميشه يا نه، آقا خودش جاي ديگه شكمش سير بود!! باورتون ميشه كه مادرم و بچه هاش (نميخوام اشاره اي به تعدادمون داشته باشم) توي اون خونه چجوري سر ميكردن؟!
من اما جسور بودم. پريدم دنبال تامين مخارج تحصيل و زندگيم. حالا كه تا ناكجا آبادها رفتم و چي كشيدم توي اون روزها از استرس هايي كه ديگه حوصله تعريفشون نيست ...، بماند. همه بلاهايي كه از نظر روحي و جسمي توي اين چندسال كشيدم هم اصلا بماند كه واقعا هنوز قلبم رو فشار ميده و خيلي خودم رو كنترل ميكنم كه ياد اون روزها منو به گريه نندازه ... همش به كنار ... عوضش ساخته شدم!!!! خيلي زياد ...
تا اينكه رسيديم به پارسال. دختركي كه از ٨ صبح تا ١٠ شب يكسره مشغول كار بود، يه كمي تونست پس انداز كنه تا براي ازدواجش بتونه يه خرجايي رو داشته باشه. آخه مگه از اون آدم هم ميشد انتظاري داشت؟؟
پارسال همسرم اومد به خواستگاريم. سر مخارج عقد اون مرد نميدونم چش بود كه به تقلا افتاد! باورم نميشد آدمي كه نسبت به همه چيز بي تفاوت بوده يهو چطور انقدر زير و رو شده؟ هيچ وقت از بچه هاش نميپرسيد چيزي دارين بخورين چيزي دارين بپوشين؟! به غير از من كه خودم رو تا حد زيادي جدا كرده بودم، بقيه با دعوا ازش پول ميگرفتن!! اون روزا دپرسشن شديدي پيدا كرده بود و شايد تازه يكم فهميده بود چقدر بين همه عالم و آدم بي اعتبار شده. نميدونم چي شده بود كه يادش افتاده بود يه دختري داره كه نميتونه براش كاري كنه! نميدونم چي شده بود كه يه غرور مردونه اومده بود سراغش! خودشو به در و ديوار زد و نهايتا تونست ٥٠٠ هزار تومن براي عقد من تهيه كنه!! برام مهم نبود ديگه برام هيچ ارزش و اعتباري نداشت و چشمي هم بهش نداشتم. همه هزينه ها رو خودم انجام دادم حتي تا لباس مجلسي هاي خونواده م. خدا رو شكر. واقعا شكر كه با تمام زجري كه بهم داد، توانش رو هم داد تا بتونم به خودم فشار بيارم و وضعيتمو تغيير بدم.
اون روزا يه جرقه اي توي اون مرد زده شده بود و واقعا ميشد فهميد كه ميخواد تغيير كنه! من اما ازش شكسته بودم. خيليييي زجر كشيده بودم. ازش نفرت داشتم. با همه اينا سعي كردم كم كم رابطه رو بهتر كنم. جواب تلفنش رو ميدادم و كمي باهاش حرف ميزدم! يكم اوضاع رو بهتر كردم و كم كم بردمش دندوناش رو درست كنم. واي كه نميتونين تصور كنين چه نفرتي از اون دندونا وجود داشت! هيچ وقت حتي سر بدترين و بدبوترين دهن هاي بيمارام، اون حس انزجار رو نداشتم. ولي براش كار كردم. ميخواستم كم كم همه چيز بهتر بشه. سخت بود ولي بايد ميشد. اما تهش نتيجه ميدونين چي شد؟؟؟ باز كارشو از سر گرفت. دوباره همون كثافت بازيا شروع شد. ديگه ولش كردم و كار آخرش رو گفتم به من ربطي نداره برو يه دندونپزشك ديگه پيدا كن. كلي براش هزينه كرده بودم و نتيجه شد اين؟؟؟؟
الان دوتا سوال دارم از دوستايي كه دنيا ديده تر هستن؛
اصلا همه مشاورا راست ميگن روابط پدر و مادر به فرزند ربطي نداره. ولي من الان چطوري يه گوشه بشينم و شاهد زجر خونواده م باشم؟ چطوري ببينم خونواده م بدون كولر تو خونه دارن گرما زده ميشن و اون رفته ييلاق!!؟؟؟ من هزينه ش رو به مادرم دادم.ولي ميترسم از اينكه خيالش راحت شه خب اينا دارن از جاي ديگه ساپورت ميشن و همون چندرغازي هم كه درآمد داره ببره خرج عياشي! دلم داره ميتركه. توي اون خونه هيچ كسي شاغل نيست. بچه بعدي كه يه سال ازم كوچيكتره هم انگار عقلش به اين چيزا قد نميده كه لااقل نگران خودش باشه!!! من دلم براي تك تكشون كبابه ولي نمي دونم بايد كمك مالي بكنم يا نه؟ ديروز مادرم كه چند هفته ست حالمو نپرسيده يه پيغام كوچولو فرستاد، داري يكم برامون بفرستي؟ اين جمله يعني الان تو خونه برنج هم نيست! گفتم اكي و بدون هيچ سوال و جوابي هرچي ته كارتم بود براش ريختم. ولي ديگه نميدونم كار درست چيه؟
مسئله بعدي اينكه خونواده شوهرم متوجه نحوه رابطه من با خونواده م هستن. با اينكه افراد بسيار فهميده اي هستن و در اين موارد منو سوال جواب نمي كنن، ولي احساس حقارت مي كنم از اينكه شدم عين يه علامت سوال و همه مي دونن كه يه مشكلي وجود داره. با اين مسئله چيكار كنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)