سلام خدمت عزیزان
فرهاد هستم 22 ساله،واقعیتش اصلا نمیدونم از کجا باید شروع بکنم سرتونم نمیخوام زیاد درد بیار چون ماشالا تو این دور و زمونه انقدر مردم مشکلات دارن که حالو حوصله شنیدن اه وناله بدختیای دیگران رو ندارن بزارید خلاصه واستون تعریف کنم که شاید گوشه ای از زندگی منو درک کنید.16 سالم بود که دیپلم گرفته بودم از بچگی با بابام مشکل داشتم چون خیلی ادم خشک و بی منطقی بود سر چیزای الکی منو میزد دعوا میکرد مینداخت منو بیرون ولی برعکس تماد مهر و محبت و سرمایش معطوف به خواهرم بود.با پول خواهرمو فرستاد دانشگاه ولی به من میگفت تو نمیخواد درس بخونی یا میری سربازی یا کار میکنی یه شب که تو که تو خونه تنها بودم از شدت فشار روانی که داشت بهم میومد یه نخ از سیگارای بابامو ورداشتم کشیدم که یه دفعه اومد تو خونه منو که دید بدون هیچ حرفی شناسنامه و صد هزارتومن پولو انداخت جلوی من جلوی یه بچه 16 ساله گفت گم میشی از خونه من دیگه هم بر نمیگردی هر چی التماسش کردم افاقه نکرد منو پرت کرد تو خیابون.اخه یه بچه 16 ساله با صد هزار تومن پول چه شانسی برای زندگی داشت .مادرمم حسابی از بابام حساب میبرد و ازش میترسید.چند روزی تو مسافرخونه ها خوابیدم تا یه روز تو قیطریه تهران برخوردم به یه کارگاه چوب بری با التماس اونجا کار گیر اوردم اوایلش برام سخت بود بخاطر اینکه جا نداشتم با صاحبکار حرف زدم شبا تو کارگاه میخوابیدم بعد یه سال که کارو یاد گرفتم مرتبم رفت بالا به حقوقمم اضافه.خب یکسال گذاشت ولی این تازه اول راه بود من چهار سال تمام از 16 سالگی تا 20 سالگی شبا تو یه کارگاه تاریک خوابیدم تو سرما وگرما شب سال تحویل حتی شب تولدم،شاید خندتون بگیره ولی تولد 18 سالگیم انقدر دلم گرفته بود که رفتم از مغازه یه تیتاپ و یه کبریت گرفتم و تو تاریک واسه خودم تولد گرفتم.بعد 4 5 سال پول رو پول گذاشتن تونستم تو ونک یه خونه 40 50 متری تک واحدی رهن کنمو یه پراید بخرم البته گواهی نامه هم ندارم همیشه با ترس و لرز باید رانندگی کنم تو چندسال فقط ارتباط تلفنی با مادرم داشتم و فقط یکبارم با بابام که من حرف نزدم از پشت تلفن و فقط به من گفت موفق باشی.تموم شد واقعا این همه بدبختی تو چند خط خاطره جا گرفت.این زندگیم فردی و امرار معاش که توش درمونده و بدبخت بودم و توزندگی اجتماعی هم کم بدبختی نداشتم تو این یکی دو سال با پنج شیش تا دختر دوست بودم که خدارو شکر با هیچ کدومم رابطه نداشتم چون خیلی معتقدم و از نظر دیگه هم زیاد حس جنسی ندارم انقدر که بدبختی کشیدم که اصلا همچین حسایی یادم رفته یا اونا منو ول کردن یا من اونارو تنها چیزی که دارم که شاید دخترا جذبش میشن گول قیافمو میخورن که اونم از بابام به ارث بردم دو چشم ابی درشت و قد بلند که تنها چیزیه که بابام برای من گذاشت وگرنه هیچ دختری زیاد با من دووم نمیاره چون زیاد اهل صحبت کردن نیستم بیشتر نگاه میکنم مثلا موقعی که یکی بهم میگه دوست دارم فقط نگاش میکنمو هیچی نمیگم چون نمیدونم تکلیفم با خودم .رابطم با یکیشونم که جدی شد تنهایی رفتم خواستگاری با باباش صحبت کردم گفت برو با پدر مادرت بیا گفتم ننه بابای من مال این حرفا نیستن که واسه من ازین کارا بکنن من خودممو خودمم گفت من به پسر بی سرو پا دختر نمیدم که اومدم جوابشو بدم یکی خوابوند تو گوشم با خودم گفتم اینم عواقب خوب بودن.حالا که سه ماه دیگه داره میشه 23 سالم همینجورم روزای عمرم داره میگذره نمیدونم باید چیکار کنم همینجور کار کنم یا ازدواج کنم یا بمیرم واقعا موندم................
اگر ممکنه این بنده حقیرو قابل بدونینو تجربیاتتونو در اختیار من بذارید
کوچیکتون فرهاد
علاقه مندی ها (Bookmarks)